فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 او به آنچه در دلهاست آگاه است
🕊🕊🕊🕊🕊
16.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستانهها💞
🍃🍃🍃🌸🍃 #ثریا بعدشم هر کی یه اخلاقی داره دیگه مثلا من دلم نمیخواد جلو جمع این مدلی با زنم رفتار کنم
🍃🍃🍃🌸🍃
#ثریا
عمه گفت کل بازار گشتم تا واسه عروسی اینو پیدا کردم مامان یه جور خاصی نگاه کرد و گفت ایشالا عروسی خودش ، البته اگر دعوت باشیم . عمه گفت وا شکر تورو نگم میخوام کیو بگم پس ؟ مامان با غصه گفت مادر شوهر دخترت هست دیگه ماشالا سیمزار با زبونش دل همتونو برده
عمه گفت مادر شوهر دخترم کیه ؟ سیمزار چه میخواد این وسط ؟مامان که موقعیت مناسب دید شروع کرد به حزب زدن و تمام ماجرا رو گفت .عمه با عصبانیت گفت مهناز خیلی غلط کرده که همچین حرفی زده مگه من یادگارای هادی رو از سر راه آوردم که بدم دست این زنیکه که معلوم نیست چیکارس و و بچه هاش کین ، بعدشم گفت اگر اذر بفهمه بچم چه حالی میشه که این پسره رو بهش نسبت دادن . مامان گفت الان حرفی نزن ثریا بزار عروسی دخترشو بگیره بعد بگو اینجوری میگه حسودی کردن و خواستن روز عروسی دخترم ماجرا درست کنن. عمه ثریا یکم فکر کرد و گفت باشه شکر ولی فقط به خاطر تو سکوت میکنم ها .
فرامرز از روز بعد بله برون بهار رفته بود تهران واسه کارش و آخر هفته برای عروسی میومد. روز عروسی بود و من لباسمو پوشیده بودم و به زور و بلا مامان راضی کرده بودم تا برم پیش زن ارایشگرمون که سرکوچه بود تا موهامو درست و کنه و صورتمو یه آرایشی کنه . وقتی برگشتم خونه مامان گفت فرامرز از تهران اومده و حاضر و آماده لباس پوشیده و تو اتاقت منتظر توئه رفتم تو اتاق که دیدم فرامرز رو تخت اتاقم دراز کشیده و دستش رو سرشه ، از رفتاراش عصبی میشدم جای این که بعد یک هفته که منو ندیده منتظرم باشه تا منو ببینه رو تخت دراز میکشید و میخوابید
لباسمو پوشیدم یه پیرهن سبز بلند با، داشتم خودمو تو آینه میدیدم که فرامرز بیدار شد یه نگاه بهم انداخت و قبل این که حرفی بزنم ، گفت میدونستی انقد رفتی تو دل شوهرت که این یک هفته که ندیدمت اصلا نمیگذشت؟ با خجالت گفتم اینجوری نکن مامانم ببینه ناراحت میشه ،فرامرز رفت سراغ کیفش و یه گردنبند طلا انداخت تو گردنم ، با ذوق گفتم این واسه چیه ؟
گفت سفر که بدون سوغاتی نمیشه ، بعدشم چند تا جعبه کنار تخت نشون داد و گفت اینا واسه شماس . رفتم پایین و مامان گردنبندمو دید و ماجرا رو گفتم انقدی ذوق کرده بود که اشک تو چشماش جمع شد گفت خدا رو شکر که تو بختت مثل من نبود و سفید بخت شدی.
شب عروسی بهار با بریز و بپاشای زیاد تموم شد ، زن عمو غرق تو شادی بود و مدام میگفت دخترم از همتون کوچیک تره ولی قسمت این شد قبل همتون بره خونه بخت .یکی دو هفته از عروسی بهار گذشته بود که زن عمو با گریه و زاری زنگ زد.
🌼🌼🌼🌼🌼
هدایت شده از تبلیغات ملکه(نجوا)
وااای اینارو دیدی😂😂
دخترا بزنن روی تخم مرغ ها😝
🥚🥚🥚🥚🥚
🥚🥚🥚🥚🥚
🥚🥚🥚🥚🥚
پسرا بزنن روبستنی ها😜
🍦🍦🍦🍦🍦
🍦🍦🍦🍦🍦
🍦🍦🍦🍦🍦
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا