#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حبیبه
#قسمت_هفتادوهفت
تو شهرمون یه بیمارستان بود که زایمان رایگان انجام میداد، مثل ده نبود این کارهای امروزی هم نبود، یعنی وقتی میفهمیدی بارداری دیگه دکتر نمیرفتیم تا وقت زایمانمون …
من از درد بی تاب شدم ،رضا شبانه رفت پیش حاج خلیل ماشین رو گرفت ومنو به بیمارستان برد، توی راه دلم میخواست زمین و زمان روچنگ بزنم ،صغری بیگم تو خونه پیش بچه هام موند، من با رضا بودم تا رسیدم، قابله یا بهتره بگم ماما منو به اتاق درد برای زایمان برد..
رضا گفت: حبیبه نگران نشی من همینجا منتظرت هستم ..
اما من جای خالی بی بی رو اونشب خیلی حس میکردم، گاهی همراه با اشکهای دردهام برای بی بی هم گریه میکردم ،به لحظات آخر درد رسیده بودم با دیدن دَم و دستگاه اتاق زایمان وحشتم شد، اماخانم ماما گفت: بچه های قبلت رو کجا زایمان کردی؟
گفتم: تو ده و توی خونه !
گفت :خوب همون ،حق داری بترسی، اما این وسیله ها برای راحتی شما فراهم شده و از طرف دولت بیمارستانهای رایگان گذاشته شده ،تا از هردرد و مرضی در امان باشین.. روی تخت دراز کشیدم، اما بی تاب بودم، صدای فریادم همه جا رو برداشته بود ،خانم دکتر گفت یواشتر خانم، هرکی ندونه فکر میکنه شکم اولته، چه خبرته ؟
گفتم :خانم جان، آه ندارم، نمیدونم چرا انقدر بی جونم ،یه جوری هستم نفسم تنگ شده بود، دستگاه اکسیژنی رو بینیم گذاشتن و بهم گفتن تلاش کن و من تمام تلاش خودمو کردم...با صدای جیغ خودم از حال رفتم، بی شک میتونم بگم سخترین زایمان رو انجام دادم، اونشب ماما پرده پنجره اتاقی که به طرف حیاط بود رو کنار زد ،هلال ماه کاملاً نازک و زیبا بود، یهو فریاد زدم ای ماه قشنگ کمکم کن تا ماه من بدنیا بیاد ...
دکتر از این حرفم خنده اش گرفته بود گفت: ای خدا حالا بزنه و بچه ات زشت هم باشه، گفتم: نه مطمئنم زیباس، چون مادرم گفته داره برات مونس میاد، پس میدونم بچه ام دختره ویه دختر هیچوقت زشت نمیشه !
تو همین موقع با تمام قوا فریاد زدم، خدا کمکم کن ! که صدای گریه بچه به گوشم خورد، بیجان افتادم خانم دکتر گفت: مبارکه ماهت بدنیا اومد ،از خوشحالی خندیدم گفتم: دختره ؟
گفت: آره ...
گفتم :ماه منیرم خوش آمدی..
دکتر گفت به به، چه احساس پاکی به ماه منیرت داشتی ..
گفتم این هدیه خداونده از طرف مادرم اومده ..
دکتر ماه منیر رو روی شکمم انداخت وبشوخی گفت :بیا بگیر ماه منیرت رو یه وقت گمش نکنی..
وقتی صورتش رو دیدم گریه خوشحالی کردم..
دکترم گفت باز چی شد حبیبه خانم؟
گفتم جل الخالق چقدر شبیه مادرمه، همونطور سفید رو ،با بینی کوچک ولبانی سرخ ….
بعد از زایمان دکترم گفت: تو فقط دو سه ساعت دیگه میتونی اینجا بمونی، بعدش میتونی بخونه ات برگردی..
گفتم :چه خوب من باید برم سه تا بچه دارم که در خونه منتظرم هستن..
دکتر گفت عزیزم! دخترم ! درسته که تو جوانی ،ولی اگر همینطور ادامه بدی و بچه بیاری، نابود میشی انشاالله بعد از چهل روز بیا بهت بگیم چکار کنی که دیگه بچه دار نشی ،چه خبره ؟ اگر خواستی تربیت کنی این چهار تا رو تربیت کن، میخوای به بالا بالا برسونیشون ،همینارو برسون ،دیگه بچه نیار، فردا بزرگ میشن توقعاتشون بیشتر میشه، اونوقت اگه از پسشون برنیای خجالت میکشیا …بهت گفته باشم !!
گفتم :خانم دکتر من اصلا دیگه بچه نمیخوام، بهتون قول میدم واینم بدونید که حتما دوباره میام خدمتتون ..
گفت :خیلی خب ،حالا برو تو بخش دوساعت بمون ،مشکل نداشتی برو خونتون ..
با دختر کوچکم منو روانه بخش کردن ،بهم یاد میدادن که چطور به بچه شیر بدم ،چقدر از روش هاشون که بما یاد میدادن خوشم اومده بود، چطور بچه رو بغل کنیم ،چطور آروغش رو بگیرم و….
راستی ما چقدر یلخی همه چیز رو یاد گرفته بودیم و توکل بخدا گذرونده بودیم، بعد از دوساعت پرستار اسمم رو صدا زد گفتم: بله منم ...
گفت: پاشو لباسهاتو بپوش برو ..
وقتی دورو برم رو نگاه میکردم، همه با مادر یا خواهرشون به بیمارستان اومده بودن، اما من تنها بودم ،نوزادم رو روی تخت گذاشتم، گفتم: ماه منیرجان زودتر بزرگ بشو وهمدمم باش ،چون من هیچکس رو در این دنیا ندارم ،خودم بلند شدم، لباسم رو پوشیدم، مادر زائویی که تخت بغلیم بود گفت: عزیزم چرا تنهایی ؟ مادرت نیامده ؟
یهو اشکم سرازیر شد گفتم :خانم من ،من مادرم مرده...
بنده خدا خیلی ناراحت شد گفت: تو رو خدا منو ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم ،بعدش اومد کمکم کرد حاضر شدم، ماه منیر رو بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم ..
رضا پشت در بود ،فورا بچه رو از بغلم گرفت، ساک کوچکم رو در دست دیگه اش انداخت و گفت حبیبه جان بمیرم برات خیلی زجر کشیدی ! صداتو می شنیدم و مرتب برات صلوات میفرستادم، کاری از دستم بر نمی اومد نمیدونم چرا احساساتی شدم دوباره گریه کردم و گفتم :رضا من دیگه بچه نمیخوام ،خانم دکتر بمن گفته بعد از
چله ات
ادامه دارد....
@ckutr6