﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وهشت
دیگر خبری از تظاهرات آرام و مسالمتآمیز نبود؛ صحنه خیابان کمکم به یک جنگ شهری کوچک تبدیل میشد.
حسام و شاهین که تا قبل از آن،
هوای شیدا و صدف را داشتند، حالا خودشان زودتر قصد فرار کرده بودند.آمآی صدای ترقه و دزدگیر ماشینها در هم پیچیده بود و گلولههای دودزا و اشکآور، اجازه نمیدادند کسی جلوی پایش را ببیند.
صابری روسری سبزش را جلوی دهانش گرفته بود و چشم از شیدا و صدف برنمیداشت. صدای مهیبی مانند صدای ترقه به گوش رسید؛ اما از صدای ترقه بلندتر.
نه فقط صابری؛ که عباس، مرصاد، پیمان و کمیل هم که داشتند بقیه سوژهها را پوشش میدادند، از شنیدن این صدا تعجب کردند. صدا شبیه صدای شلیک گلوله بود؛
اما نیروی انتظامی حق تیر نداشت. کمیل که حدس میزد دشمن بخواهد سوژهها را حذف کند،
در بیسیم به عباس و مرصاد و خانم صابری گفت:
- نذارید از دست ناجا فرار کنن، بگیریدشون. اگرم فرار کردن خودتون برید دنبالشون.
صدای ترقه برای چند لحظه قطع شد.
شاهین سکندری خورد و روی زمین افتاد؛ و همین هم باعث شد در محاصره دو مامور پلیس قرار بگیرد.
کمیل که دید شاهین گیر افتاده،
به سمت حسام دوید تا جلوی فرار کردن او را هم بگیرد.
حسام دقیقاً مقابل کمیل،
در جهت مخالف او میدوید؛ اما ناگاه از حرکت ایستاد. خشک شد سر جایش؛ آن هم در آن همهمه و بلوا. کمیل هم سر جایش ایستاد؛ هاج و واج مانده بود. متوجه شد یک نقطه قرمز روی پهلوی حسام ایجاد شده و درحال گسترش است. حسام شروع کرد به تلوتلوخوردن و دست بر زخمش گذاشت.
کمیل فهمید ماجرا چیست؛
دوید به سمت حسام و قبل از این که توجه مردم را به خود جلب کند، او را روی کولش انداخت و دوید... .
باز هم صدای تیر در گوش مردم پیچید. آنهایی که داشتند از پنجره ساختمانها به خیابان نگاه میکردند و فیلم میگرفتند، سرشان را داخل بردند تا گرفتار تیر غیب نشوند.
هیچکس نمیدانست تیر از کجا شلیک میشود؛ حتی خود نیروهای ناجا.
صابری که دیگر شک نداشت این صدای گلوله است. با این که نفسهایش به شماره افتاده بود، تندتر دوید و به صدف تنه زد تا بر زمین بیفتد و از اصابت تیر در امان باشد. صدف محکم خورد روی زمین. صابری خیالش از بابت صدف که راحت شد، دوید به سمت شیدا و خواست او را هم بر زمین بیندازد؛ اما قبل از این که به شیدا برسد،
صدای شلیک دیگری در فضا پیچید و شیدا روی زمین زانو زد.
صابری تندتر از قبل،
خودش را به شیدا رساند و کنارش نشست. زانوهایش بر زمین خراشیده شد و پشت سرش را نگاه کرد.
چند مامور آمده بودند سراغ صدف و صدف راه نجات نداشت؛ جیغ و دادهایش هم راه به جایی نمیبرد.
نگاه صابری دوباره برگشت سمت شیدا که مانند ساختمانی ویرانه بر زمین رها شد و لکه خون آرام داشت روی شال سبزرنگش پخش میشد. گلوله در سرش نشسته بود. صابری با ناامیدی انگشت بر گردن شیدا گذاشت.
نبضی در کار نبود.
موهای رنگشده شیدا حالا رنگ خون به خود گرفته و دور گردنش پیچیده بودند.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6