#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_صدوچهلوسه
و هروقت که بیکار میشدم روزی چند بار می خوندمش ،بعد از مرگ آقاجان انگار دوباره بی پدر شده بودم ...هفته ها از مرگ آقاجان گذشت، رحمان مثل یک مرد سن و سال دار کارخونه پدرش رو می چرخوند، عفت و من بیشتر با هم بودیم ،سیما هم بعد از چله آقاجان به انگلیس برگشت، اما آنچنان به رحمان برادرم برادرم میکرد که حد نداشت، عفت هم ذوق میکرد که رحمان تنها نیست ،هم می ترسید که رحمان رو از دستش در بیاره وببره انگلیس.
خلاصه که زندگی ادامه داشت ،ماه منیرم باردارشد،همچنان که پری بعدش زایمان کرد و خداوند اولین فرزندش که پسر بود رو بهش هدیه داد …
من میخواستم از حاج خلیل مرد بزرگ کار خیر رو یاد بگیرم، با کمک من و رحمان خونه کوچکی برای پری خریدم، اما ازش خواستم تا روزیکه من زنده هستم با من در همین خونه زندگی کنه..
اما بگم از محسن که بارها ازم خواست باهاش ازدواج کنم ،اما من ذاتا دختر یک کدخدا بودم که هیچ وقت رسم نداشتیم تو فامیل خودمون بعد از شوهر اول ازدواج دوم بکنیم ..یکروز آب پاکی رو ریختم رو دستش ،یکروز محسن به خونمون اومد ملتماسانه ازم خواست باهاش ازدواج کنم..
گفتم: آقا محسن بچه های من جنازه من رو روی دوش شما نمیگذارن، از من هم گذشته که بخوام شوهر کنم، لطفا دست از سرم بردارید اما بیچاره محسن همچنان اصرار داشت..
گفتم: آقا محسن ببین چقدر بخودت ضرر زدی، الان تو هم باید زن وفرزند داشتی، مگر تو چند بار به دنیا می اومدی ؟ باید از این عمری که مثل باد میگذره استفاده میکردی …محسن با کوله باری از غم از خونمون رفت، بعد از سه چهار ماه یکروز رحمان وقتی مادرش عفت مهمان من بود بخونمون اومد و خبر از مرگ محسن داد،محسن سکته کرده بود، خیلی دلم براش سوخت از اینکه هیچوقت به عشقش نرسید، اما چاره ای نبود چون ازدواج کردن ما هم دیگه فایده ایی نداشت، روزگارمون عادی بود…همه سر زندگی هاشون بودند تا اینکه بعد از دوسال عفت بیمار شد، همیشه از درد کلیه هاش رنج میبرد، کم کم و به مرور زمان کلیه های عفت از کار افتادن، رحمان بهترین متخصص هارو برای عفت به کار گرفته بود اما فایده ایی نداشت ،چقدر دیالیز میکرد اما در یک روز گرم تابستان عفت هم از دنیا رفت و به رحمان گفته بود منو در کنار حاج خلیل به خاک بسپرید..خبر به گوش سیما رسید، به گفته خودش که میگفت به اندازه مادرم برای عفت سوختم ..
بعد از مرگ عفت من تنها شدم ،پسر کوچکم علیرضا عاشق یه دختراصفهانی شد، عروس کوچکم لیلا عاشق این بود که علیرضا همون در خارج از کشور زندگی کنن و بخاطر این عشق یهویی تصمیم به رفتن گرفت …واز طریق کارشون به امریکا برگشتن، ماه منیرم دختر دار شد ،دخترش مهتاب قدم بر چشم ما گذاشت و خونمون رو گل بارون کرد ،دیگه از این دختر شیرینتر وجود نداشت ،علی اکبر ونرگس دومین فرزند خودشون رو بدنیا آوردن و علیرضا هم با همسرش زندگی خوبی داشت و راحت بودن ،در این اثنا قرار شد که رحمان هم به خارج ازکشور بره و همش هم زیر سر سیما بود که تنها نباشه، میگفت منو برادرم باهم باشیم .آخ که تمام خاطرات عفت با حاج خلیل از بین رفت و چون رحمان تنها باز مانده بود،دنیایی از ثروت رو با خودش به انگلیس برد و تمام ثروت حاج خلیل رو فروخت و دلار کرد و از ایران رفت …
کم کم همگی قصد مهاجرت کردن، دوباره علی اکبر و نرگس هم با دوتا بچه هاشون رفتن ،علیرضا هم رفت و من ماندم با ماه منیر که همیشه مونسم بود …
از موندن و رفتن آدما گلایه ایی ندارم،اما من که انقدر زجر کشیدم هیچکس قدر دان این نبود که بگن لااقل تنهات نداریم و در کنارت بمونیم منکه عمر نوح نداشتم که بمانم و دوری بکشم ،اما عیب نداره برن خوش باشن..
الان سالهاست که من در خانه ایی که اول آمدم تنها هستم و تنها مونسم دخترم ماه منیره که بمن وفا دار ماند، قربون دهن ننه بتول که گفت تنها تو میمونی و مونست وبا پری که الان دوتا بچه داره ودر کنارمه ..
در دنیا فهمیدم که هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره واین خداوند هست که هرچیزی رو بخواد بهت می بخشه و هرچی رو بخواد ازت میگیره. ممنون که با من همراه شدین ...
پایان
@ckutr6