#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوسه
مادرش راضی نمیشه،بهش گفتم دخترم اینو بهت بگم مادری که عروسش رو نخواد همیشه...
نمیخواد اینو به خاطرت بسپر گفت میدونم
مامان ولی از علی دست کشیدن برام کار آسونی نیس...
چند ماهی گذشت سال شصت و پنج شد اونسال بهار رنگ وبویی دیگه داشت انگار برای من یه مدلی بود نه خوشحال بودم نه غمگین !
یکروز که ماه منیر از کلاسش اومد گفت: مامان یه خبر خوب یه خبر مهم ! بعد بوسم میکرد،گردنمو سفت گرفته بود تو بغلش ..گفتم وای دختر گردنمو شکستی چیه ،چته ،این چه خبریه که تو انقدر خوشحالی ..گفت مامان خانواده آقای مشگات راضی شدن بیان خواستگاری !
گفتم پس فامیلیش مشگاته ؟ گفت آره
گفتم باشه دیگه انقدر خوشحالی نداره ،یه روزی به امروزت میخندی …بعد بشوخی گفتم حالا مادر فولاد زره به خدمتت میرسه ! گفت مامان من انقدر علی رو دوست دارم که برام مهم نیست گفتم عزیزم فکر میکنی ،عشق به تنهایی برای علی کافی نیست عشق باید همه جانبه باشه …خلاصه قرار شده بود اولین پنجشنبه که میاد خانواده مشگات به خونه ما بیان ..من قبل از هر چیز با آقاجان مشورت کردم..
گفت دخترم بگذار بیان من تموم کارخونه دارهای شهرمون رو میشناسم و به راحتی زیرو بم اینا رو برات در میارم …پنجشنبه شد .عفت و حاج خلیل به خونمون اومدن ماهم فقط خودمون بودیم دلم
نمیخواست اگر این ازدواج صورت نگرفت جلو دیگران به تمسخر گرفته بشیم چون وضع مالی علی خیلی خوب بود با اینکه ما هم وضعمون بد نبود اما اونها از ما بیشتر داشتند …اونشب ماه منیرِ زیبای من لباس قشنگی به تنش کرد اون زمان دختر ها اکثرا ساده بودن نه آرایشی داشتن نه قبل از ازدواج اصلاح ابرو میکردن ماه منیر موهاشو دورش ریخته بود موهایی بلند تا کمر ! مشکی و پر پشت چشم و ابروی قشنگش دل از همه میبرد نه اینکه من بگم همه میگفتن …پیراهن بنفش یاسی به تن کرد وگل سر همرنگ لباسش روگوشه موهاش زد
من نگذاشتم پری اونروز عصر بره گفتم امشب بمون پیش ما و از مهمانها پذیرایی کن قراره واسه ماه منیر خواستگار بیاداونم هی خوشحالی میکرد
پری مدام سر به سر ماه منیر میگذاشت و هی واسش شعر میخوند ؛عروس ما هل داره نمک و فلفل داره …..گفتم پری انقدر سر به سر نزار فعلا چیزی معلوم نیست اینا بمونه واسه بعد …اینو بدون تا آقاجان اجازه نده هیچ ازدواجی صورت نمیگیره ..پری میگفت ای وای به چه آدم سختگیری هم سپردین خدا بخیر کنه …اما من میگفتم سختگیر نیست دنیا دیده اس…آقاجان بمن گفت حبیبه جان مبادا برای مراسم تو خرید کنی من خودم همه چی میخرم میارم
غروب آقاجان با میوه و شیرینی بخونمون اومد...از دیدن اونهمه میوه و شیرینی تعجبم شد گفتم ای وای چه خبره مگر ما چند تا مهمان داریم گفت دخترجان مراسمت بایدآبرو مندانه باشه چه وصلت بشه چه نشه ،اولین باره که خونمون میان …
میوه هارو در ظرفهای بزرگی چیدند و شیرینی ها در ظرفهای دوطبقه چیده شد عفت گلهای رز قشنگی برای ماه منیر آورده بود و رحمان را پیش کارگرش گذاشته بود میگفت بچه ها نباشند بهتره ..صغری بیگم طفلک یک پیراهن گل گلی پوشیده بود روسری رو سرش گذاشته بود و با چادر چیت گل گلی سفیدش روشو گرفته بود و یه گوشه اتاق نشسته بود ،گاهی وقتها هم سری به آشپزخانه میزد و میگفت پری جان استکانهای نقره خانم جان رو بیار آخه میگه خانمه خیلی فیس و افاده داره …خلاصه خانواده آقای مشگات وارد خونه شدن در درجه اول مهوش خانم مادر علی بهمراه شوهرش آقا مهدی وارد شدند ،بعد دختر خانواده پروانه و همسرش وارد شدند و در آخر علی زیبا با قد بلند و هیکل درشت ودسته گل زیبا وارد اتاق شد …آخ نگم براتون که در وحله اول خودم عاشقش شدم گفتم ماه منیر حق داشت که عاشق همچین پسری بشه با گرمی سلام کرد و با مهربونی دسته گل رو بدستم داد و گفت سلام من علی هستم قابل شما رو نداره مادر جان !!!
همونجا گفتم ازت ممنونم پسر قشنگم …
وبه اتاق پذیرایی هدایت شدن ،مهوش خانم با نگاه عجیبی به خونه و زندگی ما، بمن گفت خوب هستین خانم ؟؟؟
گفتم :من حبیبه هستم...
گفت خب خوشبختم منم در جوابش گفتم: منم همینطور...
چند دقیقه ایی گذشت پری با سینی چایی وارد شد،ینم بگم که ما رسم نداشتیم دختر در وحله اول ورود خواستگاروارد اتاق بشه، باید منتظر میموند تا ما صداش میزدیم همه در سکوت بودند که آقاجان شروع کرد به صحبت کردن آقاجان گفت آقا مهدی من شمارو کاملا میشناسم در کارخونه …شما رو دیدم ..اما آقا مهدی گفت من شما رو خوب نشناختم ،دوباره آقاجان گفت کارخانه …رو میشناسی ؟ مال منه .
آقا مهدی گفت جدا راست میگید ؟
گفت بله بنده و پدر خدا بیامرزماه منیر جان.. اولها یه جورایی مثل برادر بودیم بعد فامیل شدیم ،پدر ایشون از سهامدارهای شرکت بودند. من دهنم باز مونده بود ،آقاجان چی میگفت ؟ کدوم سهام ؟
ادامه دارد....
@ckutr6
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوسه
با رفتن ماه منیر نصف قلب منم رفت اما کاری هم نمیشد کرد این قانون طبیعت بود..
دقیقا فردای روز عروسی ماه منیر،جشن ازدواج علی اکبر رو برگزار کردیم ،همه مهمونامون بودن، حالا فقط خانواده نرگس بودن که به ما اضافه میشدن ،اونروز نرگس لباس بارداری سفیدی به تن کرد، لباسی که هول هولکی با علی اکبر رفتن خریدند ،منهم سرویس طلا براش گرفتم علی اکبر با بر پا کردن جشن در سالن مخالفت کرد گفت: مادر ما که عروس دوماد نیستیم، این جشن هم بخاطر دل شما راضی شدیم همون خونه خودمون رو درست میکنیم ،زحمت بخودت نده ..
منکه همه چیز روبه حاج خلیل سپرده بودم گفتم: هرچی حاج بابا بگه ! اونم گفت هرطور راحتن ،چون فرصتی هم نداشتیم به خونه راضی شدیم ..اونشب درواقع جشن عروسی اونها مثل مهمونی شام بود …اما بگم براتون از حاج خلیل و بزرگ مرد بی تکرار …شب که مهمانهای نرگس اومدند ازهمه به نحو احسن پذیرایی شد و در آخر من خودم سرویس طلا رو به عروسم دادم بعد حاج خلیل در پایان مهمانی سندی ازعفت گرفت وبا صدای بلند اعلام کرد که اینهم مهریه نرگس جان ما ! که یک آپارتمان نزدیک خونه خودمون هست، چون ما سرعقد به عروسمون قول دادیم که هدیه اش رو حتما بهش بدیم ..
همه براش دست زدند نرگس اومد جلو و گفت حاج آقا واقعا شرمنده ام کردین، بخدا راضی به زحمت نبودم …
بعد گفت نه ! نه ! از من تشکر نکن این هدیه از طرف پدر علی اکبره ..میدونی او پیش من سهام داره و بمن سفارش کرده بود که اگر من نبودم همچین کاری برای پسرش انجام بدم …عفت اشکشو با دستش پاک کردگفت: حاج آقا دستت درد نکنه که بچه برادرمو سرفراز کردی و بقولت عمل کردی ….
اونشب هم با تمام خاطراتش تمومشد ..دیگه از فردای اونروز همه به سر زندگی های خودشون رفتن ،اما پسرهام دوتاشون در کنارم بودم و سیما هم با بچه هاش بخونه پدرش رفت، عفت براشون کم از مادر نبود. خدا خیرش بده که اون رفتارهارو با سیما و بچه هاش میکرد ….حالا من مانده بودم و پری و صغری بیگم ..
صغری بیگمی که دیگر خیلی ناتوان شده بود، براش عین یک خواهر بودم.. یکشب که تو خونه بودیم، پسرها هم برای تفریح به بیرون رفته بودن ،صغری بیگم با لبهای کبود شده پیشم اومد و گفت: نمیدونمچرانفسم تنگ میشه ،
بهش گفتم دارو هاتو خوردی ؟
گفت: آره اما حالم بجا نیس.بعد با یه حالتی گفت خانم جان ! امشب بیا تو اتاقم باهم بخوابیم ..
گفتم :باشه میام..
گفت: بهتره من زمین بخوابم وشما روی تخت بخوابی..
گفتم: نه خواهر تو سرجات بخواب !
اما اصرار بر این کار داشت دیگه منم حرفی نزدم و صغری بیگم رختخوابشو کنار تخت انداخت وشروع کرد از قدیما از بچگیش و خاطراتش تعریف کردن،انقدر تعریف کرد تا رسید به خاطرات مشهد! دیدم گفت خانم جان یادته تو گفتی هرکس هرچی از امام رضا بخواد بهش میده ؟
گفتم: آره خب یادمه ..
دوباره گفت یادته ازش خواستم اگر آدم میخواد بمیره یه شب تب کنه یه شب مرگ ؟ گفتم: وای خواهر بگیر بخواب از این حرفها نزن که بدم میاد..
بعد گفت: مرگ حقه خانم جان !
گفتم :ای بابا تو این خانم جان رو ازدهنت بنداز ،همون بگو خواهر این چیه افتاده تو دهن تو آخه !
بعد گفت منو چه به خواهری شما !
گفتم :مگه من کی ام ؟یکی مثل تو ..
گفت: نگو شما دختر کدخدا، تو کجا و من کجا..اصلا نمیدونم کی هستم، نه پدری نه مادری ،اگر کلحسین نبود کی منو نگهمیداشت؟ بعد هم بزرگی آقا رضا !!
گفتم :اونها برای تو کاری نکردن، تو انقدر خودت خوب بودی که خدا برات همچین سرنوشتی رو رقم زده ..
گفت :چه خوب شد که تو عروس عشرت شدی و من با فرشته ایی مثل تو آشنا شدم !بعد هینی کشید و گفت :یادته خانم جان
خدا نیامرزتش چقدر تو رو کتک میزد ؟ هروقتم من می اومدم واسطه بشم یه هُلی هم بمن میداد میگفت تو دخالت نکن …بعد گفت منکه کم سن سال بودم منم میزد..
گفتم :اخه چرا ؟
گفت حالا نه اونجوریا ! یکی محکم میزد تو سرم !
گفتم: صغری بیگم ولش کن نصف شبی نزار بگم خدا نیامرزتش اما واگذارش میکنم بخدا.
گفت: خانم جان منکه آدم نیستم ،اما میگن آدما اگر حلال نکنن سر پل صراط میشه خِرشون رو گرفت .گلم توفرشته ایی ،چرا آدم نیستی ..بعد در ادامه حرفش گفتم بله دقیقا همینطوره .
یهو گفت میدونی چیه خانم ! منم دل داشتم، یه بار رفتم سر کوچه خرید کنم ،یه آهنگری انگار عاشقم بود دنبالم می افتاد تا اینکه یروز بهم گفت که منو میخواد..
گفتم: خبُ چی شد اونوقت !
گفت :من بهش گفتم من کسی رو ندارم..
گفت: خودم نوکرتم ..
گفتم: من خودم کلفتم و بعد هم گفتم در خونه کل حسین کار میکنم..
گفت :عیب نداره خودم میام باهاشون حرف میزنم اما ….دیدم طفلک یهو گریه کرد ..
گفتم: خب چی شد؟
گفت: فردای اونروز اومد جلو در و با پدر شوهرت صحبت کرد ،اما عشرت قیامت بپا کرد که بچه هامو کی نگهداره و نزاشت که منم لذت زندگی کردن رو بفهمم ..
ادامه دارد....
@ckutr6