#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوپنج
پری بی اختیار گریه میکرد آخه صغری خیلی بی آزار بود همه دوستش داشتن ..
دوتا پسرها در اتاق های خودشون خواب بودن ،پری بلند شد و به سمت تلفن رفت به علی اکبر گفت: ببخشید حال صغری خانم یهو بهم خورده سریعتر خودتو برسونید …
با اومدن علی اکبر بچه ها بیدار شدند ،سه تایی به اتاق اومدن، علی اصغر نبضش روگرفته بود گفت :وای مادر بهت تسلیت میگم و من آرام آرام اشک می ریختم بچه ها با ناراحتی گفتن:مادر خدا رحمتش کنه خیلی زن خوبی بود...
گفتم :از خوب هم خوبتر بود، دیگه مثل صغری بیگم وجود نداره..
گریه امانم نمیداد، چقدر بانبود صغری بیگم
پشتم خالی شده بود…کم کم زنگ زدیم حاج خلیل اومد. عفت و سیما هم همراهش اومدن .آقاجانم بالای سر صغری بیگم نشست متأثر و غمگین بود دستهاشو بهم میمالید وهی لاالله الا الله میگفت ،بعد گفت حبیبه دخترم چه کنیم ؟ ببریمش روستای خودش ؟ گفتم :نه ! نه،انقدر مهربون بود که فکر همه چیز رو کرده بود،دیشب بمن گفت منو تو همین تهران دفن کنید...
بعد حاج خلیل گفت: باشه فورا نامه ایی برای فوتش میگیریم و به بهشت زهرا منتقلش میکنیم ..دلم برای صغری بیگم کباب بود، سیما انگار خیلی وقت بود که صغری بیگم رو میشناخت ،براش گریه میکرد بعد گفت ،ببخشید عفت جان اما منو یاد مادرم انداخت ..مادرم همین قدر بی کس مُرد …عفت نوازشش میکردو میگفت حق داری مادرت بوده …
خلاصه جسم بی جان صغری بیگم رو به بهشت زهرا بردیم حالا تمام اون آدمهایی که تا دیروز میزدن و میرقصیدن امروز سیاهپوش بسمت بهشت زهرا اومدن ،چقدر خدارو شکر کردم که جنازه صغری بیگم تنها نبود، هممون بودیم؛ بچه هام عروسم دامادم و حتی پدرومادرهای عروس دومادم هم اومده بودن ،وقتی میخواستن صغری بیگم رو خاک کنن سرم رو به گوش صغری چسبوندم گفتم :خواهر جان سلام منو به رضا برسون، بگوبی معرفت پس مهمانت خواهر من بود، بعد هی میگفتم حلالم کن،خیلی زحمتو کشیدی اما من برات جبران میکنم،خیلیییی جبران میکنم فقط صبر کن …
صغری بیگم در خانه آخرتش آرام گرفت، اما من به آقاجانم گفتم تو رو خدا به همه بگو همگی مهمان ما هستن و تا هفت روز من برای صغری بیگم خیرات میدم …و همانطور هم شد.. همه به رستورانی رفتیم و وقتی برگشتیم پری همه وسایلای اضافه روجمع و جور کرده بود و به رسم روستا پارچه های سیاهی روی بعضی وسایل و در و دیوار زده بود ،از اینکارش خیلی خوشم اومد گفتم :خدا عوض خیر بهت بده این زن کسی رو نداشت ..
شب اول وقتی همگی در خونه جمع بودیم، یدفه اف اف خونه بصدا در اومد ،در رو که باز کردیم دختر قد بلند و زیبایی وارد خونه شد ،نرگس فوراً جلو دوید و دست دختر رو تو دستش گرفت وگفت: مادرجان ایشون دوستمه دوست دوران تحصیلیمه.. بعد لبخندی زدو گفت: بخاطر صغری بیگم گفتم بیاد، هم منو ببینه هم جمع بیشتری داشته باشیم..
منکه سخت شیفته دخترک شدم گفتم: خوش آمدی قدم بر چشم ما گذاشتی…همونجا یه حس خوبی بهم دست داد ،فکر کردم یک عضو جدیدی به خونمون اضافه شد و یهو یاد حرف رضا افتادم .آره ؛گفت بزودی اون پسرمون هم سرو سامون میگیره ..
از دوست نرگس استقبال کردم ،بهم تسلیت گفت وباهام احساس همدردی کرد.. پری ازش پذیرایی کرد در کنار نرگس نشست و شروع کرد به صحبت کردن ..اونشب مجلس قران و روضه خوانی داشتیم و کلی غذا به یتیمخانه ای که بهمون معرفی کرده بودن دادیم.. دوست داشتم تا هفت شب کارهای خیر بکنم و ثوابش رو نثار روح صغری بیگم کنم …بخاطر اینکار از آقاجان کمک گرفتم و گفتم: هرجا که شما صلاح بدونی همونجارو واسه بردن خیرات انتخاب میکنیم ،یهو تو جمع همون دختر خانم گفت اگر دوست داشتین برای خانواده های بی بضاعت هم کمک کنید من می شناسم..
گفتم :به به! چه پیشنهاد قشنگی ،شما جایی رو میشناسی ؟
گفت :بله در محله ….خیلی ها هستند که ما خودمون هم بهشون کمک میکنیم ..
دلم براش رفت اما اصلا دوست نداشتم در مجلس ختم صغری بیگم راجع به این دختر صحبت کنم ..
یهو علی اصغر تا چشمش به این دختر افتاد با شیطنت خاص خودش گفت: نرگس جان ایشون از اقوام هستن ؟
نرگس گفت: نه علی آقا از دوستانم هستن..
بعد گفت ببخشید اسم شریفشون ؟
نرگس با خنده معنی داری گفت: سپیده ! علی اصغر هم گفت :خوشبختم!
اونشب سپیده درخانه من مثل همه مهمونهادر عزاداری صغری بیگم شرکت کرد و شب با علی اکبر ونرگس از خونمون رفت..اما آثاری از مهر خودش رودر قلب علی اصغر بجای گذاشت ..طوریکه علی اصغر باخجالت گفت مامان میشه راجب یه چیزی باهات صحبت کنم؟
گفتم نخیر الان وقت این حرفا نیست انشاالله بعد چله ..
گفت: ای مادر باهوش از کجا فهمیدی چی میخوام بگم ؟
گفتم :من یک مادرم !
بعد علی اصغر گفت :آخه من باید برگردم امریکا ..
منم لبخندی زدم وگفتم: باید صبر کنی تا به مراد دلت برسی ،
ادامه دارد...
@ckutr6