13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آثارشگفت انگیز.....
نماز یکشنبه ماه ذیقعده
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
﷽
✓🧎🏻 #نمازیکشنبهماهذیالقعده
✍🏼براى این نماز روایتى از
🕋 رسول خدا صلىاللّهعلیهوآله
نقل شده و در فضیلت این نماز آمده است که:
🔮هرکس آن را بجا آورد
🌸☜توبهاش پذیرفته میشود
و
🌸☜گناهانش آمرزیده میگردد
و
🌸☜سبب برکت براى نمازگزار و خانوادهاش خواهد بود
و
🌸☜در روز قیامت کسانى که از او طلبى و یا حقّى دارند از وى راضى گردند
و
🌸☜با ایمان از دنیا میرود
و
🌸☜قبرش براى او وسیع و نورانى گردد
و
🌸☜پدر و مادرش از او راضى شوند
و
🌸☜آنها نیز مورد مغفرت خداوند قرار گیرند
🌸☜ذرّیه او نیز بخشیده شوند
و
🌸☜روزى او وسیع گردد
🌸☜فرشته مرگ به هنگام مردن
با او مدارا کند
و
🌸☜به آسانى جانش را بگیرد.
💢 کیفیت نماز:
🕋رسول خدا صلىاللّهعلیهوآله کیفیّت نماز را این گونه بیان فرمودهاند:
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❶
🚿در روز یکشنبه غسل کند
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❷
و وضو بگیرد
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❸
※⃢✓🧎🏻چهار رکعت نماز
[۲ نماز ⓶رکعتی]
🔹درهررکعت:
🧎🏻⇇ حمـد
✙🧮 ۳مـرتبه سـوره توحیـد
✙ سـوره فلق
✙سـوره ناس⇉
بخواند و
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❹
🪞 بعد از نماز
🧮هفتاد مرتبه استغفار کند
🌸 اَسْـتَـغْـفِـرُٱللّٰـهَ رَبّـیٖ وَ اَتُـوبُ اِلَـيْـهِ
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❺
🪞سپس بگوید:
«لٰا حَـوْلَ وَ لٰا قُـوَّةَ اِلّٰا بـِٱللّٰـهِ ٱلْـعَـلـیِّٖ ٱلْـعَـظـیٖـمِ»
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
╰┈➤❻
💥آنگاه بگوید:
«یـٰا عَـزیٖـزُ یـٰا غَـفّـٰارُ┊اِغْـفِـرْلـیٖ ذُنُـوبـیٖ وَ ذُنُـوبَ جَـمـیٖـعِ ٱلْـمُؤْمِـنـیٖـنَ وَٱلْــمُـؤْمِـنـٰاتِ┊ فَـاِنَّــهُۥ ❀ لٰا یَـغْـفِـرُ ٱݪــذُّنُـوبَ اِلّٰا اَنْـتَ.»
𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹
🕊
#اللّهمّعجّلْلولیّٖکالفرجْبحقّحضرٺزینبکبرۍسلاماللهعلیها
@ckutr6
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام آرام جانم امام زمانم❣✨
🌼ســلام امام زمانم
🌼چشمـــان تـو
🕊پایان پـریشانی هاست
🌼دست تـو کلید قفـل زنـدانی هاست
🌼ای یوسف گمگشته کجایی برگرد!؟
🕊دیــدار تــو آرزوی کنعـــانی هاست
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
#قسمت_دهم روزهای پرجنب و جوشی داشتم یا با مامان دنبال خرید وسایل و جهیزیه بودیم یا با حسین دنبال خر
قسمت یازدهم ، دوازدهم ، سیزدهم 👇👇
داستان زهره
#قسمت_یازدهم
طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنشون رو گرفتم ..
خاله ام دستم رو گرفت و گفت خدا به فریادت برسه با این مادرشوهر و خواهرشوهر..
بعد از تموم شدن مراسم دو نفر از اقوام نزدیکشون خونمون موندن تا سفره ی عقد بچینند ..
چون روز عقدمون سفره نچیده بودیم و من حیلی دوست داشتم تو فیلم عروسیمون حتما سفره ی عقد باشه...
رسممون بود که بعد از رفتن خانواده ی داماد ، خانواده ی عروس هم برای داماد حنا و تبق ببره ..
فامیلهای نزدیک و خواهر و برادرم رفتند خونه ی داماد و من و مامان با همون دو نفر از اقوام حسین خونه موندیم ..
برخلاف انتظارمون اقواممون خیلی زود برگشتند و همگی ناراحت بودند ..
رضا با غر اومد تو و رو به مامانم گفت تو ما رو سنگ روی یخ کردی.. هی گفتی رسممونه بردار ببر .. حنا ببر.. اونا که اینجا گفتن ما رسم نداریم فقط میخواستی ما رو کوچیک کنند..
مامان نگران پرسید چی شده مگه ؟
زهرا سرش رو تکون داد و گفت از ثانیه اول دستشون رو گذاشتن رو دماغشون و گفتم هیس.. دست نزنید .. دیر وقته مزاحم همسایه ها نشیم..
مامان گفت خوب بنده خداها درست گفتند ..
رضا داد زد مامان چی رو درست گفتند؟ چطور خودشون اینجا اینهمه سر و صدا کردند در ثانی یک شب بود و همسایه ها هم درک میکردند ..
مامان به من اشاره کرد که حرفی نزنم و کم کم بقیه ی مهمونها هم رفتند ..
ساعت دو نیمه شب بود که برادر حسین با ماشین اومد دنبال فامیلهاشون که طبقه ی بالا اتاق عقد رو درست میکردند..
من رفتم بالا تا بهشون خبر بدم .. باهم از پله ها پایین میومدیم که صدای داد و فریاد رضا و برادر حسین رو شنیدیم ..
پله ها رو دویدم و اولین چیزی که سر راهم بود رو روی سرم انداختم و رفتم تو کوچه ..
رضا و محسن کتک کاری میکردند و مامان زورش نمیرسید که جداشون کنه ..
با دیدن این وضعیت تمام بدنم سست شد و همونجا نشستم ....
@ckutr6
#قسمت_دوازدهم
همسایه ها به سر و صدا بیرون اومدند و به هر سختی که بود رضا و محسن رو از هم جدا کردند ..
محسن انگشتش رو تو هوا تکون میداد و فریاد میزد از این کارت پشیمونت میکنم مثل سگ میای به پام میوفتی که ببخشمت .. امشبو یادت باشه ..
بعد به سمت ماشینش رفت و به دو نفر فامیلشون که کنار من ایستاده بودند گفت سوار شید ..
در عرض چند ثانیه با سرعت کوچمون رو ترک کردند ..
با رفتنشون حس کردم همه چی بهم خورد و حسین رو از دست دادم ..
با گریه رو کردم به زهرا و گفتم چرا گذاشتی برن ؟
زهرا که از ترس و ناراحتی صورتش سفید شده بود دستم رو گرفت تا کمک کنه که سرپا بشم گفت نگه میداشتم که چی بشه؟
+آشتیشون میدادیم .. نمیزاشتم اینطوری برن .. جواب حسین رو چی بدم ..
همین که همسایه ها متفرق شدند و در کوچه رو بستیم مامان به سمت رضا رفت و برای اولین بار تو عمرش دو سه تا سیلی پی در پی به رضا زد و با گریه گفت چرا این کارو کردی؟
خواهرت رو بدبخت کردی راحت شدی؟
رضا ساکت سرش رو انداخته بود پایین ..
زهرا گفت رضا چرا ساکتی؟ خب بگو چی شد که دعوا کردید؟
رضا کنار در نشست و گفت همین آقا که نزاشتن ماها تو خونشون یه دست بزنیم و گفتن همسایه ها معترض میشن ساعت دو نصفه شب صدای آهنگ ماشینش تا سر کوچه هم میرفت
.. فقط بهش تذکر دادم .. اول اون دست انداخت به یقه ام ..
مامان که نشسته بود و مدام میزد روی زانوش و گریه میکرد گفت تو غلط کردی تذکر دادی ..
حالا چه خاکی بریزم سرم ..
رو کرد به زهرا و گفت شوهرت کجاست ؟
زهرا گفت بعد از مراسم رفت خونه ی مامانش بخوابه..
مامان گفت پاشو با رامین برو دنبالش .. با هم برید دنبال داییت بیاد ببینم چه خاکی به سرم بریزم ..
تمام این مدت فقط اشک میریختم ..
امکان نداشت این عروسی سر بگیره .. من حسین رو میشناختم خیلی لجباز و یه دنده بود .. آبروم رفت و آرزوهام بر باد رفت ..
به طبقه ی بالا رفتم و کنار سفره ی عقد نشستم .. روی صندلی عروس و داماد ..
ای کاش این سفره رو نمیخواستم .... سفره ی عقد ...
یاد مهناز و کاری که باهاش کردیم افتادم ....
@ckutr6
#قسمت_سیزدهم
با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند..
مامان پرسید چی شده ؟ چرا داد میزنی؟
نزدیک مامان شدم و دستش رو گرفتم و گفتم آه مهناز گرفت .. بهت گفتم نزاریم ..
با دست اشاره کردم به سفره عقد و گفتم ببین سفره عقد دخترت رو؟
سیاه شد ...
زهرا با تعجب اومد جلوتر و گفت زهره چی میگی، این حرفها یعنی چی؟ به مهناز چه ربطی داره؟
دست مامان رو رها کردم و نشستم زمین .. دعا گرفتیم که بختم باز بشه .. یکیش رو گذاشتیم تو سفره عقد مهناز .. با اینکه دعا نویس گفته بود بدبخت میشه ..
مامان آروم زد روی شونم و گفت ساکت .. داییت پایین نشسته ..
بی اهمیت به حرف مامان سرم رو بلند کردم و با تمسخر خندیدم و گفتم اونی که بدبخت شد منم .. من..
مامان کنارم نشست و از سرم بوسید و گفت آروم باش داییت داره میره که باهاشون صحبت کنه .. همه چی درست میشه ..
رو کرد به زهرا که دهانش از تعجب حرفهایی که شنیده بود باز بود و گفت برو یه چی بیار این بخوره رنگ به صورتش نمونده بچه ام ..
زهرا رفت پایین و با دایی اومدند بالا ..
دایی دلداریم داد که همه چی رو درست میکنه .. اشکهام رو پاک کرد و مجبورم کرد که صبحونه بخورم ..
حسین به دایی خیلی احترام میگذاشت و ته دلم به خودم امیدواری میدادم که حرفش رو گوش میکنه ...
نه صبح دایی به همراه حمید (شوهر زهرا) به خونه ی مامان حسین رفتند..
زهرا خونه رو مرتب میکرد و مامان یه گوشه تسبیح به دست نشسته بود و زیر لب دعا میکرد ..
رضا به اتاق رفته بود و در رو بسته بود .. از دیشب یکبارم به صورت من نگاه نکرده بود .. حس میکردم خجالت میکشه و پشیمونه...
به ساعت نگاه کردم .. دوازده ظهر بود .. من الان باید تو آرایشگاه بودم .. قرار بود ساعت دو مراسم شروع بشه ولی خونمون مثل خونه ای بود که عزیزی رو از دست داده ...
با صدای در همه از جا پریدیم .. رامین در رو باز کرد ..
ناراحتی از چهره دایی مشخص بود .. همین که نشست رو کرد به من و گفت شوهرت راضی شده که بیاد فقط تو رو از این خونه ببره .. میگه پام رو تو این خونه نمیزارم ..
نگاهش رو چرخوند و به رضا که در رو باز کرده بود و کنار در ایستاده بود نگاهی کرد و گفت حق داره والا .. میگه جایی که به خانواده ی من بی حرمتی شده رو نمیتونم تحمل کنم ..
تا دایی ساکت شد حمید گفت کلا نمیخواست بیاد و میگفت همه چی کنسل ، اینم که داره میاد زهره رو ببره بخاطر دایی قبول کرده ..
دایی نگاهم کرد و گفت پاشو دست و روت رو بشور آماده شو گفت بعد از ظهر میام .. بلیط مشهد دارید ؟
با سر بله گفتم ..
دایی گفت خیلی خوب ، قسمت این بوده .. میرید مشهد از اونجا هم میری سر خونه و زندگیت ....
@ckutr6
🔵 خدایا🙏
به آنچه که دادی تشکر!
به آنچه که ندادی تفکر!
به آنچه که گرفتی تذکر!
که ..
داده ات نعمت!
نداده ات حکمت!
و گرفته ات عبرت است!
✨یارب امروز
خیر را تقدیر همه دوستانم کن🤲
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
🤍ســلامٌ علیٰ
آلِـــ یـٰاسیــــــــنْ...
🌼🍃 هر صبح ڪہ بلند مےشوم.....
آراستہ روبروے قبلہ مےایستم و میگویم:
"السلام علیڪ یا اباصالح المهدے"
وقتے بہ این فڪر میڪنم ڪہ خدا
جواب سلام را واجب ڪرده است،
قلبم از ذوق اینڪہ شما بہ اندازه ے
یڪ جواب سلام بہ من نگاه مےڪنے
از جا ڪنده مےشود.
آقاجانم! دوستت دارم♥️
✋سلام اے آفتاب پشت ابر
🩵الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🩵
#صبحتون_مهدوی 🌼
#التماسدعایفرج 🤲🏻
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6