eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.3هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
95 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت مرد دوباره فریاد کشید ، و کمیل را به دیوار کوبید. یقه کمیل همچنان در دست مرد بود و کمیل با وجود درد، قهقهه می‌زد. کمیل صدای بچه‌ها را از میکروفونِ کوچکی که در گوشش بود می‌شنید: - کمیل تو رو به هرکی می‌پرستی بذار بیایم تو! آخه چرا اینطوری می‌کنی روانی؟ خب بزنش تا یه بلایی سرت نیاورده! کمیل می‌توانست از خودش دفاع کند؛ اما نمی‌کرد. می‌خواست به مرد اجازه تخلیه کامل بدهد. مرد با دو دستش به گردن کمیل فشار آورد؛ شاید می‌خواست صدای خنده‌های کمیل را خفه کند. هوا سخت به ریه‌های کمیل می‌رسید و خندیدن هم برایش سخت بود؛ اما باز هم به زحمت می‌خندید. کم‌کم چشمانش داشت سیاهی می‌رفت. ناخودآگاه ذهنش رفت میان فرازهای دعای کمیل؛ اما نتوانست آن‌ها را زمزمه کند: - اِلهى وَرَبّى مَنْ لى غَيْرُكَ اَسْئَلُهُ كَشْفَ ضُرّى وَالنَّظَرَ فى اَمْرى...«خدايا، پروردگارا، جز تو كه را دارم؟ تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در كارم را از او درخواست كنم...». ناگاه دستان مرد شل شد؛ اما هنوز سرجایشان بودند. مرد با شدت نفس‌نفس می‌زد. صورتش سرخ شده و سرش پایین بود. راه گلوی کمیل کمی باز شده بود و ریه‌هایش با ولع هوا را به داخل کشیدند. کمیل به چهره مرد دقت کرد، تمام شده بود. انرژیِ کمیل کم‌کم داشت برمی‌گشت؛ با بی‌رمقی دستش را بالا آورد و با ساعد به زیر دستان مرد ضربه زد تا یقه‌اش را رها کند؛ و دستان مرد با کرختی افتادند. کمیل بلند و عمیق نفس می‌کشید ، تا کمبود اکسیژن لحظات قبل را جبران کند. یقه‌اش پاره شده بود. آرام گردنش را مالش داد و پیروزمندانه به مرد که حالا مانند یک درخت قطع شده بر زمین افتاده بود نگاه کرد. مرد اول زانو زد و بعد به دیوار تکیه داد. کمیل برگشت به سمت دوربینی که در اتاق بازجویی نصب شده بود و لبخند زد. همزمان دستش را بالا آورد تا بگوید حالش خوب است و نیاز به کمک ندارد. می‌خواست از پارچِ فلزیِ روی میز، کمی آب برای مرد بریزد و بیاورد؛ اما متوجه شد پارچ هم بر زمین افتاده و آبش کف اتاق پخش شده. کاغذهای داخل پوشه هم از آبِ پارچ در امان نمانده بودند و داشتند خیس می‌خوردند؛ اما مهم نبود. کمیل هم با بی‌حالی کنار مرد روی زمین رها شد. تمام بدنش کوفته بود. نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد. برای هردو مبارزه نفسگیری بود. این بار صدای حاج حسین را از میکروفون داخل گوشش شنید: - پسر تو چرا انقدر دیوونه‌ای؟ نگفتی می‌زنه نابودت می‌کنه؟ چرا در رو قفل کردی؟ حقته بیای بیرون توبیخت کنم! کمیل نه رمقی داشت ، و نه می‌خواست جواب حاج حسین را بدهد؛ اما دوباره به دوربین نگاه کرد و دستش را بر سینه گذاشت و لبخند زد. مهم نبود توبیخ شود؛ اگر می‌توانست از مرد حرف بکشد. بالاخره مرد دهان باز کرد و با صدای خفه‌ای گفت: - تو خیلی احمقی...خیلی کله‌خری...! باز هم صدای خنده کمیل بلند شد: - آره می‌دونم، بقیه هم همین نظر رو دارن! خب...دیگه چه خبر؟ و بازهم صدای گرفته مرد که انگار از ته چاه درمی‌آمد: - چرا از خودت دفاع نکردی؟ کمیل: چون اگه می‌کردم، احتمالاً شل و پل می‌شدی؛ و اگه یه خش روی متهم بیفته، قانوناً دهن منو یه طوری صاف و صوف می‌کنن که تا هفت جدم بیاد جلوی چشمم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━ @ckutr6