#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفتادوهشت
بیا بهت آموزش بدیم که دیگه بچه دار نشی...
رضا در جوابم گفت: منم راضیم، خدا رو شکر حالا هم پسر داریم هم دختر ،پس دیگه تمام نعمت دنیا رو داریم ...
حالا هم دیگه فکرش رو نکن ،بریم خونه که باید استراحت کنی.ما با ماشین حاج خلیل به سمت خونه رفتم، اما همینکه جلو در خونه رسیدم ،حاج خلیل و یک سلاخ به همراه گوسفند کوچکی جلو در خونمون منتظر ایستاده بودن..
با تعجب گفتم: رضا حاج خلیل از کجا فهمید که ما الان میایم ؟
گفت: من از باجه تلفن نزدیک بیمارستان زنگ زدم و گفتم، ما تا یکی دو ساعت دیگه میایم خونه (یادش بخیر باجه تلفنهای دو زاری)من با احترام به حاج خلیل سلام کردم و گفتم: نمیدونم چطور از شما تشکر کنم..
گفت :هیچی دخترم من کاری نکردم ..
منکه هنوز شکمم درد میکردم ،دستم رو به زیر شکمم گذاشته بودم که یهو حاج آقا گفت: ای داد بیداد اصلا حواسم به شما نبود ،یالا زود باشید گوسفند رو سر ببُرید تا حبیبه خانم زودتر بره تو خونه ..وقتی گوسفند رو سر بریدن ،حاج خلیل به رسم خودش لکه کوچکی از خون رو به پیشانی من و ماه منیر زد، بعد گفت :برو دخترم برو استراحت کن..
با خجالت گفتم: حاج آقا میتونم یک روز وقتی حالم خوب شد شما رو به خونمون دعوت کنم ؟
گفت :چراکه نه ! من از خدام بود ومنتظر همچین فرصتی بودم، فقط یه خواهش ازت دارم، وقتی خواستی غذا درست کنی از همین گوشت برام آبگوشت درست کن ،خیلی وقته که آبگوشت نخوردم و واقعا دلم آبگوشت میخواد ...
گفتم :به روی چشمم ولی چرا آبگوشت ؟ گفت :خیلی داستان داره، حالا که خودت منو به این مهمانی دعوت کردی وقتی اومدم منم همه چیز رو برای تو تعریف میکنم !
من هم بی توجه به معنی این حرفش گفتم: قدمت روی چشمم حتما بهت خبر میدم..
وقتی بخونه رفتم سه تا پسرام به پاهام چسبیده بودن ،صغری بیگم برام غذا درست کرده بود و ورختخواب نرم و گرمی برام انداخته بود ..بمحض اینکه روی تشک دراز کشیدم خواب عمیقی منو گرفت، صغری بیگم گفت: خانم جان تو بخواب من مراقب بچه ها هستم ..
گفتم: این دختر کوچیکه رو چکار میکنی ؟
با خنده گفت خدا برکت بده به آب قند ..
اونا همشون به اتاق بغلی رفتن و من نفهمیدم چطور از بی خوابی بیهوش شدم ،بعد از چند ساعتی صغری بیگم آرام آرام گفت :خانم جان دیگه نمیخوای بیداربشی؟ هم خودت گرسنه ایی هم این بچه داره غش میکنه از گرسنگی، پاشو دختر پاشو ..
با سختی چشمهامو از خواب باز کردم ،دلم نمیخواست از جام بلند بشم ،دخترک زیبا با گریه های ضعیفی که از ته حلق کوچکش صداش می اومد ،گرسنگی خودش رو اعلام میکرد ..
حالا که میخواستم بچه رو شیر بدم درد سینه هام بقدری شدید بود که بی تابم میکرد، یادمه اون موقع ها بی بی جان میگفت: شیرت رو آرام بدوش وچربی روی شیر خودت رو به نوکسینه ات بزن ،هیچ پمادی بهتر از اون نیست ..یهو جای خالی بی بی رو حس کردم بغضم ترکید وشروع کردم گریه کردن، طفلک صغری بیگم با یه کاسه کاچی وارد اتاق شدو با دیدنم گفت: چیه خانم جان؟ چرا گریه میکنی ؟
گفتم :صغری بیگم جان میدونم که تو برام کم نمیزاری و مثل بی بی هستی، اما جای خالی بی بی بد جور اذیتم میکنه ..
صغری بیگم آرام کنارم نشست و گفت: خانم جان من دل ندارم ؟ نه میدونم پدرم کیه نه مادرم کیه ؟
گفتم :ای جان دلم واقعا دلم برات میسوزه، اما تو اونا رو ندیدی و نمیدونی کجا هستن، اما من چی ؟ محبتهای بی بی رو چطور فراموش کنم ؟
صغری بیگم دست نوازش ومهربونی روی سرم کشید وگفت: خانم جان افسوس گذشته رو نخور ،مگر به حرف مادرت ایمان نداری، انشالله دخترت بزرگ میشه و مونست میشه.. حالا پاشو کاچی که برات درست کردم رو بخور که پر از پسته و گردو با روغن حیوانیه ! بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: این کاچی رو وقتی عشرت زایمان میکرد از مادرش یاد گرفتم، بعد آهی از ته دل کشید و گفت :چه روزهایی که من در اون خونه دیدم ،بعد اشکهاش رو گونه اش غلتید پاشدو از اتاق رفت بیرون !
طبق کاری که بی بی گفته بود شیرم رو دوشیدم و بعد خودم از کاچی بی نظیر صغری بیگم خوردم، آخ که چه طعمی داشت (دلتون نخواد)..
روزهای بعد از زایمانم گذشتن و من کم کم حالم خوب شد، به خواست من اسم دخترم ماه منیر شد .یکروز به رضا گفتم بهتره ببینی حاج خلیل چه موقع میتونه به خونمون بیاد تا براش آبگوشت درست کنم …
رضا بهش گفته بود و با مشورت با خود حاج خلیل قرارشداولین جمعه ناهار بخونمون بیاد، بهش گفتم هرکی رو دوست داره با خودش بیاره،اگه خانم داره، بچه داره بیاره ،اما روز جمعه که شد من ازصبح بلند شدم و آبگوشتم رو درست کردم و به صغری بیگم گفتم برو خرید کن که حداقل یکبار هم ما سنگ تموم بزاریم..
صغری بیگم وقتی خرید کرد اومد بعدش دیدیم زنگ در حیاط به صدا دراومد، علی اکبر فوراًدر رو باز کرد و حاج خلیل با یک عالمه خوراکی بخونمون اومد
@ckutr6