eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 🥀 💔 شهادت حضرت زهراسلام الله علیها تسلیت🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌@ckutr6
🌸در گلستان ادب 💗آموزگارم است 🌸بعد رب العالمین 💗پروردگارم است 🌸من که شاگرد 💗دبیرستان عشق  🌸اولین معشوق من 💗در روزگار است 💞 روز مـــادر مبــــارک 💞 @ckutr6
🌸جبریل به عرش نقش کوثر زده است 🌸طوبی گل تسبیح به پیکر زده است... 🌸از خانه‌ی کوچک محمد امشب 🌸خورشید زمین و آسمان سر زده است... 🌱سالروز ولادت ام ابیها امامت، همسر ولایت و دخت نبوت را به محضر علیه السلام و تمامی دوستداران حضرتش تبریک میگوئیم. @ckutr6
🟠مناسبت ها استیکر ✄✄✄┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉ ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک باد روز مبارک 👇👇👇👇 @ckutr6 •┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🍃🌸﷽بسم‌الله‌الرحمـن‌الرحیـم﷽🌸🍃 🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : ✍ هر كه خوش دارد عمرش دراز و روزى او بسيار شود ، به و خود نيكى كند. ‌ 📒 نهج الفصاحه ، ح 22671 ‌  🌺دعای روز بیست و ششم ماه مبارک رمضان🌺         🌹 بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیٖم🌹 💐اللهمّ اجْعَل سَعْیی فیهِ مَشْكوراً وذَنْبی فیهِ مَغْفوراً وعَملی فیهِ مَقْبولاً وعَیْبی فیهِ مَسْتوراً یا أسْمَعِ السّامعین💐 🌷خدایا قرار بده كوشش مرا در این ماه قدردانـى شده و گناه مرا در این ماه آمرزیده و كردارم را در آن مورد قبول و عیب مرا در آن پوشیده‌اى شنواترین شنوایان 🍃🌸خدایـا🙏🌺 من صدایت می زنم چرا که جز خودت هیچکس را گره گشای مشکلاتم نمیدانم. من "تو" را دارم و دلی که یقین دارد به بودنت... 🍃🌸ای برآورنده حاجتها 🍃🌸الهی به امید تو 🍃🌸 یا قاضی الحاجات @ckutr6 🍃🌸🌺❤️🌺🌸🍃
👌صلواتی جهت صلَواتُ اللّه‏ِ وَ صَلَواتُ مَلائِكَتِه وَ اَنْبِيائِه وَ رُسُلِه وَ جَميعِ خَلْقِه عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ السَّلامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللّه‏ِ وَ بَرَكاتُهُ امام صادق عليه ‏السلام: به خدا قسم، كسى كه اين صلوات را بفرستد، از گناهانش خارج مى ‏شود مانند روزى كه از متولد شده است. 📚معاني الأخبار / ترجمه محمدى، ج‏2، ص: 362 👌اين نورانيت بسيار عجيبي دارد و شايسته است كه انسان بر آن مداومت داشته باشد به خصوص اگر كسى بخواهد در بين مردم باشد و از ياد خدا هم غافل نباشد. @ckutr6 🌸💠🌸💠🌸💠🌸
⭕️ ثواب بوسیدن پای 💚 پیامبر(ص) فرمود: 👌 «کسی که پای مادرش را ببوسد؛مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است» 📚(گنجینه جواهر ) 💚و نیز فرمود: 👌 «هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد،از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند». 📚(نهج الفصاحة) 💚 در حدیث دیگری فرمود: «کسی که قبر والدین خود را در هر جمعه زیارت کند، گناهانش بخشیده می شود و از نیکوکاران نوشته شود. 📚(مستدرک الوسائل، ج 2) ‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ 🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌻🍃🌸🍃🌻🍃 @ckutr6
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 3 با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد و می‌افتم دوباره و با پررویی می گویم : _اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می‌اندازد و با دودلی جواب میدهد : _نه بفرمایید با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات…. باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان‌های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم . و با صدای دختر حاج رضا به خودم می‌آیم : +بفرمایید بالا است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه‌ی درخت‌هاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده . _میشه اینجا بشینم ؟ +هرجا راحتی ، میام الان _مرسی نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خسته‌ی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش . انگار حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشته‌ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ، صدای مادر توی گوشم زنگ میزند “دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ” بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بی‌دلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟ صدای قدم‌هایی می‌آید و دستی رو به رویم دراز میشود . +بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم. مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم: _خوشمزست نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه _عالیه چهره‌اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده . چشمکی می زند و می پرسد : +پسندیدی؟ لبخند میزنم و او دوباره می‌پرسد: +مسافری؟ دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلی‌ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد. _از کجا فهمیدی که مسافرم؟! +از چمدون به این بزرگی _راست میگی انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم. +از کجا میای ؟ _مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم! +خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟ میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و می‌افتد _نه بابا چه طلبی ! قصه‌ش مفصله +بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟ _پناه ، و تو ؟ +من که قدسی ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم : _خوشبختم +یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ _اصلا ! راحت باش +خب پس شما یکم ناراحت باش گیج می شوم و می پرسم : _یعنی چی ؟ +یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، میشه شما رو اینجوری ببینه لبخند ضمیمه ی صورتش می کند +یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه‌های دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه _اوه ، معذرت با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟ در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهره‌های و دارند. دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد به احترام می‌ایستم ،... حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد ولی همسرش چند لحظه‌ای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدم‌های بهت زده چند قدمی جلو می‌آید بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با میگوید :...... 🕊ادامه دارد.... @ckutr6
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲۶ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... ادامه دارد.... @ckutr6
‍ پانزدهم رجب شهادت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) پانزدهم رجب سال ۶۲ هجری قمری حضرت زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) عوامل یزید شدند و به رسیدند، عبیدلی نسابه نوه ششم امام سجاد (علیه‌السلام) در کتاب اخبار زینبیات حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را در روز یکشنبه ۱۵ رجب نقل کرده‌اند، بزرگوارشان امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) بزرگوارشان حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) است، هنگام حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بسیار ، (سلام‌الله‌علیها) علت را پرسیدند؟ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودند: ای (سلام‌الله‌علیها) بعد از من و تو اين دچار و می‌شود، یا بضعتی و قرة عینی، إن من بکى علیها، و على مصائبها یکون ثوابه کثواب من بکى على أخویها، ثم سماها زینب، اى پاره تن من و روشنى چشمانم، (سلام‌الله‌علیها)، هر کسى که بر (سلام‌الله‌علیها) و مصایب او ثواب کسى را به او می‌دهند که بر دو برادر او (علیه‌السلام) و (علیه‌السلام) کند، و سپس نام را برایش برگزید، بعد از جریان و پس از تحمل رنج و مراجعت اسراء به ، از گریه مخدرات تمام شهر و نالان بودند، به یزید ملعون دادند که این در مدینه به تو خواهد بود و باید تدبیری کنیم، یزید ملعون نیز داد که (سلام‌الله‌علیها) و همه مخدرات و امام سجاد (علیه‌السلام) را از تبعید کنند و به بفرستند، حاکم مدینه نیز به این دستور عمل کرد و امام سجاد (علیه‌السلام) و همه مخدرات کربلا را با به طرف فرستاد، (سلام‌الله‌علیها) از امام سجاد (علیه‌السلام) خواستند که کنند از دیدار یزید از بروند، از طرفی در شام عوامل یزید (سلام‌الله‌علیها) را شدند و در ۱۵‌ رجب (سلام‌الله‌علیها) در مکانی که سکونت داشتند به هسمرش حضرت عبدالله بن جعفر (علیه‌السلام) فرمودند بستر مرا زیر آفتاب بیانداز می‌خواهم برادرم زیر جان بدم، (سلام‌الله‌علیها) در زیر گریه می‌فرمود و بودند اما لب به نزدند، (سلام‌الله‌علیها) بعد از گذشت یکسال و نیم از عاشورا بر اثر اسارت و بنی امیه به رسیدند و مطهرشان در دفن شدند یعنی در فعلی سوریه گردیدند. منابع: اخبار الزینبیات ص ۱۱۵ ، رياحين الشريعة ج ۳ ص ۳۸ ، خصائص زینبیه ص ۳۲ و ص ۵۳ ، انوار الشهادة، کثنوی، ناسخ التواریخ، المجلد الخاص بحیاة السیدة زینب (سلام‌الله‌علیها) الطراز المذهب فی أحوال سیدتنا زینب (سلام‌الله‌علیها) ، بحارالانوار ج ۴۵ و ص ۲۸ و ص ۴۲ و ص ۴۴ ، منتخب التواریخ ص ۶۷ جهت تسلیت به حضرت ولی عصر علیه السلام صلوات @ckutr6