﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفتاد_وشش
مرد دوباره فریاد کشید ،
و کمیل را به دیوار کوبید. یقه کمیل همچنان در دست مرد بود و کمیل با وجود درد، قهقهه میزد.
کمیل صدای بچهها را از میکروفونِ کوچکی که در گوشش بود میشنید:
- کمیل تو رو به هرکی میپرستی بذار بیایم تو! آخه چرا اینطوری میکنی روانی؟ خب بزنش تا یه بلایی سرت نیاورده!
کمیل میتوانست از خودش دفاع کند؛
اما نمیکرد. میخواست به مرد اجازه تخلیه کامل بدهد.
مرد با دو دستش به گردن کمیل فشار آورد؛ شاید میخواست صدای خندههای کمیل را خفه کند. هوا سخت به ریههای کمیل میرسید و خندیدن هم برایش سخت بود؛
اما باز هم به زحمت میخندید.
کمکم چشمانش داشت سیاهی میرفت. ناخودآگاه ذهنش رفت میان فرازهای دعای کمیل؛
اما نتوانست آنها را زمزمه کند:
- اِلهى وَرَبّى مَنْ لى غَيْرُكَ اَسْئَلُهُ كَشْفَ ضُرّى وَالنَّظَرَ فى اَمْرى...«خدايا، پروردگارا، جز تو كه را دارم؟ تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم...».
ناگاه دستان مرد شل شد؛
اما هنوز سرجایشان بودند. مرد با شدت نفسنفس میزد. صورتش سرخ شده و سرش پایین بود. راه گلوی کمیل کمی باز شده بود و ریههایش با ولع هوا را به داخل کشیدند.
کمیل به چهره مرد دقت کرد،
تمام شده بود. انرژیِ کمیل کمکم داشت برمیگشت؛ با بیرمقی دستش را بالا آورد و با ساعد به زیر دستان مرد ضربه زد تا یقهاش را رها کند؛ و دستان مرد با کرختی افتادند.
کمیل بلند و عمیق نفس میکشید ،
تا کمبود اکسیژن لحظات قبل را جبران کند. یقهاش پاره شده بود. آرام گردنش را مالش داد و پیروزمندانه به مرد که حالا مانند یک درخت قطع شده بر زمین افتاده بود نگاه کرد.
مرد اول زانو زد و بعد به دیوار تکیه داد.
کمیل برگشت به سمت دوربینی که در اتاق بازجویی نصب شده بود و لبخند زد.
همزمان دستش را بالا آورد تا بگوید حالش خوب است و نیاز به کمک ندارد.
میخواست از پارچِ فلزیِ روی میز،
کمی آب برای مرد بریزد و بیاورد؛ اما متوجه شد پارچ هم بر زمین افتاده و آبش کف اتاق پخش شده. کاغذهای داخل پوشه هم از آبِ پارچ در امان نمانده بودند و داشتند خیس میخوردند؛ اما مهم نبود.
کمیل هم با بیحالی کنار مرد روی زمین رها شد. تمام بدنش کوفته بود. نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد. برای هردو مبارزه نفسگیری بود.
این بار صدای حاج حسین را از میکروفون داخل گوشش شنید:
- پسر تو چرا انقدر دیوونهای؟ نگفتی میزنه نابودت میکنه؟ چرا در رو قفل کردی؟ حقته بیای بیرون توبیخت کنم!
کمیل نه رمقی داشت ،
و نه میخواست جواب حاج حسین را بدهد؛ اما دوباره به دوربین نگاه کرد و دستش را بر سینه گذاشت و لبخند زد.
مهم نبود توبیخ شود؛
اگر میتوانست از مرد حرف بکشد. بالاخره مرد دهان باز کرد و با صدای خفهای گفت:
- تو خیلی احمقی...خیلی کلهخری...!
باز هم صدای خنده کمیل بلند شد:
- آره میدونم، بقیه هم همین نظر رو دارن! خب...دیگه چه خبر؟
و بازهم صدای گرفته مرد که انگار از ته چاه درمیآمد:
- چرا از خودت دفاع نکردی؟
کمیل: چون اگه میکردم، احتمالاً شل و پل میشدی؛ و اگه یه خش روی متهم بیفته، قانوناً دهن منو یه طوری صاف و صوف میکنن که تا هفت جدم بیاد جلوی چشمم.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفتاد_وهفت
مرد زانوهایش را در شکمش جمع کرد ،
و سرش را روی آنها گذاشت. نفسش را بیرون داد و پرسید:
- چی میخوای؟ بگو تا بگم!
کمیل لبخند کمرنگی زد:
- انگار داری سر عقل میای! چیز زیادی ازت نمیخوام. فقط میخوام بدونم کی ازت خواسته بود اون دختره رو بکشی؟
مرد دوباره سرش را به دیوار تکیه داد:
- اسمم شهابه. تاجایی که یادمه، حتی از تو شکم ننهم، بهائی بودم.
کمیل از شنیدن این حرف تکان خورد ،
و چشمانش گرد شد؛ اما ساکت ماند تا ادامهاش را بشنود.
شهاب: نمیدونم خونوادهم از کِی بهائی شدن؟ ولی من تا چشم باز کردم آموزش دیدنم شروع شد. زیاد این شهر و اون شهر میرفتیم. همهش هم دستور محفل* بود. بابام مطیع محض محفل و بیتالعدل** بود. همینم شد وقتی بیست سالم شد، برامون جور کردن یه سفر زیارتی بریم عکا.
کمیل احساس کرد با شنیدن این حرف ،
ضربهای سنگین به سرش وارد شده است.
عکا؛ شهری در فلسطین اشغالی،
آرامگاه بهاء و قبله بهائیان!
کار داشت بیخ پیدا میکرد.
خوب میدانست با یک فردِ بهائی روبهرو نیست، بلکه با یک سازمان روبهروست.
شهاب: اونجا چندروزی زیارت کردیم و برگشتیم...البته با مدارک جعلی. یکم بعد از این که برگشتیم ایران، بیتالعدل دوباره دستور داد من تنهایی برم اسرائیل. منم که از خدام بود. بازم با مدارک جعلی رفتم. اونجا بهم گفتن من یکی از افرادی هستم که این توانمندی ویژه دارم تا زمینه رسیدن به عصر ذهبی*** رو فراهم کنم. برای همینم شد که بهم اقامت دادن و شروع کردن به آموزش دادنم.
کمیل پرسید:
- چرا فکر میکردن تو توانایی ویژه داری؟
شهاب: بخاطر قدرت بدنیم. من از قبلش رزمیکار بودم. اونام خیلی فشرده آموزشم میدادن؛ چندین برابر اون چیزی که تا قبلش دیده بودم. بعد دو، سه سال، فرستادنم ایران. بهم همه جور امکانات دادن و قرار شد منم هرکاری که خواستن رو براشون انجام بدم. البته قبلشم همینطور بود، ولی کارهایی که بعد از آموزش توی اسرائیل بهم میسپردن هم سختتر بود هم کلاسش بالاتر بود. خیلی کیف میداد که مستقیم از بیتالعدل اعظم دستور میگرفتم.
کمیل: مثلا چه کارهایی؟
پانوشت:
*محفل، یک شورای ۹ نفره بهائی است که وظیفه ادارهٔ امور بهائیان را بر عهده دارد. در سطح محلی امور بهائیان توسط محفل محلی و در سطح ملی توسط محفل ملی اداره میشود. محفلها تمام امور بهائیان را کنترل کرده و میتوان گفت یک فرد بهائی، اختیاری از خود ندارد و باید تمام امورش را مطابق نظر محفل انجام دهد؛ حتی در زمینه ازدواج و محل زندگی.
:بیتالعدل، شورای بینالمللی فرقه بهائی و بالاترین مقام تصمیمگیری در این فرقه است. این جمع متشکل از ۹ عضو است و محل آن در بندر حیفا واقع در فلسطین اشغالی است.
*عصر ذهبی، بر اساس کتب بهائی، آخرین دوره از ادوار تاریخ فرقه انحرافی بهائیت است و به دورانی گفته میشود که بهائیت بر تمام جهان حاکم شود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفتاد_وهشت
شهاب پلکهایش را بر هم فشار داد:
- هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائیهایی که میخواستن بِبُرن و مسلمون بشن، یا جمع و جور کردن گندهایی که اعضای محافل بالا میآوردن.
کمیل تکیه از دیوار گرفت و با چشمان متعجب به شهاب نگاه کرد:
- تو خودتم متوجه گندکاریهاشون میشدی و بازم همکاری میکردی؟
شهاب پوزخند زد:
- معلومه! اوایل واقعا به بهائیت ایمان داشتم؛ ولی بعد فهمیدم چرت و پرته. فهمیدم اعضای محفل و حتی خودِ بیتالعدل هم به چیزایی که میگن عمل نمیکنن. فهمیدم حرفایی که از بچگی به خوردم دادن احمقانهس. ولی اگه میبریدم ولم نمیکردن، طردم میکردن، بدبخت میشدم. درضمن، چه اشکالی داشت؟ داشتم پول میگرفتم بابت کارام. راستش نه مشکلی با احمقانه بودن عقایدشون داشتم، نه با کثافتکاریهاشون. دیگه منم یه جورایی توی اون منجلاب شریک بودم.
کمیل پرسید:
- ببینم، دستور بیتالعدل برای امسال چی بود؟
و باز هم نیشخند معنادار شهاب و کلامی که به سختی از دهانش خارج شد:
- بیتالعدل گفت امسال همه میتونن توی انتخابات شرکت کنن، با این که سالهای قبل ممنوع بود، چون دخالت توی سیاست برای بهائیها ممنوعه. امسال هم نگفتن حتماً شرکت کنین، ولی گفتن اشکالی نداره.
کمیل حالا معنای نیشخند شهاب را میفهمید. فرقهای که منبع دستوراتش،
هوی و هوس انسان بود و نه حکم الهی، به راحتی قوانینش را بر اساس منفعت تغییر میداد؛
درست مانند یک آفتابپرست.
***
- قربان، سوژهها از باغ خارج شدن.
صدای امین بود؛
یکی از سه نیروی جدیدی که حسین وارد تیم کرده بود.
حسین دست از مطالعه اعترافات شهاب کشید و به پاسخ امین را داد:
- با حفظ فاصله و احتیاط برو دنبالشون.
- بله قربان.
قبل از این که دوباره برگردد سراغ اعترافات شهاب، نگاهی به نقشه اصفهان کرد که به دیوار نصب شده بود. با چشمانش محدوده میدان انقلاب را پیدا کرد؛
کاش میتوانست خودش را برساند آنجا؛
فردا صبح، قرار بود در آن محدوده تظاهرات برگزار شود.
لیوان چای را از کنار دستش برداشت و بیهوا به دهان برد؛ بدون این که حواسش باشد که هنوز از آن بخار بلند میشود. به محض رسیدن اولین قطرات چای به دهانش، احساس سوختگی زبانش را بیحس کرد. با شتاب لیوان را گذاشت روی میز و دستش را بر دهان گذاشت.
نفسش را با حرص بیرون داد؛
این داغیِ چای، آشفتهترش کرده بود. از صبح، احساس خوبی نداشت و دلش گواهی اتفاق بدی را میداد؛
مثل همان شب در کردستان.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هفتاد_ونه
آن شب، سرمای بدی خورده بود.
گلویش پر از چرک شده بود و در تب میسوخت.
قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛
اما سپهر که حال بدش را دیده بود،
گفت خودش بجای حسین میرود. حسین؛ اما دلش نمیخواست سپهر برود؛ میترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند.
همین را هم به سپهر گفت؛
اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباسهای نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد.
حسین نمیدانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی میبیند که اینطور شوق رفتن دارد.
سپهر واقعاً بچه شده بود؛
پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛
اما گویا اضطراب داشت؛
ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم میترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمیکرد.
حسین آن شب،
نه حال سپهر را میفهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را میدانست و نه دلیل شوق سپهر را.
آن شب، تا سحر خوابش نبرد.
نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشورهای که برای سپهر داشت. دلش میخواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبردهاند.
هزاربار خودش را سرزنش میکرد ،
بابت نرفتنش. احساس میکرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را میداد و دائم سعی میکرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمیافتد.
غروب روز بعد هم رسید؛
اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند.
شب شد،
فردا شد،
غروب شد،
و دوباره شب شد،
فردا شد،
غروب شد،
و باز هم شب شد،
فردا شد،
غروب شد...
و شبها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد.
کسی نمیدانست چه بلایی سرشان آمده.
حتی جنازههایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛
اما هیچکدام برنگشتند.
صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید.
حسین صدا زد:
- بفرمایید داخل!
صابری نفسنفس میزد ،
و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود.
سعی داشت خودش را کنترل کند:
- قربان...اون متهم... .
حسین میدانست حس ششماش به او دروغ نمیگوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت:
- کدوم؟
صابری لبهایش را از فشار دندانهایش خارج کرد:
- شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده!
جملات صابری در ذهن حسین اکو میشدند؛ اما معنایشان را نمیفهمید.
بلند گفت:
- یعنی چی؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد
صدای صابری از خشم میلرزید:
- نمیدونم قربان... .
حسین از اتاق بیرون دوید ،
تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری میدوید و توضیح میداد:
- مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری.
حسین: چطوری یعنی؟
صابری: نمیتونسته نفس بکشه.
حسین دیگر جواب نداد.
تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه،
چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگپریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ خودنمایی میکرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا میکردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار میآورد ،
و چانهاش را به بالا میکشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشنتری را انتخاب کرد.
انگشتانش را دور فک قلاب کرد ،
و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمیخورد.
پرستار بی.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریههایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد.
هوا میتوانست وارد مجاری تنفسی شود؛
اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد.
حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید میمرد.
یاد دیروز افتاد و کارِ جنونآمیز و نتیجهبخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند میارزید؛
ولی کافی نبود.
شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت.
ناگاه چشمان شهاب باز شدند ،
و وحشتزده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون میجهیدند.
نور امیدی در دل حسین تابید.
به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس میکرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا میزد، دهانش باز مانده بود و تلاش میکرد هوا را به ریههایش بکشد؛ اما نمیتوانست.
انگار عضلاتش خشک شده بودند.
نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و میلرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمکهایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود.
پزشک فریاد زد:
- نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن!
دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت.
دست به دامان شوک شد.
بدن شهاب مانند ماهیای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین میشد؛ اما شوک هم جواب نداد.
دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمیخواست به این راحتی بیخیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شدهاش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بیروح شهاب کشید.
صابری با کف دست بر پیشانی کوبید ،
و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6
🦋✨🦋✨
✨🦋✨
🦋✨
✨
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
❇️اعمال عبادی روز دوشنبه به صورت
📝متن
🎙صوتی و
🎥کلیپ
🚨لطفاً روی
🟦 #قسمتِآبی مورد دلخواهتان کلیک کنید
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
▒ خاص امروز░
❶☜عهدثابت دوشنبه و نماز روز
❷☚🙏🏼توسل روز
❸☜تسبیح روز
❹☚🕊️⃢🌸 تعویذ روز
❺☜🥀دعای مادرانه
❍حضـرت زهـرا سلاماللهعلیها
❻☚دعای روز
🎙 صوتی
📝 متن
🎥 کلیپ
❼☜زیارت روز
✜(📻صوتی و
📝 متن)⚘
🎥کلیپ
░♥️همینطور دلی░
🎥 زیارت حضرتزهـرا سلاماللهعلیها
☜❶نماز استغاثه به حضرت زهـرا.س
و
☜❷از نمازهای استغاثه به حضرتزهـرا.س
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
▓بعدازنمازصبح ▓
🔮⓵تعقیبات نمازصبح
🔮⓶سه سفارش امامزمان ارواحنافداه برای گشایش درکارها و رزق و روزی
🔮⓷زيارت امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
🔮⓸🎥دعای عهد
🔮⓹شروع صبح با سلام به ۱۴معصوم
🔮⓺ ⃟⃝🤲🏼 دعـای ابـودَرداء
🔮⓻دعا جهت عاقبت بخیری
🔮⓼『🌞 زیارتنامه شهدا』
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
▒بعدازهرنماز▒
🌐دعای اللهُمَّ اهدِنِی مِن عِندِک/تعقیبات
🌐دستورالعمل شیخ نخودکی.ره
🌐آیاتی که بعدازنماز واجب قرائت میشود
☜دعای گشایش رزق و روزی و ۴حمد و...
☜دعای حاجات عظیمه
☜ذکری عجیب ازقرآن
☜دعای سریعالاجابه امامرضا.ع
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
▒💚در بابِ عشق ▒
🎙زيارت امامحسین.ع ازراه دور
🕌زیارت عاشورا
🎥کلیپ صویری
🎙فایل صوتی
☜دعای علقمه
🎥☜زیارت امین الله
☜زیارت آل یاسین
☜حدیث کساء
☜دعای معراج
🎥☜دعای سریعالاجابه
☜متن دعای مقاتل بن سلیمان
👈صوتی
☜متن دعای جلیل الجبار
🎥☜دعای قدح
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلیِّٖکَالفَرَجْ
ᚔᚔᚔᚔᚔᚔᚔᚔ
🦋✨🦋✨🦋
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🔮🔭
🔭
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ دوشنبه 👈 15 بهمن/ دلو 1403
👈4 شعبان 1446👈3 فوریه 2025
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
💐🌾🌷🍀☘🌿🍃🌴🌼
❤️میلاد سپهسالار ابوعبدالله الحسین حضرت ابوالفضل العباس علیهما السلام. السلام (24هجری قمری).
🌺🥀🍃🌻🌼🌸🌹🌷💐
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است:
✅شکار و صید و ماهیگیری.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅صلح دادن افراد.
✅و امور مقدماتی ازدواج خوب است.
🚘مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد محبوب و دوست داشتنی است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️خرید لوازم منزل و ضروریات.
✳️ختنه نوزاد.
✳️و صید و شکار نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب :مباشرت برای سلامتی جسم مفید و فرزند بسیار مهربان و دل رحم است.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز باعث غم و اندوه می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث درد در سر می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا_لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 5 سوره مبارکه "مائده " است.
الیوم احل لکم الطیبات...
و از معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و یا به شکلی خوشحال شود. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
https://eitaa.com/ckutr6
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
https://eitaa.com/ckutr6
با این دعا روز خود را شروع کنید
🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟
✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ✨
🔭 #کانال_ارتباط_با_خدا
🔮🔭
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #دوشنبه است.
⏰ ذات الکرسی #عمود ۲:۱۲ صبح
🤲 #دعا خواندن در زمان #ذات_الکرسی #مستجاب میشود
🌷بسماللهالرّحمنالرّحیم🌷
🟡تعقیبات
#بعدازنمازصبح
🟣#قبلازتکلم
⓵▒◄🧮 ۳ بارآیه ذیل را بخواند،روزی فراوان نصیب شود.
بسماللهالرّحمنالرّحیم
رَبَّنَاأَنزِلْ عَلَيْنَامَآئِدَةً مِّنَ السَّمَاءِ تَكُونُ لَنَا عیٖدًا لِّأَوَّلِنَا وَآخِرنَا وَآيَةً مِّنكَ وَارْزُقْنَا وَأَنتَ خَيْرُالرَّازِقیٖنَ
𑁍▒𑁍▒𑁍
⓶▒◄🧮 ۷مرتبه
📖آیه۱۳۷سوره بقره
✨فَسَیَکْفیٖکَهُمُ الله وَهوَالسّمیٖعُ العلیٖم
را بخواندمهمات اوکفایت شود
🌟🌅
🟩امامرضاعلیهالسّلام:
#بعدازنمازصبح بخواندتاخداوند حاجات اوراکفایت کند.
🍀بِسْمِ اللّه ِوَصَلَّى اللّه ُعَلى مُحَمَّدٍوَآله
🍀وَاُفَوِّضُ اَمْرى اِلَى اللّه ِاِنَّ اللّهَ بَصيرٌ
بِالْعِبادِ،فَوَقاهُ اللّه ُ سَيِّئاتِ مامَكَرُوا
🍀لااِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ اِنّى كُنْتُ مِنَ الظّالِمیٖنَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذلِكَ نُنْجِى الْمُؤْمِنينَ
🍀حَسْبُنَااللّهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّه ِوَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ
🍀ماشاءَ اللّه ُلاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ
🍀ماشاءَ اللّه ُلاما شاءَ النّاسُ
🍀ماشاءَ اللّه ُ وَاِنْ كَرِهَ النّاسُ
✨حَسْبِىَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبينَ
✨حَسْبِىَ،الْخالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقينَ
✨حَسْبِىَ الرّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقينَ
✨حَسْبِىَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمیٖنَ
✨حَسْبى مَنْ هُوَحَسْبى
✨حَسْبى مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبى
✨حَسْبى مَنْ كانَ مُذْكُنْتُ لَمْ يَزَلْ حَسْبى
✨حَسْبِىَ اللّهُ لااِلهَ اِلاّهُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ
🌟🌅
🟨#قبلازطلوعآفتاب
بسماللهالرّحمنالرّحیم
🔅الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي
يَفْعَلُ مَايَشَاءُ وَلايَفْعَلُ مَايَشَاءُ غَيْرُهُ
🔅الْحَمْدُلِلَّهِ
كَمَايُحِبُّ اللَّهُ أَنْ يُحْمَدَالْحَمْدُلِلَّهِ كَمَاهُوَأَهْلُهُ
🤲🏻اللَّهُمَّ
اَدْخِلْنِي فِي كُلِّ خَيْرٍأَدْخَلْتَ فِيهِ مُحَمَّداوَآلَ محمد وَ اَخْرِجْنِي مِنْ كُلِّ شَرٍّأَخْرَجْتَ مِنْهُ،مُحَمَّداوَآلَ مُحَمَّدٍ
🌟🌅
🕋 رسولخدا صلیاللهعلیهوآله:
#بعدازنمازصبح بخوانید
🤲🏻اَللّهُمَّ
فاطِرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ الرَّحْمنَ الرَّحيمَ
اَعْهَدُ اِلَيْكَ فى هذِهِ الدُّنْيا اَنَّكَ اَنْتَ اللَّهُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ
وَاَنَّ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُكَ وَرَسُولُكَ
🤲🏻اَللّهُمَّ
فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ
وَلا تَكِلْنى اِلى نَفْسى طَرْفَةَ عَيْنٍ اَبَدا وَلا اِلى اَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ
فَاِنَّكَ اِنْ وَكَلْتَنى اِلَيْها تُباعِدْنى مِنَ الْخَيْرِ وَتُقَرِّبْنى مِنَ الشَّرِّ اَىْ رَبِّ لا اَثِقُ اِلاّ بِرَحْمَتِكَ
فِصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيِّبينَ وَاجْعَلْ لى عِنْدَكَ عَهْدا
تُؤَدّيهِ اِلَىَّ يَوْمَ الْقِيمَةِ اِنَّكَ لا تُخْلِفُ الْميعادَ
🌅🌟
🕋رسولخدا صلیاللهعلیهوآله:
برطرف شدن ناخوشی وپریشانی وادای قرض بعدازنمازصبح خوانده شود
🌐لَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلّا بِاللّٰهِ،تَوَكَّلْتُ عَلَى الْحَیِّ الَّذِي لَايَمُوتُ
🔅وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَمْ يَتَّخِذْوَلَداً،ولَمْ يَكُنْ لَهُ شَریٖكٌ فِى الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تکبیٖرا
🤲🏻اَللهُمَّ
اِنّي اَعوُذُبِكَ مِنَ الْبُؤْسِ
وَالْفَقْرِ وَمِنْ غَلَبَةِ الدَّيْنِ وَالسُّقْمِ
وَاَسْئَلُكَ اَنْ تُعينَني عَلٰی.اَداٰءِ حَقِّكَ
اِلَيْكَ وَاِلَي النّٰاس
و
🧮ده مرتبه
💮سُبْحَانَ اللّٰهِ، وَالْحَمْدُ للّٰهِ، وَلَا إِلٰهَ إِلّا اللّٰهُ،وَاللّٰهُ أَكْبَرُ،وَلَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَ إِلّابِاللّٰهِ الْعَلیِّٖ الْعَظیٖمِ
و
🧮ده مرتبه
💢مَا شَاءَ اللّٰهُ كَانَ،وَلَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَ اِلّا بِاللّٰهِ الْعَلیِّٖ الْعَظیٖمِ
🌟🌅
🔮#چله
👌🏼مجرب جهت رزق فراوان
«اِنَّ الله هوالرزاق ذوالقوة المتیٖن»
📖آیه۵۸ ذاریات
⏳۴۰روز⌛️
🧮۲۷بار
🌟🌅
🕋رسول خدا صلیاللهعلیهوآله:
هرصبح ۴نعمت خدارایادکنیدکه نعمات ازشمازائل نگردد
🔅الحَمدُلِلّه ِالَّذی
عَرَّفَنیٖ نَفسَهُ وَلَم یَترُکنیٖ عُمیٰانَ القَلب
🔅الحَمدُلِلّه ِالَّذی
جَعَلَنیٖ مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلیاللهعلیهوآله
🔅الحَمدُلِلّه ِالَّذی
جَعَلَ رِزقیٖ فیٖ یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فیٖ اَیدِی النّاس
🔅الحَمدُلِلّه ِالَّذی
سَتَرَعُیُوبیٖ عَورَتیٖ وَلَم یَفضَحنیٖ بَینَ الناس
🌟🌅
🤲🏻اَللَّهُمَّ
اِنّیٖ اَصْبَحْتُ فیٖ ذِمَّتِکَ وَجِوَارِکَ
🤲🏻اَللَّهُمَّ
اِنّیٖ اَسْتَوْدِعُکَ دیٖنیٖ وَنَفْسیٖ وَدُنْیٰايَ وَآخِرَتیٖ وَاَهْلیٖ وَمَالیٖ وَاَعُوذُبِکَ یٰاعَظیٖمُ مِنْ شَرِّخَلْقِکَ جَمیٖعاًوَ اَعُوذُبِکَ مِنْ شَرِّمَا يُبْلِسُ بِهِ اِبْلیٖسُ وَجُنوده
#کانال_ارتباط_با_خدا
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
@ckutr6
وقت ملکوتی اذان به وقت عاشقی
✨اِلَهـی
✨هـَارِبٌ مِنْڪَ إِلَیْڪ
◽️خــدایا
فــرار می ڪنم
از خـودت به خـودت
یعنی تمام دارایی ام
و امـن ترین پناهـم تــو هـستی
مـــرا به نگاهی دریـاب...❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6