eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.3هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.8هزار ویدیو
94 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود.. فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم، از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم. وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری.. مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم و به حرف خاله زنک های قدیمی توجه نکنم.. وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام بعد شام سوغاتی های همشونو دادم. بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو میخواستم وقتی رسیدم خونه حال و حوصله جمع و جور کردن وسایل چمدونم رو نداشتم و دوش گرفتم و خوابیدم صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم برای انتخاب لباس. بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم... @ephjbm
بیشتر از دو ماه از محرمیتمون گذشته بود که یک روز پیش نرگس رفتم .. لباسهای خوشگل پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود . همین که وارد شدم برگه ی آزمایش رو از پشتش آورد جلوی صورتم و گفت مژدگونی بده که داری بابا میشی.. از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .. نرگس رو بغل کردم و چند بار بوسیدم .. یادم افتاد که به مریم قول دادم که وقتی حامله شد دیگه بهش نزدیک نشم ولی اون لحظه نرگس در نظرم خیلی جذاب اومد و با خودم گفتم فقط این بار .. دیگه اینجا نمیام اون روز بودن کنار نرگس برام لذت بخش بود ، شاید چون فکر میکردم برای بار آخره... برگه ی آزمایش رو ازش گرفتم و سفارشات لازم رو بهش دادم و گفتم که دیگه سرکار نمیره و خودم هر ماه خرجش رو میدم و ازش خداحافظی کردم .. مستقیم به خونه ی مامان رفتم و خبر خوش رو بهش دادم .. مامان از خوشحالی به گریه افتاده بود .. بعد از این که آرومتر شد مقداری پول بهش دادم و گفتم فردا هر چی که برای زن باردار مفید ، بخر و براش ببر .. مامان از خوشحالی حرفی نزد و منم یک ساعت دیگه به خونه برگشتم . نمیدونستم این خبر رو چطور به مریم بگم .. هنوز باهام سرسنگین بود و شبها جدا میخوابید .. دلم براش تنگ شده بود .. تا موقع خواب هر کار کردم نتونستم این خبر رو بهش بگم .. دو سه روز گذشته بود و من فقط از طریق پیامک از حال نرگس و وضعیتش خبردار میشدم و طبق قولی که به مریم داده بودم به دیدن نرگس نرفتم .. اون شب طاقتم طاق شده بود و هر طور شده بود کنار مریم خوابیدم و گفتم نرگس حامله است و منم الان سه روزه پیشش نرفتم و دیگه هم نمیرم .. مریم ساکت شد و آروم نگاهم کرد .. بعد از چند ماه کنارش به آرامش رسیدم .. بعد از اون شب دیگه نه مریم از بچه حرفی میزد نه من چیزی میگفتم .. نرگس هر روز بهم پیام میداد و از حالاتش برام میگفت .. با اینکه اکثرا جوابش رو نمیدادم ولی نرگس دلسرد نمیشد و در روز تا ده تا هم پیام میفرستاد .. تا چهار ماهگی نرگس روی قولم مونده بودم و فقط مامان به دیدنش میرفت .. ولی روزیکه قرار بود نرگس برای تعیین جنسیت بره، به اصرار مامان و البته میل قلبی خودم ، نرگس رو به مطب بردم .. وقتی منتظر نشسته بودیم بارها نرگس دستم رو گرفت و کنار گوشم حرفهای عاشقانه زمزمه میکرد .. نوبتمون که شد دکتر تشخیص داد بچمون پسره .. نرگس خیلی خوشحال بود و گفت دو تایی بریم یه جشن واسه پسرمون بگیریم .. به یه کافی شاپ رفتیم و گفتم نرگس تو که میدونی قرار نیست بچه رو نگه داری چرا خوشحالی؟؟ نرگس دوباره دستم رو گرفت و گفت همین که تو خوشحالی و به آرزوت میرسی واسه خوشحالی من بسه .... @ckutr6
دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید.. گفت ببین زهره...تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی...من... آب دهنم رو قورت دادم .. دلم گواهی یک خبر بد رو میداد.. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم تو چی؟؟ دستی به موهاش کشید و گفت من...من نمیتونم تو رو خوشبخت کنم .. نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد من تموم عمر با اسم لیلا زندگی کردم ..نمیتونم با کس دیگه ... اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت .. گفتم الان اینو فهمیدی؟ یا میخواستی به بهای بدبخت کردن من امتحان کنی ؟ دستهاش رو گذاشت روی صورتش و گفت من شرمندتم ..هر چی بگی حق داری ..ولی این زندگی به درد تو هم نمیخوره فقط عمرت تلف میشه... داد زدم تو میفهمی اینطوری چی به سر من میاد؟ کسی نمیگه شوهرش واسه اینکه حال پدرزنش رو بگیره اومد دو سه ماه ، اینو گرفت و بعد با زنش که آشتی کرد اینو راحت طلاق داد.. میگن حتما ایرادی داره که شوهر دومیش هم سر سه ماه طلاقش داد... خواست دستم رو بگیره ، پسش زدم و گفتم به من دست نزن همونطور که تو این سه ماه دست نزدی.. سرش رو پایین انداخت و گفت من جوابی ندارم بهت بگم غیر از شرمندگی ..تمام حق و حقوقتم میدم .. از عصبانیت لیوانی که روی میز بود رو پرت کردم سمت دیوار و گفتم پنج تا سکه آبروی منو جمع میکنه؟ دهن مردم رو میبنده؟ لیوان تکه تکه شد و ملیکا به صدای شکستن لیوان از اتاقش دوید بیرون و با ترس بغل احمد اومد.. احمد ملیکا رو نوازش کرد و گفت چیزی نیست نترس.. بغلش کرد و به اتاقش برد... داشتم دیوونه میشدم ..تحمل شکستی دوباره رو ، اون هم با فاصله ی کم نداشتم .. نایی نداشتم بمونم و برای به دست آوردن احمد بجنگم ..بیشتر از این نمیخواستم خودم رو تحقیر کنم .. من جایی تو این زندگی نداشتم یاد خوشحالی امروز خانواده ام افتادم .. مامان دعا میکرد سر و سامون گرفتن رامین رو هم ببینه و مدام میگفت از شماها خیالم راحت شده .. حالا من چطور میتونستم این موضوع رو بهشون بگم .. چطوری دوباره به اون خونه برمیگشتم .. همین امروز تمام اقوام منو کنار احمد دیدند .. حتی اونهایی که خبر نداشتند من دوباره ازدواج کردم ..نه ..من نمیتونستم .. به طرف اتاق ملیکا رفتم و در رو با شدت باز کردم ..هر دو از جا پریدن .. ملیکا نقاشی میکشید و احمد کنارش نشسته بود ..احمد نگاهم کرد .. گفتم خودت با خانواده ام حرف بزن و بهشون بگو ..ولی بزار چند روز بعد .... @ckutr6