#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوچهار
اما ساکت ماندم،،
بعد آقاجان گفت در ضمن آقا رضا پدر ماه منیر جان !
ایشون رو بمن سپرده منم در حال حاضر که می بینید جدای از دوستی الان شوهر عمه ایشون هستم و شما هر حرفی دارید بمن بزنید …اونشب سر افراز شدم غروری داشتم که نگو !تو دلم گفتم آخ رضا جانم ! کجایی ؟ تو چرا نبایدالان در این مجلس حضور داشته باشی ؟ برادرهای ماه منیر کجا بودن ؟ چرا الان نباید اینجا می بودند؟
توی فکر بودم که پدر علی گفت عجب اسم زیبایی ماه منیر !من مفتخر هستم که با شما وصلت کنم، پسر بنده هم همه کاره کارخونه من هستن، من کسی رو بجز ایشون ندارم یک دختر دارم یک پسر ،انشاالله که هردو شون خوشبخت بشن ،منم جز خوشبختی چیزی نمیخوام ..بعد مهوش خانم که هم میخواست خودش رو خوشحال نشون بده و هم ناراحت ،گفت آره والا منم خوشبختی پسرم رو میخام ..بعد دستی به روسریش کشید و مرتبش کرد وگفت حالا بگین دختر خانم عزیزتون بیان ببینم پسر من عاشق کی شده؟
آقاجان سریعا به مهوش خانم گفت مطمئن باشید که از نظر من که شوهر عمه اش هستم بهترین و باادب ترین دختر دنیا رو انتخاب کرده شک نکنیدو اینکه دختر زیبا ! که بازم از نظر من تو دنیا تَکه …
مهوش خیلی مؤدب بود گفت: بله مُسلمه که
زیر دست همچین خانواده ای بزرگ شده.. پری دائم پذیرایی میکرد وقتی میخواست از اتاق بیرون بره گفتم پری جان ! ماه منیر رو صدابزن بیاد تو اتاق ..
صدای کفشهای ماه منیر با تَق تَق پاشنه اش شنیده میشد ،همون لحظه ماه منیر با یک ظرف طلایی کوچکباقلوا وارد شد که من از دیدن ظرف تو دستش جا خورده بودم، اون چی بود آورده بود؟
لرزش دستاش کاملا ً معلوم بود،وارد سالن که شد همه زیر پاش بلند شدند. ماه منیر سلام کرد و با ظرف باقلوا بسمت آقامهدی رفت ،
مهوش خانم با دیدن ماه منیر لبخند رضایتی به لبهاش اومد ..علی زیر زیرکی به ماه منیر نگاه میکرد و لبخند میزد ..یهو همگی زیر پای ماه منیر بلند شدن..
آقامهدی گفت به به عروس گلم …ماه منیر گفت بفرمایید باقلوا!!! بعد بسمت مهوش خانم رفت وسلام کردو شیرینی تعارف کرد، اونم گفت از دیدنتون واقعا خوشحال شدم وبعد تعارف به بقیه کرد و در آخربه علی تعارف کرد و مستقیم اومدو پیش من نشست ..آروم بهش گفتم دختر چرا باقلوا آوردی ؟ این چه کاری بود کردی ؟ اونا فقط میخواستن تو رو ببینن..گفت مامان پری بمن گفت شیرینی رو ببر تموم شد !
اونشب پری دسته گل به آب داده بود، آخه رسم ما این بود که وقتی حرف هامون تموم میشد و قرار ازدواج صورت میگرفت شیرینی میدادیم …ماه منیر عصبانی گفت مامان از خجالت آب شدم حالا چکار کنم ؟ مگر پری رو نبینم ! داشتیم پچ پچ میکردیم که آقاجان گفت خب ،مهوش خانم دختر مارو دیدین ؟ اونم با لبخند گفت بله ؛واقعا علی جان حق داشتن که اصرار بر این وصلت داشتن...
بعد آقاجان گفت خب پس بقیه اش با من و آقا مهدی !!!
دیگه حرفها زده شد قرار شد مهریه دخترم رو خود آقا مهدی بعنوان سوپرایز سر عقد اعلام کنن و اینکه دوسال صبر کنن تا درس ماه منیر تموم بشه و تو این مدت فقط نامزد بمونن و همون موقع مهوش خانم گفت من انگشتری برای عروسم آوردم که میخوام تقدیمشون کنم بعد از جاش بلند شد و انگشتربرلیانی رو انگشت ماه منیر کردبعد با لبخند گفت حالا برو شیرینی رو بیار بخوریم
وای از دست پری که آبروی مارو برد،دوباره ماه منیر بلند شدو از روی میز ظرف شیرینی رو برداشت و به همه شیرینی داد، وقتی همه ساکت نشسته بودن..
آقاجان گفت اینو یادم رفت بگم حبیبه جان سه تا پسر دکتر و مهندس دارن که در امریکا درس میخوندن و الان برای خودشون دارند کار میکنن و ما باید مقدمات اومدن اونها رو برای عروسی دخترم به ایران فراهم کنیم تا اونها هم عروسی تنها خواهرشون ایران باشند.. یهو مهوش خانم گفت به به. پسرهای حبیبه خانم جون پزشک هستن؟
گفت :بله دوتاشون پزشکن و یکیشون هم که صاحب شرکت بزرگی هستن …و من به جرأت می تونم بگم تمام حرفهای آقاجان از روی سیاست بود و خدارو شکر که اگر رضا نبود
حضور آقاجان برامون نعمت و برکت بود ..
اونشب بخیرو خوشی گذشت ،،نبود رضا داشت خفه ام میکرد، بعد از رفتن خانواده مشگات یهو زدم زیر گریه ،حالا گریه نکن وکی گریه کن ! عفت که دلیل گریه ام روپرسید اونم زد زیر گریه وگفت: واقعا حق داری منم داشتم خفه میشدم ،بعد از اینکه خوب گریه هامو کردم آقاجان گفت حبیبه دخترم ! امشب وقت گریه نیس باید شادی کنی که الحمدالله آدمهای خوبی دخترت رو گرفتن و جای نگرانی نیست ..
گفتم دِ آقاجانم منهم از همین میسوزم که رضا امشب نبود تا از دیدن دامادش شادی کنه و ببینه که چه سرنوشتی برای دخترش رقم خورده. عفت دنباله حرفم شرمنده سرش رو پایین انداخت گفت و اینکه ببینه که تو چقدر اذیت شدی و به همراه تو برادر قشنگمم اذیت شد،
@ckutr6
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوسیوچهار
اصلا بفهمم مقام مادر چیه..
از اینهمه حرف دلم بدرد اومد ،گفتم چرا بمن نگفته بودی اون زمان برات فکری کنم !
گفت: اخه دیگه آهنگری نبود، اونم زن گرفت..
اشکم بی اختیار اومد خدایا عشرت چقدر تو نامرد و ظالم بودی …گفتم :صغری بیگم بچه های من روی پای توبزرگ شدن ..
گفت: آره اونکه مُسلمه ..
گفتم :فکر کن اونا بچه های تو هستن ..
گفت :صد البته ..
اما من در دلم میگفتم عجب حرف بی ربطی زدی حبیبه ،بعد یهو دیدم صغری بیگم گفت: انگار سردمه..
گفتم ای جان دلم !الان که هوا انقدر سرد نیست خواهر…فوری بلند شدم چراغ رو روشن کردم، از توی کمد پتویی روی صغری بیگم انداختم ،خودم که سن وسالم کم نبود، اما اون نزدیک به هفتادوپنج سالش بود …
آخ که مثل جوجه میلرزید دلم نمی خواست مزاحم بچه ها بشم ،اما وجدانم اجازه نمیداد بی تفاوت باشم، فورا به اتاق رفتم و شماره تلفن علی اکبر روگرفتم، گوشیشون بوق میزد، اما بر نمی داشت و من دلشوره داشتم ..بلاخره علی اکبر گوشی رو برداشت گفتم: مادر منو ببخش اما حال صغری بیگم خوب نیست ..
بچم با عجله گفت: الان میام مادر..شاید بیست دقیقه نشد علی اکبر با کیف کوچکی وارد خونمون شد ..فوری دست صغری بیگم رو گرفت گفت :مادر خیلی تب داره ،مگر سرما خورده بود؟ چرا هیچی نگفت؟
گفتم :نه والا سالم بود ،بیشتر مشکلش قلبش بود که دارو مصرف میکرد ..
گفت :پس من برم براش دارو بگیرم بیام ..دونه های عرق از پیشانی صغری بیگم میچکید بهش گفتم قربونت برم تو سردته ؟ یا گرمته ؟ چرا انقدرعرق میکنی ؟
گفت: نمیدونم یهو انگار الُو گرفتم، تنم داغ شده ..
گفتم: هیچ نگران نباش علی اکبر الان با دارو میاد ..یهو دستم رو گرفت گفت: خواهر بیا اینجا کنارم بشین کارت دارم ..
دستش تو دستام بود، هی مالشش میدادم گفتم جانم بگو ..
باز دوباره گفت خانم جان !
من با گریه گفتم :ای خانم جان بمیره ! جانم چیه ؟
گفت :اگر من مُردم نه کس دارم نه هیچ ..مبادا خودتون رو بزحمت بندازین منو ببرین قبرستون ده .منو هرجا خاک کردین ،کردین ،فقط رو قبرم بنویسید غریب الغربا …
بعد لبخند تلخی زد ..
گفتم :وای دلمو اتیش نزن ،صغری جان پس من کی تو هستم ؟ خواهرت …
گفت: آره من کسی رو ندارم ،شما بهم سر بزن، با صدای قشنگت برام قران بخون، سوره الرحمن بخون راستی یادته ننه !!! ننه بتول ! چه قرآنی میخوند ؟
گفتم: آره که یادمه، بعد شروع کردم موهای کم پشتش رونوازش کردن گفتم: نذر میکنم زودتر خوب بشی تا باهم بریم پابوس آقا امام رضا !
گفت: نه دیگه فرصتی نیست، فکر نمیکنم به اونجا برسم ،همون یکبار به اندازه یک عمر بمن خوش گذشت ..
داشتیم حرف میزدیم علی اکبر سر رسید، داروهارو به صغری بیگم داد گفت: اینهارو مصرف کن یه آمپول هم براش زد و گفت: مادر حواست بهش باشه بده، پری فردا براش آبمیوه طبیعی بگیره..
گفتم :حتما پسرم ! بعد گفتم نیازی نیست ببریمش بیمارستان ؟
گفت :نه مادر مطمئنم که سرما خوردگی داره..
گفتم :پس باشه..
همون موقع صغری بیگم گفت :نه تورو خدا منو بیمارستان نبری،ن تو خونه راحتم …
من بالای سر صغری بیگم نشستم همش دستم رو روی سرش میزاشتم تبش قطع شده بود، اما انگار کابوس میدید همش با خودش حرف میزد،تاوقت نماز صبح بالای سرش بودم، اما بعد از اینکه نمازم رو خوندم خوابم بُرد،در عالم خواب رضا رو دیدم خوشحال بود، میگفت چقدر خوشحالم که بچه هامون عروسی کردن ب،زودی نوبت علی اصغر میشه که اونم سرانجام بگیره..
دستم تو دستهای رضا بود یهو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خانمی برم که خیلی کار دارم ..
گفتم:رضا بمون !
گفت :نه باید برم مهمون دارم …بلند شد که بره دستاشو گرفتم هی میگفتم یه کم دیگه بمون..
اونم میگفت باید برم حبیبه جان باید برم
!!!دستامو رها کرد، بعد دور شد خیلی دور …از خواب پریدم نگاهی به صغری بیگم کردم انگار خوابیده بود..
گفتم: خدارو شکر پس خوب شده، دستمو روی پیشونیش گذاشتم گفتم :ببینم تبش قطع شده ؟
دیدم یخ کرده،بدنش سرده ،خیلی سرد گفتم: صغری بیگم ! خواهر !
اما ساکت بود …شصتم خبردار شد فهمیدم که مُرده، دلم میخواست جیغ بزنم اما دیگه توان جیغ زدن هم نداشتم.. آرام آرام گریه میکردم ..صغری جان مونس تنهاییام مهربون ترینم پاشو یادگار رضا ! چرا حرف نمیزنی؟ دستای سردشو تو دستم گرفتم گفتم :چقدر با این دستها زحمت بچه هاموکشیدی ،چقدر خودتو بین منو عشرت قرار دادی تا بمن آسیبی نزنه ،هی میگفتم و گریه میکردم یهو شِکوه کردم خدایا بَسمه دیگه طاقت ندارم، دیگه تحمل ندارم تنها دلخوشی من در این خونه صغری بیگم بود …نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هشت صبح بود، یهو با ناراحتی صدا زدمپرییییی…
بیچاره پری مثل باد اومد پیشم گفت: بله خانم جان ؟
گفتم ب:ی صدا زنگ بزن علی اکبر بیاد..
گفت :چی شده ؟
گفتم :صغری بیگم تمام کرد…
@ckutr6