💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت هفتم _ روستای حریبه
🖌... با تاکتیک آتش و حرکت پیش رفته و در پناه رگبارهای متوالی همدیگر گام به گام به نخلستان نزدیک و نزدیکتر شدیم. اواسط کوچه بودیم و هنوز چند صدمتری با ورودی نخلستان فاصله داشتیم که ناگهان نیروهای عراقی مثال مور و ملخ از پشت بام ها و دیوارها پایین ریخته و با تصرف چهار راه و کوچه های اطراف آن ، هلهله کنان شروع به تیراندازی بسمت مان کردند و بقدری گلوله و موشک آرپی جی و نارنجک تفنگی به مسیرمان ریختند که دیگر قادر به حرکت نشده و به ناچار هر کدام در شکاف دری پناه گرفته و مشغول تبادل آتش با آنان شدیم.
اوضاعی بسیار هولناک و وحشتناکی بود. با نیروهای حاضر در کوچه و سر چهارراه درگیر می شدیم از بالای دیوارها و پشت بام ها آماج گلوله و موشک قرار می گرفتیم. به سمت بالایی ها شلیک می کردیم. پایینی ها به رگبار مان می بستند. خلاصه درگیری به درازا کشیده و تیراندازی بی امان و بی وقفه عراقیها آنقدر زمین گیر و معطل مان کرد که خشاب اسلحه ها خالی شد و فقط چندتایی نارنجک برایمان باقی ماند. با قطع تیراندازی ، عراقیهای بزدل متوجه اتمام گلوله هایمان شده و قدم قدم به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر شدند. انگاری آخر کار بود و باید دیگر آماده اسارت یا شهادت می شدیم.
آخرین نارنجک را هم به سمت عراقیها پرتاب کرده و در کمال ناامیدی از برادر الماسی پرسیتم: چکار باید کنیم !؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان موشکی به درب خانه بغلی اصابت و با صدای سهمناکی منفجر و درب خانه را کاملاً باز کرد. با خوابیدن گرد و خاک با صحنه باورنکردنی و عجیب مواجه شدیم که در آن لحظات مرگ و زندگی واقعاً ارمغان گرانقدر و امداد گرانبهای خداوند قادر و توانا در حق بندگان حقیر و ناچیزش بود. حیاط خانه مملو از انواع مهمات و سلاح های مختلف بود. انگاری انبار تسلیحات و زاغه مهمات عراقیها بود. خنده کنان و حیرت زده داخل حیاط پریده و از همانجا تعدادی نارنجک به داخل کوچه و سمت عراقیها پرتاب کرده و بعد هم چندتایی خشاب کلاش برداشته و سراسیمه به کوچه برگشته و سمت بالای کوچه را به گلوله بستیم. نیروهای بزدل دشمن که تا آن لحظه تصور می کردند مهمات مان تموم شده و با دل و جرات جلو می آمدند. با شنیدن صدای رگبارهای متوالی و دیدن سیل گلوله و نارنجک ها چنان وحشت کرده و هراسان شدند که با برجای گذاشتن چندین کشته و زخمی سراسیمه عقب کشیده و در حوالی چهار راه موضع گرفته و از همانجا شروع به تیراندازی کردند.
با فرار نیروهای دشمن از داخل کوچه خیالمان حسابی آسوده شده و نفس راحتی کشیدیم. اما با این وجود سنگر دوشکا و آر پی جی ۱۱ در ساختمان دوطبقه مقابل مان که درست مسلط به کوچه بودند، بدجوری اذیت مان می کردند و با شلیک مدام مانع از حرکت و جابجایی مان می شدند. دوتا قبضه آرپی جی هفت برداشته و سریع مسلح کرده و از همانجا داخل حیاط سنگرها را هدف گرفته و با ذکر مبارک سبحان الله شلیک کردیم. با عنایت خداوند متعال هر دوتا موشک درست به زیر سنگرهای بالای ساختمان خورده و قبضه دوشکا و آر پی جی ۱۱ و خدمه بخت برگشته شأن به همراه گونی های پاره پاره شده سنگرها در آسمان به پرواز در آمدند. با روحیه ایی عالی و لبانی شاکر و خندان جیب خشاب ها را پر از خشاب و نارنجک کرده و چندتایی خشاب اضافه هم به کمر گذاشته و رگبار زنان به داخل کوچه پریده و با سرعت به طرف نخلستان حرکت کردیم. دوباره رگبار گلوله و موشک و نارنجک تفنگی های عراقی شروع شده و مجبور به پناه گرفتن و پاسخ متقابل شدیم. خلاصه آنقدر ما زدیم و آنها زدند تا اینکه در نهایت به انتهای کوچه رسیده و نفس زنان و وحشت زده وارد نخلستان شدیم.
نخلستان بسیار وسیع و پهناوری بود که اول و آخرش اصلأ معلوم نبود. هیچ شناختی ازش نداشتیم و اصلأ هم نمی دانستیم که آخرش به کجا ختم خواهد شد. قصدمان فقط فرار و دور شدن از تیررس نیروهای دشمن بود. عراقیها هم پشت سرمان به انتهای کوچه رسیده و در امتداد طول نخلستان موضع گرفته و مشغول تیراندازی و شلیک موشک به سمت مان شدند. در نهرهای کم عمق و پشت نخل ها پناه گرفته و دقایقی با نیروهای دشمن تبادل آتش می کردیم و سپس برخاسته و نیم خیز و شتابان به سمت بالای نخلستان می دویدیم. اواسط نخلستان بودیم که صدای ناله های بسیار بلند و جانسوزی را شنیده و شتابان سمت صدا رفته و دیدیم که سردار عباس تاران (خدادوست) معاون دلاور گردان مان زخمی میان ده ها جنازه کماندوی عراقی افتاده و آنقدر هم ناجور و وخیم زخمی شده که از شدت درد فقط به خود می پیچد و فریاد میزند...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
@ckutr6
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت هشتم _ دیداری غیر منتظره
🖌... مستقیم زیر آتش نیروهای دشمن بودیم و کماندوها هم به دنبال مان وارد نخلستان شده و با فاصله کمی پشت سرمان می آمدند. کنار پیکر زخم خورده برادر تاران و جنازه های عراقی نشسته و مشغول تبادل آتش شدیم. لحظات بسیار سخت و جان فرسا و پرفشاری بود. نه می توانستیم از همرزم زخم خورده دل کنده و فرار کنیم و نه توان مقابله با آن همه نیروی دشمن را داشتیم .
دقایقی با شدت تمام نیروهای عراقی را به رگبار گلوله بسته و مجبور به زمین گیر شدن شأن کردیم و سپس برادر محرمعلی الماسی در عملی فداکارانه و در کمال ایثار و رشادت حمل پیکر برادر تاران را برعهده گرفته و قرار شد که من هم همانجا مانده و ضمن پوشش دادن مسیر ، از جلو آمدن عراقیها جلوگیری کنم . خلاصه سلاح بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و موشک پیکر غرقه در خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم. درست در این زمان یکدفعه چشام به جنازه یکی از عراقیها افتاد که کشان کشان داشت به سمت اسلحه کلاشی می رفت. اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدنش نداشتم. چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی زنده ست ! اون عراقی زنده ست !
برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی شلیک می کرد. با شنیدن فریاد های بلندم ، سریع متوجه عراقی شده و نوک اسلحه اش را سمت جنازه های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد. گلوله ها به سر و صورت جنازه ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد. قطرات خون و تکه های پوست و گوشت و مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی مان کرد. خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان یکبار دیگر به یاریمان آمده و در اوج بی خبری از خطری بسیار حتمی و نزدیک نجات مان داده بود.
خوشحال از دفع خطر ، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز و خمیده شروع به دویدن سمت بالای نخلستان کرد . کنار جنازه عراقیها در داخل نهر آبی نشسته و با تیراندازی مدام و پرتاب پی در پی نارنجک حواس عراقیها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد. دیگر دلیلی برای ماندن نبود. سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم .
کمی بالاتر صدای جریان آب شنیده و متوجه شدم که در نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود هراسان و نفس زنان از داخل نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند. برادر الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران را هم بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام ناله و زاری میکرد. خوشبختانه درست در ساحل رودخانه دجله بودیم و چند صدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و تعدادی از رزمندگان مشغول تخلیه وسایل از داخلش بودند. با کمک چند نفر از رزمنده ها برانکارد را برداشته و شتابان به طرف قایق رفتیم.
بچه های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضد تانک و مواد منفجره بودند. کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند. قایقران با لحن بدی امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهمتر است و وقت این کارها را هم ندارد.
از حوادث تلخ داخل روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس و ترس و دلهره ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنانی بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم. خلاصه کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت : (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی !؟ خیال کردم از دوستان و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده ام...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
@ckutr6
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت نهم _ آوردگاه عشق و عقل
🖌... چشم در چشم فرمانده دلاور و دلربایی ایستاده بودم که رزمندگان لشگر برای دیدن و بوسیدنش از سر و کول هم بالا می رفتند، اما افسوس که در آن لحظات ناهنجار و پرتنش با چنان گوهر گرانبها روبرو شده بودم و برای همین هم از خجالت کاملاً لال شده و از شدت شرم سرم را پایین انداخته و مثال یک تیکه چوپ خشکم زد. سردار باکری با دیدن حال و روزم ، سرم را جلو کشیده و بوسه ای به پیشانیم زده و با لهجه غلیظ و شیرین ترکی گفت: خسته نباشی دلاور ! انشاءالله با لطف خدا همه چیز درست میشه ! ناراحت نباش ! لحن مهربان و آرام بخش سردار ، بغض جمع شده در گلویم را به یکباره چون آتشفشان منفجر کرد و بی اختیار به هق هق افتاده و قطرات اشک همچون باران از چشاهایم باریدن گرفت. سردار هم همانطور ساکت جلوم ایستاده و با لبخند بسیار زیبایی فقط نگاهم کرد. خلاصه بعد از مدتی آروم شدم و سردار دستی به سرم کشید و با نوک انگشت ، سنگر کوچکی را کنار نخلستان نشانم داد و گفت : بچه ها چند جعبه کیک و ساندیس آورده و آنجا گذاشته اند. برو بشین اونجا و یک کم استراحت کن ! بعد هم با صدای بلند به سکاندار قایق دستور داد که پیکر مجروح برادر تاران و بقیه زخمی ها را به عقب منتقل و سریع با بار مهمات برگردد.
سردار را بغل کرده و چندبار صورت زیبا و غرقه در خاک و دودش را بوسیده و به سمت سنگر رفتم. هنوز چند قدمی با نخلستان فاصله داشتم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر را دیدم که به همراه بیسیمچی ها و تعدادی از یارانش از سمت بالای منطقه به سمت مان می آیند. شتابان دویده و جلوشان درآمده و به سردار رستم خانی گفتم : حاجی جان ! این هم شد کار !؟ ما را می فرستید داخل روستا و بی خبر پشت مان خالی می کنید !؟ سردار که رفاقت کوچکی هم باهام داشت. دست نوازشی به سرم کشید و با خنده نازی گفت: ای جانم ! تو هنوز زنده ای !؟ فکر میکردم تا حالا در داخل روستا شهید شدی ! بعد هم خنده کنان ادامه داد که ما بی تقصیریم و باید یقه این عراقیهای نامرد را بگیری ! چون همینکه شما داخل روستا رفتید، نیروهای عراقی از دشت سمت راست تک کرده و قصد دور زدن مان را داشتند که مجبور شدیم بقیه رزمندگان را به مقابل شأن بفرستم. شما هم بی خبر از همه جا وارد روستایی پر از نیروهای پیاده و کماندو شدید که مشغول تصرف دوباره روستا بودند. دوباره دستی به سرم کشید و گرد و خاک موهایم را تکانده و با لحن بسیار مهربانی گفت : واقعاً نگرانت بودم عباس ، خیالم راحت شد !؟ بعد هم روبوسی کرده و شتابان سمت سردار باکری رفت و مشغول گفتگو با ایشان شد.
به کنار نخلستان برگشته و کنار سنگر کوچک نشسته و مشغول خوردن کیک و ساندیس شدم. سنگر انگاری زاغه مهمات دم دستی نیروهای عراقی بود و داخلش پر از موشک آر پی جی و جعبه های گلوله و نارنجک های مصری بود. خسته و بی رمق به نخلی تکیه داده و نم نم مشغول نوشیدن ساندیس بودم که ناگهان با صحنه ای بسیار عجیب و بی نظیر مواجه شدم. یاران و دوستان سردار باکری همچون پروانه به دورش حلقه زده و همگی اصرار و خواهش و تمنا می کردند که آقا مهدی به همراه مجروحان به عقبه برگردند.
فقط چندمتری با جمع سردار و یارانش فاصله داشتم و به وضوح حرف هایشان را می شنیدم. یکی میگفت: ما هستیم! شما برگردید. آن یکی میگفت: اسلام و انقلاب هنوز به شما نیاز دارند ، باید سریع برگردید ! آن دیگری میگفت: شما فرمانده لشگر هستید و الان باید در مقر فرماندهی باشید! نه اینجا زیر آتش مستقیم و در چند متری نیروهای دشمن ! فردی هم مدام به روح برادر شهیدش حمید قسم اش می داد و میگفت برگرد. سردار هم پاسخ یکی را با مهربانی می داد و با یکی تندی می کرد و با صدای بلند میگفت: خب ! خودت برگرد! خلاصه منظره ایی بسیار دل انگیز و دیدنی بود و به حقیقت نمایانگر آوردگاه جدال عشق و عقل بود. یاران آقا مهدی او را به عقلانیت و عافیت می خواندند و عشق ازلی هم او را به آزادی و رهایی از بند اسم و رسم و تعلقات دنیوی می خواند! قایق مملو از زخمی آماده حرکت بود، اما همرزمان سردار اجازه حرکت به سکاندار نمی دادند و سعی می کردند که به هر طریق ممکن سردار را راضی و سوار قایق کنند. خلاصه هرچقدر گفتند، سردار قبول نکرد تا اینکه کار به گریه و زاری کشید و چند نفری آنقدر دورش چرخیده و گریان و نالان ، خواهش و تمنا کردند که دیگر سردار جلوی التماس عاجزانه آنها کم آورد و با قبول حرف شأن ، ساکت و شرمنده پای در داخل قایق گذاشته و خیلی ناراحت و سرافکنده کنار دست سکاندار قایق نشست...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
@ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمده ام شاه پناهم بده
🌸جانمان را با صلوات بر سلطان انس و جان معطر كنيم
🌸صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
اللّـهُم صـلِّ على عــَلِیِّ بـــنِ مُوسَى الرِّضا
الْــمُرْتَضَى الاِمــام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتکَ
عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَن تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَة مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَل
مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحـــَد مــِنْ اَوْلِـیائِک
🌸🌸🌸
📎گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه استــــــــــ؟!
گفت : آنقدر که بگویی...
🌸السلام علیک یا علــــــــــــــــــــــــــــــے بڹ موســــــــــے الرضـــــــــــــــا المرتضــــــــــے (علیہ السلام)
🏳آقا سلام میدهم از جان ودل به شما...
تا اینکه بشنوم
«وَ علیک السّلام»را...
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🙏
💫امشب کوله پشتی مارا پر کن
🌸از آرزوهای زیبا و
💫دوست داشتنی تا
🌸صبح فردا خنده رو و
💫از غم واندوه جدا باشیم
🌸شبتون آرام
💫خوابتون شیرین
@ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 @zekrroozane
💫هر وقت که دستت
❄️از همه جا کوتاه شد بگو:
✨وأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ
✨إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ
💫کارم را به خدا میسپارم
❄️خداوند بینای به بندگان است
💫شبتون بخیر
❄️آسمون دلتون نور بارون
💫چراغ خونتون روشن
❄️فرداتون قشنگتراز هر روز
💫آسوده بخوابیدکه
خدا مواظب همه چیز هست💫❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشیت بچرخون😍✨
#کانال_حرف_دل
@ephjbm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠#استوری #حدیث: #امام_زمان(عج)؛ آرام و امنیت زمینیان
🔸حدیثی از #امام_مهدی عجل الله تعالی فرجه
#حدیث_تصویری
#اللهمعجللولیکالفرج
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#کانال_ارتباط_با_خدا
🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃
@ckutr6
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله بهجت میگه:
هر طور با نماز رفتار کنیم بازتابش رو توی زندگیمون میبینیم توضیحات کامل در کلیپ...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#کانال_ارتباط_با_خدا
🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃
@ckutr6
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
√ «نیّتِ» آدما، قَدْر و قیمت آدما رو مشخص میکنه،
و قَدْرِ آدمها هم تقدیرشون رو جذب میکنه!
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🍃🌸
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#کانال_ارتباط_با_خدا
🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃
@ckutr6
2277268983910.mp3
1.79M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
🎧 با نوای استاد محسن فرهمند آزاد
#من_زندهام_به_عشق_تو_یاصاحب_الزمان
#کانال_ارتباط_با_خدا
☘🌷☘🌷☘
@ckutr6