#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ4⃣5⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ یَا رَبَّ النَّبِیِّینَ وَ الْأَبْرَارِ یَا رَبَّ الصِّدِّیقِینَ وَ الْأَخْیَارِ یَا رَبَّ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ یَا رَبَّ الصِّغَارِ وَ الْکِبَارِ یَا رَبَّ الْحُبُوبِ وَ الثِّمَارِ یَا رَبَّ الْأَنْهَارِ وَ الْأَشْجَارِ یَا رَبَّ الصَّحَارِی وَ الْقِفَارِ یَا رَبَّ الْبَرَارِی وَ الْبِحَارِ یَا رَبَّ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا رَبَّ الْأَعْلانِ وَ الْأَسْرَارِ ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ اى پروردگار پيامبران و نيكان، اى پروردگار صدّيقان و خوبان، اى پروردگار بهشت و دوزخ، اى پروردگار خردسالان و بزرگسالان، اى پروردگار دانه ها و ميوه ها، اى پروردگار نهرها و درختان، اى پروردگار دشت ها و بيشه ها، اى پروردگار خشيكي ها و درياها، اى پروردگار شب و روز، اى پروردگار آشكارها و نهان ها ✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ این بند هم برای دفع باد سرخ است.▶️
#جوشن_کبیر
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ5⃣5⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ یَا مَنْ نَفَذَ فِی کُلِّ شَیْ ءٍ أَمْرُهُ یَا مَنْ لَحِقَ بِکُلِّ شَیْ ءٍ عِلْمُهُ یَا مَنْ بَلَغَتْ إِلَى کُلِّ شَیْ ءٍ قُدْرَتُهُ یَا مَنْ لا تُحْصِی الْعِبَادُ نِعَمَهُ یَا مَنْ لا تَبْلُغُ الْخَلائِقُ شُکْرَهُ یَا مَنْ لا تُدْرِکُ الْأَفْهَامُ جَلالَهُ یَا مَنْ لا تَنَالُ الْأَوْهَامُ کُنْهَهُ یَا مَنِ الْعَظَمَةُ وَ الْکِبْرِیَاءُ رِدَاؤُهُ یَا مَنْ لا تَرُدُّ الْعِبَادُ قَضَاءَهُ یَا مَنْ لا مُلْکَ إِلا مُلْکُهُ یَا مَنْ لا عَطَاءَ إِلا عَطَاؤُهُ ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ اى آن كه فرمانش در هرچيز نفوذ يافته، اى آن كه دانشش به هر چيز رسيده، اى آن كه قدرتش هر چيز را دربر گرفته، اى آن كه بندگان از شمردن نعمت هايش ناتوانند، اى آن كه آفريدگان به سپاسش نرسند، اى آن كه فهم ها بزرگی اش را درنيابند، اى آن كه پندارها به ژرفاى هستی اش نرسند، اى آن كه بزرگى و بزرگ منشی پوشش اوست، ای كه بندگان توان برگرداندن حكمش را ندارند، اى آن كه فرمانروايى جز فرمانروايى او نيست، اى آن كه عطايى جز عطاى او نيست ✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ این بند برای رفع سردرد است.▶️
#جوشن_کبیر
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ6⃣5⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ یَا مَنْ لَهُ الْمَثَلُ الْأَعْلَى یَا مَنْ لَهُ الصِّفَاتُ الْعُلْیَا یَا مَنْ لَهُ الْآخِرَةُ وَ الْأُولَى یَا مَنْ لَهُ الْجَنَّةُ الْمَأْوَى یَا مَنْ لَهُ الْآیَاتُ الْکُبْرَى یَا مَنْ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى یَا مَنْ لَهُ الْحُکْمُ وَ الْقَضَاءُ یَا مَنْ لَهُ الْهَوَاءُ وَ الْفَضَاءُ یَا مَنْ لَهُ الْعَرْشُ وَ الثَّرَى یَا مَنْ لَهُ السَّمَاوَاتُ الْعُلَى ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ اى آن كه نمونه اعلى از آن اوست، اى آن كه صفات برتر براى اوست، اى آن كه سرانجام و سرآغاز از آن اوست، اى آن كه بهشت آسايش از آن اوست، اى آن كه نشانه هاى بزرگ تر از آن اوست، اى آن كه نام هاى نيكوتر از آن اوست، اى آن كه فرمان و داورى از آن اوست، اى آن هوا و فضا از آن اوست، اى آن كه عرش و فرش از آن اوست، اى آن كه آسمانهاى برافراشته از آن اوست. ✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ بند56و57) اگر به تهمتی دچار شدید، این دو بند را بخوانید، تهمت از شما دور می شود و شخص تهمتزننده به گرفتاری عجیبی دچار می شود.▶️
#جوشن_کبیر
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#خواص___جوشن__کبیر
🍃🍂دعــــــــــــــاے
جـــــــــوشن کبیــ7⃣5⃣ــــر🍂🍃
💦بسم اللهِ الرَحمنِ الرَحیم💦
🌸✨ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا عَفُوُّ یَا غَفُورُ یَا صَبُورُ یَا شَکُورُ یَا رَءُوفُ یَا عَطُوفُ یَا مَسْئُولُ یَا وَدُودُ یَا سُبُّوحُ یَا قُدُّوسُ✨
💦بنام خداوند بخشنده بخشایشگر💦
🌸✨ خدايا! از تو میخواهم به نامت اى درگذرنده، اى آمرزنده، اى شكيبا، ای ستايش پذير، اى مهربان، اى مهرورز، اى خواسته، اى دوست، اى پاك، اى منزّه.✨
〰🔱خـــــ💯ــــواص این بنــــد🔱〰
▶️ بند56و57) اگر به تهمتی دچار شدید، این دو بند را بخوانید، تهمت از شما دور می شود و شخص تهمتزننده به گرفتاری عجیبی دچار می شود.▶️
#جوشن_کبیر
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
@ckutr6
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#ادعیۀ_ماه_رجب:
مروری بر بعضی از دعاهای ماه مبارک رجب
✅ لطفا روی متن#آبی دلخواه کلیک کنید
〰〰〰〰〰〰〰👇〰
دعای
❇️👈صوتی 🎧يا مَن اَرجُوهُ لِكُلِّ خَير
❇️👈تصویری🎥 يا مَن اَرجُوهُ لِكُلِّ خَير
➖➖➖➖➖➖➖➖
دعای
❇️👈صوتی 🎧 اللَّهُمَّ يَا ذَا المِنَنِ السَّابِغَةِ
❇️👈تصویری🎥 اللَّهُمَّ يَا ذَا المِنَنِ السَّابِغَةِ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
دعای
❇️👈صوتی 🎧 اللَّهُمَّ إِنِّي أَسأَلُكَ بِالمَولُودَينِ فِي رَجَبٍ
❇️👈تصویری 🎥َّاللَّهُمَّ إِنِّي أَسأَلُكَ بِالمَولُودَينِ فِي رَجَبٍ
➖➖➖➖➖➖➖➖
دعای
❇️👈صوتی🎧 يا مَن يَملِكُ حَوَائِجَ السَّائِلِين
❇️👈تصویری🎥 يا مَن يَملِكُ حَوَائِجَ السَّائِلِين
➖➖➖➖➖➖➖➖
دعای
❇️👈صوتی🎧 خاب الوافدون علی غیرک (دعای هر روز ماه رجب)
❇️👈تصویری 🎥خاب الوافدون علی غیرک (دعای هر روز ماه رجب)
➖➖➖➖➖➖➖➖
دعای
❇️👈صوتی🎧 اللٰهُمَّ إنّى أسأَلُك صَبرَ الشّاكرينَ لَك
❇️👈تصویری🎥اللٰهُمَّ إنّى أسأَلُك صَبرَ الشّاكرينَ لَك
➖➖➖➖➖➖➖➖
زیارت
❇️👈صوتی🎧 زیارت رجبیه
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَشْهَدَنا مَشْهَدَ أَوْلِيائِهِ فِى رَجَبٍ،
❇️👈تصویری 🎥زیارت رجبیه
الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى أَشْهَدَنا مَشْهَدَ أَوْلِيائِهِ فِى رَجَبٍ
➖➖➖➖➖➖➖
❇️👈 نماز هرشب ماه مبارک رجب
📌جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
#نشر_حداکثری
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌸
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
https://eitaa.com/ckutr6
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️ کمیل چ
قسمت 31_32_33_34_35_
رمان رفیق
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_ویک
- اینطور که تو میگی، اون مرد باید همون سرتیم ترورشون باشه که چندماهه ایرانه و ما هیچ عکس و نشونیای ازش نداریم. بعیده فعلا بیرون بیاد، حداقل تا قبل انتخابات. با این حال اگه دیدی داره میره بیرون، زودتر اطلاع بده که ببینم میشه یکی رو بفرستم کمکت یا نه.
- چشم آقا.
حسین خواست از ماشین پیاده شود که کمیل پرسید:
- کجا تشریف میبرید حاجی؟
- تو بمون تو همین ماشین، راحتتری. منم با موتور برمیگردم اداره. فقط سوئیچ موتور رو بده.
کمیل سوئیچ موتور را کف دست حسین گذاشت و گفت:
- فقط مواظب خودتون باشین، این شبا خیابونا یکم شلوغه بخاطر انتخابات.
حسین با همان لبخند همیشگی گفت:
- نگران نباش پسر! من توی همین ناآرومیها بزرگ شدم!
و رفت. وقتی پشت موتور نشست،
دوباره جملهای که به کمیل گفته بود را زیر لب تکرار کرد.
حسین در خفقان و آرامش قبل از طوفانِ دهه پنجاه خودش را شناخته بود، در آشوبهای دهه شصت و بحثهای ایدئولوژیک با گروههای چپ فکرش رشد کرده بود و در جبهههای جنگ و زیر آتش و خون، روحش قد کشیده بود. راستی چقدر دلش پر میزد ،
برای دیدن دوستانش... دوستانی که شاید اگر نبودند، حسین نه خودش را میشناخت، نه فکرش رشد میکرد و نه روحش قد میکشید. دوستانی مثل وحید...
مثل وحید که در همان ده، دوازده سالگی، با نهیب کودکانهاش حسین را از خواب خرگوشی بیدار کرده بود.
آن روزها کودک بودند؛
دانشآموزهایی نسبتا فقیر در مدرسهای که چندان زیبا و نوساز نبود؛ مثل سایر مدارس شهر.
آن روزها تعداد مناطق محروم ،
بیشتر از مناطق برخوردار بود! و مدرسهای که حسین در آن درس میخواند،
شاید میز و نیمکتهای سالم و در و دیوار تمیز و رنگ شده نداشت،
شاید سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت،
شاید سادهترین امکانات آموزشی را نداشت؛ اما پر بود از معلمهای زن بیحجاب و بزکشده؛ انقدر تر و تمیز و اتوکشیده که هر بینندهای از دیدنشان در آن مدرسه مخروبه متحیر میشد!
آن روزها در مدرسه خوراکی میدادند ،
و حسین هیچوقت به تنهایی کیک و آبمیوهاش را نمیخورد؛ بلکه ترجیح میداد تا عصر صبر کند تا بتواند سهمیهاش را با خواهر و برادرهایش تقسیم کند.
یک روز؛ اما، وحید وقتی سهم تغذیهاش را گرفت،
مقابل کلاس ایستاد و کیکش را بالا گرفت.
بعد درحالی که صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد زد:
-اینا رو شاه داده که ما رو گول بزنه و ما فکر کنیم آدم خوبیه؛ ولی شاه بدجنسه! پول ما رو میدزده!
همه کلاس خشکشان زده بود.
کسی جرأت نداشت حتی در پستوی خانهاش چنین فکری درباره اعلیحضرت همایونی بکند؛ چه رسد به این که بخواهد جلوی چهل نفر دانشآموز این سخن را بگوید!
و حالا وحید این تابو را شکسته بود.
اما به این هم راضی نشد، کیک را پرت کرد داخل سطل زباله کلاس و با غیظ لگدمالش کرد. بعد هم کفش کهنهاش را از پا درآورد و به طرف تصویر شاه نشانه رفت.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_ودو
قاب عکس کج شد ،
و در آستانه سقوط قرار گرفت اما نیفتاد. وحید دندانهایش را بر هم فشرد و تختهپاککن را برداشت تا با پرتاب بعدی قاب را بیندازد؛
اما قبل از این که حرکتی بکند،
در کلاس با ضرب باز شد و ناظم قدم به کلاس گذاشت. حالا وحید هم مثل بقیه بچهها خشک شده بود؛ در همان حالت!
ناظم با قدمهای منظم به وحید نزدیک شد؛ انقدر آرام که حتی اتوی شلوارش بههم نخورد. همه میدانستند ناظم یک بمب ساعتیست که فقط چند ثانیه تا انفجارش مانده؛
اما نمیدانستند وحید را نجات دهند یا پناه بگیرند تا از ترکشهای این انفجار در امان بمانند؟
در چشم بههم زدنی دست ناظم بالا رفت، هوا را شکافت و دقیقا روی صورت وحید فرود آمد.
وحید نتوانست تعادلش را حفظ کند ،
و روی زمین افتاد؛ اما با سماجت و غروری که تازه در خودش یافته بود، سرش را بلند کرد و به چشمان ناظم خیره شد. غرورش حتی اجازه نداد خون گوشه لبش را پاک کند.
ناظم که منتظر بود وحید به گریه و التماس بیفتد، وقتی با خیرهسری وحید مواجه شد بیشتر به خشم آمد ،
و یقه وحید را گرفت که بلندش کند. بعد گوش وحید را گرفت و او را دنبال خودش به حیاط کشاند.
زنگ را زد تا دانشآموزان به حیاط بیایند؛
و بجز کلاس پنجمیها که همکلاسی وحید بودند و میدانستند در کلاس چه اتفاقی افتاده، سایر دانشآموزان دلیل این صف گرفتن بیهنگام را نمیفهمیدند.
ناظم دستور داد چوب و فلک را بیاورند و از آنجا به بعدش را، حسین نتوانست نگاه کند. فقط صدای ناله وحید را میشنید که میان فحشهای ناجور و آبدار ناظم گم میشد.
بعد از آن، وحید تا چند روز مدرسه نیامد و آخر کار، رحمش کردند که فقط پروندهاش را تحویل دادند تا برود پی زندگیاش و قید درس و مدرسه را بزند!
از همان روز بود که حسین هم کمکم متوجه دور و برش شد؛ متوجه فقر و محرومیت، عقبماندگی، ولنگاری و بیبند و باری...
و همین باعث شد ،
رابطه پنهانی وحید و حسین روز به روز عمیقتر شود.
وحید با این که از درس خواندن محروم شده و به شاگردی در تعمیرگاه ماشین روی آورده بود؛ اما با کمک حسین به کتاب خواندن ادامه داد.
طبقه بالای خانه حسین ،
محل خوبی بود برای این که بتوانند ساعتهای زیادی را با هم بگذرانند؛ انقدر که گاه شب را هم همانجا صبح میکردند.
پدر حسین روحانی بود ،
و با دیدن اشتیاق حسین و وحید به مطالعه، کتابهایش را در اختیارآنها گذاشت؛ اما حسین گاه کتابهایی غیر از کتابهای پدرش را هم در دست وحید میدید.
وحید؛
اما دوست نداشت درباره کتابها حرفی به حسین بزند.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_وسه
***
چراغ اضطراری را روشن کرد ،
و با بیحوصلگی به فندکش ور رفت. چندبار آن را روشن و خاموش کرد.
این فندک تنها چیزی بود ،
که او را به گذشته و روزهای نوجوانیاش وصل میکرد؛ فندک پدر که در روزهای کودکی برایش اسرارآمیز خارقالعاده بود.
وقتهایی که پدر از فشار اقتصادی و دخل و خرج خانواده خسته میشد، یک گوشه اتاق سه در چهارشان مینشست، با همین فندک سیگارش را روشن میکرد و پشت هم سیگار میکشید.
پدرش... راستی حتما پدر و مادرش تا الان مرده بودند یا به بیان دقیقتر دق کرده بودند. هیچ تلاشی برای پیدا کردنشان نکرده بود؛ حتی خبر هم نگرفته بود از آنها.
با صدای سارا به خودش آمد:
- رفتارت شبیه یه تیک عصبیه!
بهزاد پوزخند تلخی زد:
- از سر بیکاریه. داشتم اخبار میدیدم؛ ولی الان نمیشه.
سارا تلویزیون خاموش نگاه کرد ،
و بعد چشمش را به سمت ساعت مچیاش گرداند. فقط یک ربع دیگر تا مناظره مانده بود و سارا دلش نمیخواست آن را از دست بدهد.
غرغر کرد:
- پس برق کِی میآد؟ الان مناظره شروع میشه!
بهزاد به سارا نگاه کرد.
سارا درنظرش بچهای لوس و نازپرورده بود که هیچچیز از الفبای مبارزه نمیفهمید.
گفت:
- واقعا فکر میکنی این مناظرهها نتیجه انتخابات رو مشخص میکنه؟ یا فکر میکنی این مناظرهها و نتیجه انتخابات توی کاری که ما قراره بکنیم اثر داره؟
همانقدر که بهزاد، سارا را بچه میدید،
سارا هم معتقد بود پیرمردی مثل بهزاد باید بازنشست شود و به درد مبارزه نمیخورد.
لب پایینش را گزید و پوستش را کند.
بعد گفت:
- حرفایی که نامزدها توی مناظره میزنن، فردا میشه تیتر روزنامهها و سایتها، موضوع بحث مردم، نوشته روی پلاکاردها! همین حرفاست که موج درست میکنه و میشه روی اون موج سوار شد.
بهزاد به بچگی سارا پوزخند زد:
- هنوز خیلی سادهای! هنوز اینو نفهمیدی که موج رو ما ایجاد میکنیم و روش سوار میشیم! تو فکر کردی واقعا قراره توی انتخابات تقلب بشه؟ کسی چه میدونه؟! اصلا مهم نیست واقعا چه اتفاقی میافته. مهم اینه که قراره مردم همونطوری فکر کنن که ما دوست داریم!
سارا جواب نداد؛
چون نمیخواست باز هم حرفی بزند که مقابل این مبارز کهنهکار کم بیاورد.
بهزاد ادامه داد:
- هرکسی که از صندوقهای رای دربیاد، برنامه ما برای آشوب عوض نمیشه! از خیلی وقت پیش قرار بوده چنین اتفاقی توی ایران بیفته و مردم رو بندازیم به جون هم. قراره خیابونای تهران و اصفهان و مشهد و همه شهرهای ایران بشه میدون جنگ، و خود مردم انقدر همدیگه رو بکشن که تا سالها، دیگه رمقی برای بلند شدن نداشته باشن.
سارا بالاخره حرفی که در ذهنش بود را به زبان آورد:
- نتیجه انتخابات اون چیزی که ما حدس میزنیم نشه چی؟ چه بهونهای داریم؟
بهزاد دوباره فندکش را روشن کرد.
چند ثانیه به شعلهاش خیره شد؛ انگار مسحور شعله شده بود. بعد دستش را از روی دکمه فندک برداشت؛
اما نگاهش هنوز روی فندک بود:
-ماجرای پیراهن عثمان رو شنیدی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_وچهار
- شنیدم ایرانیا گاهی به عنوان ضربالمثل ازش استفاده میکنن.
بهزاد بازهم پوزخند زد:
- وقتی نوجوون بودم زیاد پای مسجد و منبر میرفتم. یه روز شیخ مسجدمون گفت عثمان توی دوران حکومتش خیلی جاها زد توی خاکی؛ یه طوری که مردم ازش شاکی شدن. تا اون موقع، عثمان نماینده بنیامیه توی حکومت بود و حسابی به فک و فامیلش، از جمله معاویه حال میده؛ اما وقتی مردم از دستش شاکی شدن و علیهش شورش کردن، تبدیل شد به مهره سوخته! علی خیلی تلاش کرد مردم عثمان رو نکُشن؛ اما بالاخره یه عده ریختن توی خونه عثمان و کشتنش! جذابیتش اینجاست که هنوز یه روز از مرگش توی مدینه نگذشته بود که پیرهن خونیش توی شام دست معاویه بود و معاویه براش اشک تمساح میریخت!
سارا با بیصبری گفت:
- خب این چه ربطی داره؟
بهزاد موذیانه لبخند زد:
- وقتی این ماجرا رو از شیخ مسجدمون شنیدم، واقعاً به هوش معاویه غبطه خوردم. تا وقتی زندهی عثمان به دردش میخورد نگهش داشت، وقتی تبدیل به یه مهره سوخته شد، از مُردهش هم استفاده کرد. یه بهونه جور کرد تا هروقت خواست با کسی دربیفته، انگشت اتهام قتل عثمان رو ببره سمتش و به بهونه قصاص، مردم رو برای جنگیدن باهاش به صف کنه! حتی تا مدتها بعدش، انگشت اتهام به سمت علی و بچههاش بود و به این بهونه میتونستن علیه علی بجنگن، درحالی که علی مخالف سرسخت کشتن عثمان بود. میدونی، علی خوب فهمیده بود توی مغز معاویه چی میگذره که سعی کرد جلوش رو بگیره...
سارا کمکم داشت معنای حرفهای بهزاد را میفهمید.
با تردید گفت:
- یعنی اگه موسوی تبدیل به مهره سوخته بشه...
بهزاد حرف سارا را تکمیل کرد:
- میکشیمش و از مُردهش هم استفاده میکنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید میسازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست میشکونن و به جون هم میوفتن! بالاخره هر جنبشی به خون نیاز داره! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم.
برق آمد و روشن شدن ناگهانی چراغها باعث شد نور چشمان سارا و بهزاد را بزند.
سارا درحالی که دستش را مقابل چشمانش گرفته بود گفت:
- مگر این که یکی پیدا بشه و دستمون رو بخونه!
بهزاد بلند شد ،
و چراغ اضطراری را خاموش کرد. از حرف سارا یکه خورده بود؛ اما به روی خودش نیاورد:
- همچین چیزی امکان نداره!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_وپنج
***
حسین از پشت پنجره اتاقش ،
به میلاد نگاه میکرد که در محوطه راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد.
بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان،
میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد.
حسین اصلا دلیل این مرخصی بیموقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمیکرد؛
اما ترجیح میداد بد به دلش راه ندهد.
مدتی بود که حس میکرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد.
صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ،
و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند.
میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد:
- فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریختهای؟
میلاد کمی عرق کرده بود.
دستی به پیشانیاش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد
گفت:
- چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمیکنه!
- چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک میشی، هم من بیشتر ملاحظهت رو میکنم.
میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت:
- بچهم از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
ترسید اگر کلمهای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید.
ادامه داد:
- حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمیشه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که میدونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچهم رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقهشون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا...
باز هم بغض صدایش را خش زد.
حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
- بسپارشون به خدا. انشاءالله درست میشه.
میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند.
یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6