﷽
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #هشتاد_وپنج
بعد از رفتن وحید و سپهر هم ،
زیاد این سوال را از خودش پرسید.
بعد از آنها،
تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود.
اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود.
لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند.
رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛
ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود.
حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛
اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد،
از جمله صبر حسین را.
و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد.
باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد.
چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد.
زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛
اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند.
یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند:
«اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت ،
همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت.
نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه،از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن.
خواست سوار ماشین شود ،
که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد.
جواب داد؛
اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا،
صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند.
مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید ،
و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت.
و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط،
باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود.
بوق اشغال در گوش حسین پیچید ،
و آخرین سر نخش کور شد.
چقدر صدای پیرمرد آشنا بود...
حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد.
اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━
@ckutr6