#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوهفت
بعد گفت البته کارخونه که صاحب داره ،صاحبش هم رحمانه ،عفت هم که همه چی بنامش هست تا در نبود من سختی نکشه..
گفتم: خُب که چی ؟این حرفها چه معنی میده ؟
سکوت کرد،بعد دوتا سند از کیف سامسونتی که همراه داشت بیرون آورد و جلوم گذاشت گفت: حبیبه جان دوتا آپارتمان برای علی اصغر و علیرضا خریدم، فکر کنم با خرید این دوآپارتمان سهم رضا رو دیگه داده باشم ،پس بنابر ایندیگه به شما بدهی ندارم …
گفتم :آقاجان شما همیشه پشت وپناه ما بودین و هستین...
گفت :دیگه رحمانم بزرگ شده، اگر خدا عمری بده عروسی اونم ببینم که خوبه، اگرهم ندیدم تو براش از جای من پدری کن، عفت مظلومه ،اون مثل تو دست وپا نداره ،بعد دستی روی صورتش کشید وبا دلسوزی خاصی گفت ؛عفت همیشه برام تعریف میکرد که آدم بدبخت و ضعیفی بوده تو سری خور مادر شوهر و شوهر !!!حالا خدارو شکر که تو آمدی و به زندگی نیمه وناقص من صفایی دادی ازت ممنونم ..اما بعد از من جان وتوو جان رحمان و عفت ..بعد دوباره از کیفش نامه ای مهرو موم شده بهم داد و گفت:خواهش میکنم این نامه رو بعد از مرگم باز کن ،و تا من زنده هستم مدیونی درش رو باز کنی ..
بی اختیار گریه ام گرفت گفتم: این حرفها چیه میزنید آقاجان ! مگر شما الان مشکلی داری ؟
آقاجان گفت: مشکل چیه ،نه جانم مشکلی نیس ..بعد خندید وگفت مشکل اصلی سن ماست ،اون بما میگه که وقت رفتنه پس بزار برات خوب توضیح بدم چون فکر میکنم تو عاقلتر از هرکسی باشی...
آقاجان گفت دخترم انسان در جوانی هر تلاشی میکنه تا پول بدست بیاره مثل خودت و رضا !بعد خانه و خانواده تشکیل میده، بعدزندگی روبچه شیرین میکنه و …..اینکارها ادامه داره تا چشم باز میکنی و میبینی بهترین سالهای عمرت تمام شده
و گرد پیری به مویهات نشسته ،و حالا باید آماده سفر آخرت شد اونجایی که راه برگشت نداری و فقط تو میمانی و کارهای ثوابی که برای دیگران کردی ،اما من مطمئنم که باقیات وصالحات خوبی در این دنیا بجا میزارم …گفتم :تورو خدا بس کنید دستام میلرزیدن سندهارو برداشتم روی میزی که کنارم بود گذاشتم گفتم آقاجان تو رو خدا من به شما بدهی ندارم ؟ مطمئنی که از سهم رضا اینهارو خریدی؟
گفت: بله مطمئنم ،فقط یه چیزی ازت میخوام حواست به رحمان باشه ها ! ولش نکنی به امان خدا، اون الان پسر هیجده ساله شده ،حالا چون من هفتاد ساله شدم فکر نمیکنم سربازی ببرنش ،ولی بعد از اینکه درسهاشوخوند و مدرکی گرفت کافیه بزاری همون کارخونه رو بچرخونه، من توقع ندارم دکتر بشه، همون شغل خودمو ادامه بده کافیه ! بعد خنده تلخی کردو گفت یه عروس خوشگل مثل عروسای خودت براش انتخاب کن ،،تو خیلی خوش سلیقه ایی و خنده بلندی کردو گفت پاشم برم !! رفع زحمت کنم …اونروز حاج خلیل ما از خونه رفت اما فکرو ذهن منو در گیر خودش کرد ..یعنی تو اون نامه چی نوشته بود دلم میخواست بازش کنم اما مدیونم کرده بود که تا زنده هست اونو باز نکنم، اما سندها رو باز کردم دوتا آپارتمانها تقریبا نزدیک خونه خودمون بود و در یک ساختمان قرار داشت ..اشکم می اومد انگار اختیارش دست خودم نبود ..خدایا این مرد چه معجزه ای تو زندگی مابود …بلند شدم بسمت آشپزخانه رفتم تا سر خودمو گرم کنم
اما من دلم شور میزد،یه زنگ به عفت زدم بعد از حال و احوال گفتم عفت جان آقاجان مشکلی داره ؟
گفت :والا یه چند روزیه میگه دستم درد میکنه و دردش میزنه به پشتم..
گفتم :وا خُب چرا دکتر نمیبریش ؟
گفت: والا هرچی میگم نمیاد …
سریع گوشی رو قطع کردم با علی اکبر تماس گرفتم،گفتم پسرم حاج بابا مریضه باید حتما ببریمش بیمارستان ،وبهش برسیم خودت که میدونی کمتر از پدر براتون نبوده ..
علی اکبر به زور آقاجان رو به بیمارستان برده بود وبعد از کلی معاینه و بررسی فهمیده بودن قلبش بزرگ شده و هیچ کاری برای قلبی که بزرگ شده نمیشه کرد …بعد آقاجان تو بیمارستان بمن گفت دیدی دخترم بهت گفتم وقت رفتنه .
من گفتم این حرفو نزن همه ما امیدمون به شماست .
گفت اولا امیدت بخدا باشه، دوما ًیه خواهش ازت دارم هیچ وقت نزار رحمان و عفت بیماری منو بفهمن..
منو علی اکبر قول دادیم که از بیماری آقاجان کسی بویی نبره ،همه نگران آقاجان بودند اما با اطمینانی که بما داشتن وقتی از ما سوأل کردند گفتیم موضوع حادی نیس همه باورکردن اما من همش غمگین بودم، برعکس در آن ایام نرگس هم زایمان کرد و من طعم اولین نوه روچشیدم، دختر زیبای ما درست موقعی بدنیا آمد که نه می تونستم غم حاج بابا رو فراموش کنم ونه می تونستم برای این دخترک زیبا شادی نکنم ..شب اولی که نرگس بعد از زایمانش به خونه اش رفت، من و علی اکبر به دنبال حاج خلیل رفتیم و عفت ورحمان و آقاجان روبخونمون بردیم..
درسته که حال روزمون خوش نبود اما بدون
اون پدر خوانده هیچ مهمانی لطف نداشت ..
ادامه دارد ....
@ckutr6