eitaa logo
سینما از سینما
65 دنبال‌کننده
140 عکس
64 ویدیو
1 فایل
نشانیِ مدیر کانال: @mhnasseri «سینما از سینما» یک تارنمایِ کاملا مستقل است. در صورت تمایل به حمایت مالی از آن، از طریق شماره کارت زیر اقدام فرمایید. ۶۰۳۷۹۹۷۱۳۸۶۹۸۱۹۷ محمدحسین ناصری
مشاهده در ایتا
دانلود
📌سومین نقل قول از مجموعه‌ی شماره‌ی یک 💡نقل قول ها یک زنجیره‌ی محتوایی را تشکیل میدهند @cinemafromcinema_com
📌چهارمین نقل قول از مجموعه‌ی شماره‌ی یک 💡نقل قول ها یک زنجیره‌ی محتوایی را تشکیل میدهند @cinemafromcinema_com
📌پنجمین نقل قول از مجموعه‌ی شماره‌ی یک، بخش اول 💡نقل قول ها یک زنجیره‌ی محتوایی را تشکیل میدهند @cinemafromcinema_com
📌پنجمین نقل قول از مجموعه‌ی شماره‌ی یک، بخش دوم 💡نقل قول ها یک زنجیره‌ی محتوایی را تشکیل میدهند @cinemafromcinema_com
📄گلی یا فرهاد، فرهاد یا گُلی 📌درباره‌ی فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» 👈در بخش «نقد در بعد از ظهر» cinemafromcinema.com/?p=48 @cinemafromcinema_com
گلی یا فرهاد، فرهاد یا گُلی درباره‌ی فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» پس از یک بار تماشای «در دنیای تو ساعت چند است؟»، طول مدت زمانی که دو شخصیت محوری (گلی و فرهاد) را در مسیرهای جداگانه می بینیم جلب توجه میکند. گلی (لیلا حاتمی) یا لباس های پدر را پوشیده، در حیاط قدم میزند، یا بر سر قبر مادر میرود، یا به سراغ رستورانی که از قدیم از آن خاطره داشته، یا به دنبال ماشین قدیمی مادر، یا به دیدن کسی که زمانی دوستدار مادرش بوده، یا به دیدن کسی که زمانی دوستدار خودش بوده. در بسیاری از این ماجراها یادی از فرهاد (علی مصفا) میشود (اما معمولا نه بیش از یک حاشیه‌ی قابل توجه) و گاهاً حتی اشاره ای هم به او نمی شود. تا میرسد به درگیری داخل پارک، که ارتباط، به کل قطع میشود و تنها نقطه اتصال، میماند تلفن های گلی و حضور او مقابل مغازه تعطیل فرهاد برای عذرخواهی. و تازه بین این تلفن ها و حضور هم گلی مشغول مشغولیت های خود است. قضیه تا جایی پیش میرود که وقتی گلی، با پیام گذاشتن روی پیغامگیر، از فرهاد عذرخواهی کرده، در آخر پیام -انگار از سر رفع تکلیف- میگوید «همین»، فرهاد هم با حالتی مابین ملامت و حسرت میگوید «همین». فرهاد دغدغه گلی نیست. «دانستن» های فرهاد هم بیشتر از آنکه گلی را به او نزدیک کند، گلی را به گذشته اش ربط میدهد؛ گذشته ای که از لحظه بازگشت مدام مشغول آن است. تفاوت فرهاد با این گذشته اما این است که اگر این گذشته فراموش شده، فرهاد اساسا دیده نشده که فراموش شود. 🗒برگ اول @cinemafromcinema_com
و در مقابل، تمامیت حضور فرهاد هم تقریبا به همین محدود میشود که میبیند، فراموش نمیکند؛ که اینها اما به این معنی نیست که باکی از دیده نشدن و فراموش شدن ندارد؛ جمله اش به مادر گلی وقتی ماجرای قرض دادن کاپشن به علی یاقوتی را نقل میکند («انقدر حرصم گرفت»!)، کابوسش با محوریت آقای آنتوان، حضور فیلم بچگی خودش در میان فیلم های خانوادگیِ قدیمیِ مادر گلی یا حضور وسیله ای متعلق به خودش در بین وسایل سابقا متعلق به گلی داخل چمدان، همه و همه مسئله «دیده شدن»ش را نشان میدهند. و حالا کنش این آدمِ با مسئله دیده شدن میشود دیدن گلی (دقیق تر از همه) و فراموش نکردن او در حالی که گلی از وجود او، حتی خبر هم ندارد. و بعد از 20سال، از لحظه رسیدن گلی، پی در پی ظاهر میشود، چشمه ای از «دانستن» هایش رو میکند و میرود -دانستن اینکه گلی می آید و آدرس خانه او- چشمه ای رو میکند و میرود -تابلو نقاشی و نوازنده خیابانی- چشمه ای رو میکند و میرود -فاطی یا گلی، گلی یا فاطی. و اینجاست که صحنه‌ی درگیری پارک برجسته میشود. جایی که از کارهایش نه تنها نتیجه ای را که انتظار داشته نمیگیرد، بلکه برای آنها -برای اولین بار در عمرش- یک تو سَری (یا دقیق تر، تو صورتی) هم میخورد. هر چه هم فریاد میزند که «خانم بگو ما آشناییم» نتیجه ای ندارد. و از اینجاست که فرهاد عقب میکشد. جواب تلفن های گلی را نمیدهد. «همین» را بعد از اینجاست که میگوید و کابوس آقای آنتوان را هم از اینجاست که در ذهن تصور میکند. هر چقدر که در مورد فرهاد مشخص و واضح است که چه میخواهد، چه میکند و چگونه آن را انجام میدهد، اثر، کمی هنگام مواجهه با گلی لکنت دارد و مقداری از وظیفه‌ی چسباندن تکه ها به یکدیگر، بر دوش تماشاگر سنگینی میکند. گلی، در حالی از لحظه بازگشت مشغول گذشته است که در 20سال گذشته، حتی برای خاکسپاری مادرش هم بازنگشته و به این یکی بارها در طول فیلم اشاره میشود. و در همان ابتدای فیلم میفهمیم یکدفعه رها کرده و آمده. چرا؟ عذاب وجدان اَمانش نداده یا خود را در معرض همان بلایی که گذشته به آن دچار شده (فراموشی) دیده است؟ از خبر مرگ حمید هم، که همراه میشود با خنده‌ی فرهاد هنگام اشاره به آن(!)، به همین خاطر عصبانی میشود؟ ماجرای آقای آنتوان چیست؟ چرا هر بار کسی به آن اشاره میکند، نشنیده میگیرد؟ یا چرا وقتی فرهاد، بعد از خبر مرگ حمید، در مورد آقای آنتوان میپرسد «مگه هنوز هست؟» به آن شکل عصبانی میشود؟ آیا مسئله این است که آقای آنتوان شوهر او نیست؟ اصلا چرا 20 سال پیش به پاریس رفته؟ آیا اینجا هم همان مسئله‌ی «دیده شدن» دخیل است؟ و حالا، 20 سال بعد از رفتن، با آقای آنتوان (که فرهاد از «هنوز» بودنش تعجب میکند) به آن چیزی که انتظارش را داشته نرسیده و به همین خاطر اشاره به موضوع موسیو آنتوان و بچه نداشتن، دلخورش میکند و حتی فرهاد را به خاطر «هنوز» گفتنش مجازات. و لباس های پدر را میپوشد -تبدیل به پدر میشود- و میشود مخاطب تحسین های پدر در کودکیش، با زبان خودش: «شاه اینجور دختر نداره؛ وزیر اینجور دختر نداره؛ وکیل اینجور دختر نداره...». و پدر چنین جایگاهی برای گلی دارد: حیات بخشِ رویاهای گذشته. رویای کودکی که مانند یک شاهدخت، دنیایی را در مقابل خود میدیده. و حالا، پس از گذشت سالها، زنی میان سال است، که به رویا نرسیده، و برای جانی دوباره دادن به آن، به خانه/سنگری بازگشته که رویا در آن جان گرفته. به میان کسانی بازگشته که میشود در میانشان «دیده شد». و آنقدر از آن رویا دورند و آنقدر بی اهمیت، که در بیست سال گذشته یک بار هم به سراغشان نیامده. این گروهِ فراموش شده. با آمدنش اما خبر خودکشی حمید به دستش میرسد که مانند او به کشوری دیگر (فنلاند) مهاجرت کرده بوده. «هنوز» بودن آقای آنتوان را به رویش می آورند. دوستان سابقش را میبیند با چندین بچه در مقابل خودش بدون بچه و... و «به رویا نرسیدن» را برایش زنده نگاه میدارند. و در میان این گروه مرتب، مادر را به یادش می آورند. اصلی ترین بخش این گذشته فراموش شده. لحظه ای در فیلم وجود دارد پس از دعوای پارک، که مادرِگلی و فرهاد در حال تماشای فیلم هایِ خانوادگی اند. که بچگیِ گلی را میبینند، و دوربین مکث قابل توجهی روی صورت مادرِ گلی میکند. انگار که مادر، محو تصویر گلی است. تلفن زنگ میخورد و صدای گلی، که تماس گرفته برای عذرخواهی از فرهاد، پخش میشود. مکثِ بر روی صورت مادر گلی، قطع میشود به تصویر فیلمهای خانوادگی و فرهاد، که به دنبال صدای گلی، می ایستد مقابل پخش کننده تصویر و گذشته به حال پیوند میخورد و نبودن مادر گلی برجسته میشود و بودنش با فرهاد تعریف و رابطه هر یک با گلی به یکدیگر تشبیه. و گلی همچنان «همین» میگوید. از سر رفع تکلیف «همین» میگوید. 🗒برگ دوم @cinemafromcinema_com
و سپس آقای نجدی از گلی تقاضای ملاقات میکند و برایش فاش میکند که زمانی دوستدار مادرش بوده، که او هم اساسا دیده نشده که فراموش شود. مانند بخارِ نفسِ گلی بر روی شیشه‌ی مغازه فرهاد. و سپس گلی باز میگردد. و در راه بازگشت، پشت چراغ قرمز، در بین آن همه جمعیت که هیچکدام نه گلی، نه راننده های دیگر را نمی بینند، و اساسا کسی کسی را نمیبیند، آقای مهربان گلی را میبیند و می شناسد و در بین آن همه جمعیتِ در حال حرکت می ایستد، و برایش دست تکان میدهد. و گلی در جواب، دست تکان میدهد. و دست تکان دادنش ایستاییِ غمگنانه ای دارد. و سپس میخندد و در آن ترافیک، به اطراف نگاه میکند. و با رسیدن به این لحظه از فیلم، زمان بسیاری گذشته از آخرین باری که گلی و فرهاد را در ارتباط دیدیم؛ که ناگهان فرهاد، سر و ته، ظاهر میشود! طیّ این مسیر است که به لحظه‌ی بیهوشی فرهاد مرکزیت میدهد. جدای از رو کردن چنین مسئله‌ی مهمی که تا به حال پنهان بوده (که شروع ماجرای فرهاد به بچگی گلی و فرهاد بازمیگردد)، مخاطبِ فرهاد بودن گلی برجسته میشود. جایی از فیلم مادر گلی به فرهاد میگوید: «اگه سه ماه پیش بود ازت میپرسیدم برا چی هیچی به اش نمیگفتی؟ حالا میفهمم؛ کیف میکردی که تو میدونی و اون نمیدونست». فرهاد میخواسته دیده نشده ببیند. انگار که اگر کسی باشد که در عین دیده نشدن، گلیِ از همه جا بی خبر را ببیند و فراموش نکند، باعث دلخوشیِ خودِ با مسئله‌ی دیده شدنش میشود. اما این دور باطل، دوباره به مسئله دیده شدن میرسد. و حالا، بعد از بیست سال، با بازگشت گلی از خود رونمایی کرده، هر دفعه چشمه ای رو میکند، اما چشمه‌ی اصلی را پنهان نگاه میدارد. چرا که اگر آن را رو کند، دیگر برایش چیز دیده نشده ای باقی نمی ماند؛ که در آن حال، با آشکار کردن این چشمه، دستگاه (مکانیزم (دلخوشی اش (که دیده نشده ببیند) فرو میریزد؛ اما از طرفی با دور باطل دیده شدن چه کند؟ اینگونه است که وقتی فهمیده، لحظه مرکزی فیلم، این آخرین، اصلی ترین و عجیب ترین چشمه، که پیش از این تاثیر قدمت و خلوص بچه گانه اش را بر مادر گلی دیده بودیم («داستان اَبرات محشر بود» در حالی که فرهاد پشت به دوربین، اشک هایش را پاک میکند)، بیش از رویایی در عالم بیهوشی نبوده، میپرسد: «موقع بیهوشی حرفی نزدم؟» که جواب میگیرد: «نه. چند کلمه فرانسه حرف زدی که بامزه بود؛ یکمم ترسناک». و بعد وقتی فرهاد، چند لحظه بعد میگوید: «راستش من هرچی از خودم یادم میاد همیشه شمام توش بودین» و گلی اول به شوخی میگیرد ولی بعد که انگار فرهاد حواسش جای دیگری باشد میپرسد: «چند لحظه قبل چی گفتی؟» فرهاد میگوید: «چیزی نگفتم... به خدا چیزی نگفتم»، دقیقا معلوم نمیشود آن جملات را ناخودآگاه بر زبان آورده یا از بر زبان آوردنشان، به غلط کردن اُفتاده! و در ادامه، با بازشدنِ درِ چمدان (چمدان چشمه ها)، فرهاد با حیرت زده کردن گلی که «یعنی چی که این همه مدت اینارو نگه داشتی؟» توجه گلی را جلب میکند. آن جدا بودنِ مسیر این دو از ابتدای اثر، تمام شده، چون دیگر گلی متوجه فرهاد است. بعد از این همه سال و این سفر، نمیشود به فرهاد بی توجه بود. و فرهاد در عین رو نکردن چشمه آخر، به مقداری از دغدغه اش میرسد (خنده‌ی فاتحانه‌ی بچه گانه اش را بیاد آورید!). که باعث میشود یک پرش زمانی داشته باشیم به شب و به باران (وارش)، چرا که وقتی نسبتی که فرهاد میخواسته برقرار شده، دیگر مهم نیست زمان چگونه بگذرد؛ مهم تمام نشدن فرصت تجربه این نسبت است. بنابراین قطع میشود به جایی که چند کلامی بیشتر برای فرهاد نمانده. که با تمام شدن آن چند کلام، وقتی اعلام رفتن میکند ولی دلش به رفتن راضی نمیشود، (به قول خودش) برای رفع خستگی روی میز خالیِ گوشه‌ی اتاق «می اُفتد»! و پس از رد و بدل شدن چند کلام، «می اَرزید» میگوید و قبل از به خواب رفتن او، تصویر بسته میشود. و راوی چاره ای جز تمام کردن با چنین پایانی ندارد. نمیتوان تمام عمر، با چنین دلخوشکنک هایی سرِپا بود. فراموش شدن و دیده نشدن کامل (مرگ) که نزدیک حس شود (در جوانی یا پیری)، ترس خود را نشان میدهد؛ چیزی که در این فیلم تقریبا حضور ندارد. و آن زمان است که دیگر گفتنِ «چراغ رو راحت کن» در عوض «چراغ رو خاموش کن» و قاب عکس جوانی در دست پیاده روی کردن دردی را دوا نمیکند. اما انگاری راوی در این حذف تقریبی (حذف ترس) فریبکار نیست؛ مانند قهرمانش که عمری (سی، چهل، پنجاه سال؟) را کتک نخورده گذرانده، «طفلکی» است و تازه حالا زمان آن رسیده است که با ترس رو به رو شود. بیاد آورید ملاقات گلی با آقای نجدی را که آقای نجدی میگوید: «جاش خالی» و گلی میپرسد «جای کی؟» و آقای نجدی جواب میدهد: همه؛ همه رفته ها». و بعد در کنار هم از مقابل پنجره هایی میگذرند که باز میشود به جنگلی زیبا؛ و گلی، یکی یکی پنجره ها را باز میکند. 🗒برگ سوم @cinemafromcinema_com
اگر منظورِ نظر دیدنِ جنگل بود که باز کردن یک پنجره نیز کفایت میکرد. اما وقتی پنجره ها باید مکرر باز شوند، منظورِ نظر باز کردن است و در معرض مدام و مکرر این بیادآورندگانِ حیات و زنده بودن. و باز شدن ها آرام و مکرر است نه با عجله و حمله ور. انگار که بگوید «چه خوب است که موضوع را تغییر دهیم و فاصله بگیریم»... و در مورد این نما باید گفت که این شیوه بیانی، نمیتواند و نباید تنها بماند. چرا که در سینما زمان داریم و شخصیت. در نتیجه، در درجه اول، قبل و بعد (روند) اهمیت دارد و ثبات و دگرگونی های شخصیت در طول زمان. که این مسئله در مورد فرهاد رعایت شده اما به نظر عدم رعایتش در مورد گلی باعث لکنت شده و گنگی. «در دنیای تو ساعت چند است؟» اثر مهمی است. چیزی که اثر -احتمالا مانند هر اثر هنریِ دیگری- بی رحمانه آشکار میکند، خودخواهی فرهاد است؛ دست و پا زدنِ فرهاد در آن و بن بست آن. بن بستی که اگر نبود گلی را نیز چندان متفاوت نمیدید. اما راوی در شوریدن بر علیه این بن بست ناتوان است. شاید ناتوانیِ کودکی غیر ممیّز؛ شاید... و شاید چون جایگزینی برای این خودخواهی ندارد. دوری باطل را جایگزین شورش میکند و ناچارا در عوض تمام کردن اثر آن را قطع میکند؛ در پایان یک دور –و شروع دوری دیگر- چشم بسته و بخواب میرود. وقتی بیدار شود چه میکند؟ باشد که فرهاد شورش کند... باشد که فرهاد بالغ شود... 🗒برگ چهارم @cinemafromcinema_com
🎥تارانتینو و فروشگاه های زنجیره ای 👈در بخش «با ربط و بی ربط به سینما» cinemafromcinema.com/?p=188 @cinemafromcinema_com
🎥الکساندر پین و «جویندگان» 📌الکساندر پین از وسترن، جان فورد و جویندگان می‌گوید. 👈در بخش «نقد در بعد از ظهر» cinemafromcinema.com/?p=202 @cinemafromcinema_com