eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه. سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده مثل مرغ سرکنده شده بودم، اصلا شب و روز نداشتم کارم شده بود گریه.. درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد... من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره... به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم زود قبول کردم که برم عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم، در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد کمی گذشت تا به خودم اومدم ، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه .... @ckutr6
زهرا خندید و گفت آره بابا ..رضا بهش گفت و مصطفی قبول کرد .. زد به میز و گفت ماشاله یه تیکه جواهره ..میخواست پول لباس عروس رو بده ولی رضا قبول نکرد .. به کمک زهرا و مریم لباس عروس رو پوشیدم ..لباسی که همیشه آرزوی پوشیدنش رو داشتم .. فکر میکردم هیچ وقت بهش نمیرسم .. تو آینه نگاه کردم ..احساساتی شدم و چشمهام پر اشک شد .. مریم سریع یه دستمال کاغذی آورد و گفت جون من چشمهات رو پاک کن بزار زنگ بزنیم آقا مصطفی بیاد بنده خدا پایین منتظره .. همون لحظه مصطفی زنگ زد و زهرا گفت که بیا بالا..عروست آماده است.. قبل از مصطفی فیلم بردار وارد شد .. با تعجب به زهرا نگاه کردم .. زهرا گفت این دیگه به خود آقاتون ربط داره ما هیچ کاره ایم .. مصطفی وارد شد و با دیدنم لب پایینش رو گاز گرفت و گفت محشر شدی ..محشر... کمکم کرد سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .. پرسیدم محضر نزدیکه .. +محضر نیست ..جشن تو خونه ی خودمونه ..عاقد میاد اونجا ... با دسته گلم آروم زدم روی بازوش و گفتم اینم گذاشتی لحظه ی آخر بهم میگی .. عاشقانه نگاهم کرد و گفت چه فرقی داره کی بگم ..مهم این که همیشه اینطور خوشحال ببینمت .. با رضا حرف زدیم و کمی برنامه رو تغییر دادیم .. جلوی در ریسه کشیده بودند ..با وارد شدن ما همه کل کشیدند و نقل و سکه روی سرمون پاشیدند .. مامان با بغض بغلم کرد و کنار گوشم گفت خداروشکر نمردم و خوشبختیت رو دیدم مصطفی خیلی تو رو میخواد خاطرم جمع شده .. سفره عقد زیبایی وسط سالن چیده بودند عاقد منتظرمون بود .. بالافاصله صیغه عقد جاری شد و همه تبریک گفتند و کادوهاشون رو دادند.. رضا از پیشونیم بوسید و تبریک گفت .. بهش گفتم بابت لباس ممنون خیلی قشنگه .. دستش رو روی شونم گذاشت و گفت قولش رو بهت داده بودم تقدیر واسه امروز و اینجا کنار این مرد بود ...خوشبخت میشی کنارش .. باز چشمهام اشکی شد و گفتم مرسی داداش.. بعد از عقد جشن و پایکوبی شروع شد .. با اینکه تعدادمون کم بود ولی مجلس شور و شوق خاصی داشت .. چون همه از ته دل خوشحال بودند. نوبت به رقص دونفره ی ما رسید همه دورمون حلقه زدند و شاباش روی سرمون میریختند مصطفی دستش رو ، روی کمرم گذاشته بود و من دستهام رو ، دور گردنش حلقه کرده بودم .. مصطفی سرش رو کمی عقب برد و گفت دارم میمیرم که همین الان ببوسمت .. لبخند دلفریبی زدم رقصمون که تموم شد خواهر مصطفی من و صدا کرد به اتاق و گفت یه دقیقه وایسا کارت دارم.. رفت و چند دقیقه بعد با مصطفی برگشت . با خنده گفت از پا افتادید این چند روزه همش بدو بدو داشتید .. تا شام اینجا بشینید رفت و در بست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ckutr6