eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
105 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟ مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم.. میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!! وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..! امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟ گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا گفتم ممنون من سرکار میرم خودم قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود... @ephjbm
نقشه ام گرفت و عباس بلافاصله زنگ زد با زاری گفتم که زیر دلم درد میکنه و باید بریم دکتر یک ساعت نشده بود که عباس مرخصی گرفت و اومد دنبالم و رفتیم دکتر. دکتر پیش عباس گفت که چیز خاصی نیست و این دردهای طبیعیه و بیشتر استراحت کن موقع برگشت عباس برام غذا خرید و با اخم کمک کرد که از پله ها بالا برم .. دستش رو گرفتم و با چشمهای اشکی گفتم عباس منو ببخش، نباید دیروز میومدم دستش رو با ناراحتی عقب کشید و خواست حرفی بزنه که پسرم تکون خورد با هیجان وای بلندی گفتم و دست عباس رو گذاشتم روی شکمم تا تکونهاش رو حس کنه. بعد از مدتها لبخند عباس رو دیدم روی زانو نشست و حرکت شکمم رو تماشا میکرد .. عباس عاشق بچمون بود و این بهم ثابت شده بود که بخاطر بچه هر کار میکنه دستم رو بردم لای موهای پر عباس و گفتم جون پسرت منو ببخش. سرش رو بلند کرد و تند نگاهم کرد که دوباره گفتم با مامان پسرت قهر نکن دیگه، دلش میگیره.. غیر از تو که کسی رو نداره .. عباس از روی شکمم بوسید و بلند شد و گفت دیگه جون بچمو قسم نخور .. با لبخند گفتم پس آشتی؟ عباس هم لبخند کمرنگی زد و گفت باشه آشتی.. الان هم بشین و غذات رو بخور بعد از رفتن عباس برای اطمینان بهش پیام دادم که زود جوابم رو داد .. ********** "مریم" با شنیدن حرف نرگس ، حس کردم راه نفسم بسته شد و احساس خفگی بهم دست داده بود .. ترسیدم که همونجا یا گریه کنم یا بیوفتم زمین .. نمیخواستم پیش نرگس بیش از این خودم رو کوچک کنم و سریع برگشتم خونه .. همین که پام به خونه رسید بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم . چند دقیقه نگذشته بود که عباس وارد شد و کنارم نشست و گفت تو رو قرآن گریه نکن . مامان میگفت پاهام درد میکنه و نمیتونم برم بهش سر بزنم و مجبور شدم برم .. نمیتونستیم که از بچمون غافل بشیم .. سرم رو بغل کرد و چند بار بوسید و گفت من صدتای مثل اون نرگس رو فدای یه تار موی گندیده ی تو میکنم اون وقت تو اومدی بخاطر حرف اون وروره جادو اینطور گریه میکنی بالاخره اون شب عباس هر طور بود منو مجاب کرد که مجبور بوده به دیدن نرگس بره و از وقتی حامله بوده بهش دست نزده و من هم باور کردم یعنی دلم میخواست که حرفهاش راست باشه . طبق قرارمون تا چند روز دیگه نرگس زایمان میکرد و برای همیشه از زندگیمون کنار میرفت و دلم نمیخواست این موضوع به گوش خانواده ام برسه همه ی اینها باعث شد که دیگه در مورد این موضوع با عباس حرف نزنیم چند روزی گذشته بود و روز جمعه بود که من مشغول پختن ناهار بودم و عباس هم با موبایلش بازی میکردبا صدای زنگ عباس موبایلش رو گذاشت روی میز و رفت که ماشین رو جابه جا کنه.. هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو که هنوز توی بازی بود رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش .. اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود و دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم .. آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم .. عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم .. دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم .. دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم .. در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت .. با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی .. قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا .. عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟ با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت .. ساکم رو برداشتم و دیگه منتظر یک کلمه حرف از جانب عباس نشدم و از خونه زدم بیرون .. سوار ماشینم شدم و یک ساعت بعد رسیدم خونه ی مامان و بابام .. مامان تا چهره ی آشفته ام رو دید با نگرانی بغلم کرد و پرسید چی شده .. بابا مامان رو عقب کشید و گفت بزار بچه از راه برسه بعد .. تمام ماجرا رو براشون تعریف کردم .. مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود و مدام به عباس و مادرش بد و بیراه میگفت و من رو سرزنش میکرد که چرا تمام این مدت ازشون پنهان کردم .. بابا فقط سکوت کرد و سیگارش رو دود کرد . @ckutr6
با گریه خوابیدم .. صبح چمدون و ساکم رو آوردم تا کم کم وسایلم رو جمع کنم .. به اتاق ملیکا سر زدم نبود .. کنار تختش احمد نامه نوشته بود که میبرم پیش مادرش.. کاغذ رو تو دستم مچاله کردم و پوزخند عصبی زدم برای دیدنش هر روز بچه رو بهونه میکنه .. هیچ کاری نکردم و تا غروب روی کاناپه دراز کشیدم .. یه حالی داشتم .. ناراحت بودم ولی نه بیشتر از وقتی که از حسین جدا شدم ، شاید بخاطر اینکه احمد از روز اول هیچ عشقی نثارم نکرد و دل کندن خیلی راحت تر بود، فقط از حرف مردم میترسیدم .. به آینده ام فکر میکردم که با صدای زنگ از فکر خارج شدم .. از چشمی نگاه کردم .. رضا بود ..در رو باز کردم .. ناراحتی و رنگ پریده ی رضا نشون میداد که احمد باهاش صحبت کرده ..تعارف کردم بشینه.. رضا به در تکیه داد و گفت وسایلت رو جمع کن همین الان برگردیم خونه .. گفتم از الان واسه چی ، بزار .. رضا با صدایی که از ناراحتی میلرزید گفت بزارم بمونی که چی؟جایی که آدم رو نمیخوان چرا باید تحمل کنی ؟ به طرفم اومد و سرم رو بوسید و گفت جمع کن بریم .. خودم نوکرتم .. تا آخر عمر ... بغض کردم و بدون حرف به اتاق رفتم و سریع وسایلم رو جمع کردم .. داشتم در چمدونها رو میبستم که رضا گفت صبر کن ..نبند.. از خونه خارج شد و چند دقیقه بعد با احمد وارد شدند .. احمد با شرمندگی گفت آقا رضا آخه این چه حرفی که میزنید ، من چیزی ندارم که.. رضا در چمدون و ساک رو کامل باز کرد و زل زد تو صورت احمد و گفت الان این حرف رو میگی دو روز دیگه یادت میوفته یه چیزایی داشتی که خیلی باارزش بوده ، حتی باارزشتر از آبروی مردم .. احمد متوجه منظور رضا شد و برای نجات از اون لحظه ، نگاه سرسری به ساک و چمدون انداخت ... رضا درشون رو بست و به من گفت آماده شو .. مانتوم رو پوشیدم و همونطور که بی سر و صدا وارد این خونه شده بودم ، بی سر و صدا هم خارج شدم ... لحظه آخر نگاهی به صورت احمد انداختم .. حس میکردم خوشحاله که بی درد سر از شر من راحت شده .. برگشتم و روبه روش ایستادم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم امیدوارم تا آخرین روز زندگیت خنده رو لبهات نشینه .. احمد لبش رو گزید و چیزی نگفت .. رضا با حرص گفت زهره .. بیا.. دنبال رضا رفتم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ckutr6