eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
7هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
💜🍃 پارت اول بعد از تولد بچه ها رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلیم، دوره ی خوبی بود! اما خیلی زود تموم شد، هر چند که برای من خیلی پر مشغله بود، ازدواج، عروسی، بارداری، بچه داری، واحدهای زیاد زیاد اما بالاخره تموم شد و خاطره خیلی خوبی برام شد! هر چند که من بعد از عید کنکور ارشد دارم! امیدوارم سال دیگه مهر دوباره همین جا بیام ارشد بخونم! دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم بودم که مبینا رو دیدم. مبینا: وای سلام! عاطفه تو کجایی دلم چقد برات تنگ شده😢😢😢 _سلام عزیزم! خوبی خانومم! منم انقد دلم برات تنگ شده خواهر! دلم برا خل و چل بازی هامون، قدم زدن تو برگ های پائیز و... تنگ شده! اما چه کنم مگه این دوتا فنقلی ها به من امان میدن! یه لحظه هم وقت بیکاری ندارم😁😁😁. مبینا: آخی خاله فداشون بشه! چقد دلم براشون تنگ شده، عاطفه میشه یه خواهشی ازت کنم؟ _جانم عزیزم! مبینا: یادته تو رو واسه پسرخالم خواستگاری کردم؟ تو در به در که قبول نکردی! هنوز ازدواج نکرده، یه دختر خوب و مومن مثل خودت واسش سراغ نداری؟ خیلی پسر خوبیه! _حالا تو چرا انقد عز و جز میزنی؟ مبینا: خالم منو کشته، یکسره میگه که تو میتونی یه دختر خوب برام پیدا کنی! آخه پسر خالم کلا ازدواجش رو به مامانش سپرده! _والا من که چند سال پیش دیدمش پسر خوبی بود! اگر واقعا پسر خوبی هستش، میتونم زهره جان رو بهش معرفی کنم! خواهرعباس😁 مبینا: وااای آره... منظور منم همین زهره جان بود! که خودت الحمدالله گفتی😁😁😁 _باشه من با خودش و مادرشوهرم صحبت میکنم! یه بیوگرافی کامل از پسرخالت بفرست واسم تا واسشون توضیح بدم! مبینا: وای ممنونم ازت! خیلی لطف کردی! خدا از خواهری کمت نکنه🙏 _خواهش میکنم! بالاخره آدم معرفی میکنه دیگه😁 ظهر که اومدم خونه اول با زهره صحبت کردم، دیدم نظرش مثبت بود بعد با مادرشوهر و پدرشوهرم صحبت کردم! قرار شد که بیان خواستگاری❤️😍 یک ماه بعد، پس از چند جلسه صحبت و تحقیق و... زهره و امید با هم مزدوج شدن😍😍. من که خیلی خوشحال بودم! واقعا زهره خیلی دختر خوب و مومنی بود!😍😍😍 بهار 1392 با هم عقد کردن و سال 93 هم عروسی کردن. خدا رو شکر من تو مهر 92 وارد مقطع کارشناسی ارشد همون رشته خودم روانشناسی شدم! (فطرت: بخشید خیلی دارم زود زود میرم جلو اما خب چاره ای ندارم!😂😂😂) عروسی زهره و امید هم به سادگی و در عین حال مذهبی برگزار شد😍😍. روز تحویل سال عید 1393بود! سر سفره سال تحویل عباس یه طور خیلی خاصی بود! چشماش یه حالت عجیبی داشت که من تاحالا ندیده بودم! بچه هامونم که دیگه راه افتاده بودن و مثل بلبل حرف میزدن و کلی همیشه از من سوال میکردن! سوالهاشونم تمومی نداشت😂😂😂. جنگ تو سوریه آغاز شده بود و همیشه عباس توی خونه از سوریه و مسائلش صحبت میکرد! گاهی به این فکر میکردم که عباس اگر یه زمان بخواد بره من باید چکار کنم! عباس جدیدا دوره های تخصصی میرفت! گاهی دوره هاش چند روز طول میکشید و خونه نمی اومد! تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت خانومی پاشو بچه ها رو آماده کن بریم حرم حضرت عبدالعظیم!😍 ادامه دارد... @ckutr6
🌸🍃 پارت دوم بچه ها رو آماده کردم، سوار ماشین که شدیم گفتم: چی شده یه دفعه ای هوس زیارت کردن به سرت زد؟ یهویی!؟😁 عباس: چی بگم! زیارته سیدالکریم عبدالعظیم هستشو ثواب زیارت کرببلا! ما که نشده دونفره بریم کربلا ! حداقل اینجا رو که میتونیم بریم😍😍 مطهره: مامانی دالیم کوجا میلیم؟ _عزیزم داریم میریم شاه عبدالعظیم زیارت! مطهره: آخ جون! بعدشم میلیم خونه مامان مریم؟ مجتبی: مامان بریم دیگه! دلم بلا دایی عارف تنگ سده! _عباس زنگ بزنم به مامان مریم بگم شب بریم خونشون؟؟ عباس: نه فعلا زنگ نزن! اگر حالت خوب بود از اونجا زنگ میزنیم و میریم! دلم یه دفعه ریخت😔! مگه چی شده یا چی میخواد بگه؟ خدایا خودت کمک ام کن! ازش نپرسیدم که چرا! چون مطمئنا تو حرم بهم میگفت! تا خود شاه عبدالعظیم دلشوره خیلی عجیبی تمام وجود ام رو گرفته بود! وارد حیاط حرم شدیم! من و مطهره با هم رفتیم تو قسمت خانومها! عباس و مجتبی هم رفتن تو قسمت آقایون! روبروی ضریح حضرت عبدالعظیم داشتم اذن دخول میخوندم، بسم الله و بالله و فی سبیل الله.... اشکام همینجوری شروع به اومدن کرد😭😭😭 مطهره: مامانی چلا گلیه میکنی؟ _عزیزم نمیدونستم چی بگم به مطهره! اعمالم رو انجام دادم! اما مگه فکر و خیال ولم میکرد! اصلا شاید صحبت خاصی نباشه! اما هست، وگرنه میگفت به مامان بگو که شام میریم، گفت اگر حالت خوب بود میریم! یا عبدالعظیم خودت کمکم کن😭😭 یه دفعه اومد تو ذهنم! شاید میخواد بره سوریه! شاید میخواد مدافع حرم عمه سادات بشه! وای خدا عباس من؟😭😭😭 دیگه داشتم هق هق میکردم! خوب شد مطهره پیشم نبود، داشت با یه دختره اون طرف بازی میکرد! نگاهم به مطهره افتاد!! خدایا من با این دو تا بچه چکار کنم؟😭😭 یهو اومدم تو فکرم، پای حضرت زینب(س) وسطه! من کی باشم که مانع رفتن شوهرم باشم! پای عقیله بنی هاشم وسطه😭😭😭 انقد گریه کرم که نگو! یه حس آرامشی به سراغم اومد! انگار خود خانم بهم نظر کرد! از خانوم خواستم که فقط یه ذره از اون صبر خودش به من بده😭😭. یاد سخن حضرت زینب افتادم! با اون همه سختی که در کربلا کشیده بود! 18 نفر از اعضای خانوادش توی یک روز شهید بشن! اسیر بشن!😭😭😭 بعد ازش بپرسن در کربلا چه دیدی، بگن ما رایت الا جمیلا! چیزی جز زیبایی ندیدم!😭😭😭 زینب جان! خودم و همسرم و بچه هام فدای تو😭 پا شدم 2 رکعت نماز خوندم و آروم شدم! کلا بهم انگار الهام شده بود، که عباس میخواد بره سوریه! از توی چشماش میخوندم! خودمو آماده کردم! من باید قوی باشم! عباس زنگ زد گفت بیا حیاط اصلی، جلو مسجد جامع! همیشه دوتایی باهم اونجا می نشستیم، صحبت میکردیم! رفتم اونجا دیدم با مجتبی نشسته😍 _سلام حاجی قبول باشه! عباس: سلام زیارت شمام قبول حاجیه ی من😍 مجتبی: شلام مامان، قبول باجه زیالتت! _آخ آخ بیا بوست کنم! ❤️ زیارت تو هم قبول گل پسر. مجتبی و مطهره مشغول بازی شدن! من و عباسم نشسته بودیم و زل زده بودیم به گنبد سیدالکریم! هر دومون سکوت! چند دقیقه همینجوری گذشت! دیگه برام کاملا روشن شده بود که میخواد سوریه رو بگه. عباس: عاطفه جانم؟ _جانم آقایی😍 عباس: میخوام یه چیزی رو بهت بگم! _بفرما عباس: میخوام برم یه جایی! یه دفعه دلم ریخت! _کجا به سلامتی خیر باشه! عباس: سوریه! چند وقته با اجازه ات رفتم دوره و _میدونم! عباس: از کجا میدونی؟ _از چشمات😢 عباس: میزاری برم؟ _چرا نزارم؟ من کی باشم که نزارم؟ کلنا عباسک یا زینب.س. عباس: آخه عاطفه از ته دلت میگی!؟ _از ته ته ته ته دلم میگم! خودم و خودت ک بچه هام فدای زینب (س) عباس یکم بغض کرد! عباس: عاطفه تو چرا انقد خوبی! همش حس میکنم که خداوند عشق تو رو برای من آفریده! _و خداوند عشق را آفرید...😍😍😍 تو رو برای من و من رو برای تو! عباس: خیلی دوستت دارم! _من بیشتر! حالا کی میری؟ عباس: هفته ی دیگه! یه خورده بغض کرده بودم! مجتبی و مطهره اومدن! مطهره: مامان بلیم خونه مامان مریم!😍 مجتبی: آله مامان! بلیم دیگه! _بریم عباس؟ عباس: بریم خانومی😍 ادامه دارد... @ckutr6
❤️🍃 پارت سوم وارد محل خودمون شدیم! چه حس خوبی نسبت به این محل و این کوچه داشتم! تو خونه مامانم که وارد میشدم، انگار وارد بهشت میشدم! بابامم امسال بازنشسته شده بود، انقدم این دو تا فنقلی رو دوست داشت که وقتی اینا رو میدید گاهی ما رو کلا یادش میرفت😂. _مامان چه عجب عارفه اینجا پلاس نیست! مامان: اتفاقا بهش زنگ زدم، خونه مادرشوهرش بود و گرنه میومد😂. _یعنی فک کنم اولین باره که میام اینجا و عارفه نیست😂😂. مامان: وا تو خودت بچه دار شدی ولی هنوز دست از این کارات بر نداشتی؟ مگه عارفه جای تو رو تنگ میکنه؟ _جای منو که تنگ نمیکنه! ولی شما خب اونو بیشتر دوست دارین😂😂😂.وای خدا چه حالی میده شما رو اذیت میکنم! مامان:یعنی میبرمت تو پذیرایی جلو عباس تا هر چقد که جون دارم با این ماهی تابه میزنم تو سرتا😜😜 _مامان دلم یه خورده گرفته است...یه حس خیلی خوب دارم اما یکمم نگرانم! مامان: چی شده دخترم!؟ _راستش عباس میخواد بره ماموریت! مامان: کجا؟ _سوریه! کل قضیه سوریه رفتن عباس رو برای مامان گفتم، و یه خورده که باهاش صحبت کردم! مامان دید که من مشکلی ندارم! اونم دیگه چیزی نگفت! از اون طرفم عباس داشت با پدرم در مورد سوریه میگفت! که پدرمم الحمدالله نظر مثبتی داشت و حتی یه کلام هم نظر منفی ای در گفتارش نبود! شب که اومدیم خونه به عباس گفتم: آقا راستی به مامان و بابای خودت گفتی قضیه رو؟ عباس: یه جورایی به بابا گفتم! اون که از خداش بود و خوشحال بود! اما مامان مونده! _خب بهش بگو دیگه😶 عباس: فردا عصر که از سرکار اومدم، میام میبرمشون بهشت زهرا سر خاک پدر بزرگ و مادر بزرگ اونجا بهشون میگم! البته من مطمئنم که مامانمم مشکلی نداره! داداش خودشم که شهید شده! پدرشم خدابیامرز جانباز بود! با این شرایط آشناست😍😍 وای اسم شهید رو که آورد دلم ریخت، یه جوری شدم! _باشه ان شاء الله مامانم قبول میکنه! عباس من تو رو خیلی دوست دارم! تا حالا ازت دور نبودم!😢😢😢 عباس: منم😞 اما قول میدم که زود به زود بهت زنگ بزنم و بعد اتمام دوره ام سریع بیام پیشت😌 _باشه! عباس؟ عباس: جان دل عباس؟ _قول میدی مواظب خودت باشی!؟ عباس: قول قول✋ بهش دست دادم! عباس: عاطفه من تو از خود دنیا بیشتر دوست دارم!😍😍😍 خدا خودش شاهده شبی که با هم عقد کردیم! شب آرزوهای من بود😍 _واقعا؟ عباس: آره واقعا! اون شب تا صبح اگر بگم چکار کردم ریا میشه! _نه بگو دیگه! من و تو که دیگه ریا بین مون نیست! عباس: باشه میگم! اون شب تا صبح من نخوابیدم! تا صبح سر روی سجده گذاشته بودم! نماز میخوندم! و شکر میکردم! عاطفه من تو رو که اولین بار دیدمت، دیوونت شدم! هیچ وقت فکر نمیکردم، که یه نفر تو زندگیم بیاد و انقد دوستش داشته باشم! _عباس من بعد بابام، تا حالا هیچ مردی رو به خوبی تو ندیدم! تو فرشته و نور زندگی من بودی! اون دوران عقد که میومدی دنبالم جلو دانشکده! اگر بدونی با چه سرعتی و ذوقی خودم جلو در میرسوندم تا تو رو ببینم! یه دفعه خوردم زمین! اما میومدم تو ماشین از قصد تو اذیت میکردم، تا تو قربون صدقه ام بری! من دوست داشتم تمام وجود تو مال من باشه! که خدا رو شکر همین شد! تو تمام وجود منی!❤️ اون شب رفت نشستیم لب حوض ، و تا نزدیک های صبح باهم دلدادگی کردیم! عباس مرد زندگیم بود که داشت میرفت! اما خب بره! فدای حضرت زینب(س) ، خودم و بچه هام فدای خواهر حسین(ع) ادامه دارد... @ephjbm
🌸🍃 پارت چهارم خدا رو شکر مامان عباس هم قبول کرده بود! انگار همه چیز برای رفتن عباس درست شده بود! روزهای آخر خیلی دوست داشتم که کلا با عباس باشم، همش با هم جاهای مختلف و تفریحی می رفتیم! مجتبی و مطهره رو هم میزاشتیم خونه مامان اینا! که بیشتر از وقتمون استفاده کنیم! بچه ها که عاشق خونه مامانم بودن! و موقع برگشت که میرفتیم بیاریمشون، با کلی گریه میومدن. که هم برای اونا خوب بود هم برای ما😍😍😍😍. یه روز با هم دیگه رفته بودیم دربند☺️😊 انقد زل زده بودم به چشم های عباس! یعنی شاید نیم ساعت بدون کلام داشتم نگاهش میکردم! آخر سر عباس گفت: عاطفه؟ مگه آدم ندیدی؟😳 _آدم دیدم! فرشته ندیدم😍😍😍 عباس: فرشته که من نیستم! تو فرشته ای😊 _عباس میخوام به اندازه این مدت که نمی بینمت نگاهت کنم! مشکل داری؟😡 عباس: نه من مشکلی ندارم! فقط تو چشمای قشنگت که بهم زل میزنی گاهی اشک جمع میشه از این ناراحت میشم! _خب دوستت دارم! عباس: من بیشتر از تو دوستت دارم! _نخیرم من بیشتر😡 عباس: نخیرم من بیشتر تر☺️ _حرف نباشه من بیشتتتتتتتتررررررر😍 عباس: باشه هر چی تو میگی! من که حریف تو نشدم تو این چندسال😂😂😂 _خیلیم دلت بخواد😒😒😒 روز آخر فرا رسید! از شب قبلش وسایلای عباس رو همرو با دقت خاص براش جمع کردم! تو اتاق نبود دونه دونه لباس هاشو میبوییدم و میبوسیدم و اشک میریختم و توی ساک میزاشتم! اما یه لحظه نمیگذاشتم که یه قطره از اشکامو ببینه! من نباید جلوی عباس حتی یه قطره هم اشک بریزم! شب قبلش با خانواده خودم و نزدیکا خداحافظی کرده بود، دلم میخواست خودم و خودش تا فرودگاه بریم! حتی بچه هام نیان! صبح زود که بلند شدیم، مامان و بابای عباس رو راضی کردم که همین جا خداحافظی کنن! و دیگه تا فرودگاه نیان! بچه ها رو هم پیش مادر شوهرم گذاشتم! مامان عباس یه کوچولو اشکش اومد! مطهره گفت: مامان عاطفه ! مامان جون بلا چی داله گلیه میکنه؟ مگه بابایی کجا میله؟ _قربون دخترم بشم! بابا داره میره سفر! سریع مجتبی ازم پرسید: چلا ما باهاش نمیلیم؟ _آخه نمیشه ما باهاش بریم! فقط بابا میتونه بره! مطهره: مامان عاطفه چند روز دیگه بلمیگلده؟ _زودی میاد بابایی مجتبی: مامان حالا بابایی کجا میخواد بله؟ _میخواد بره سوریه! مجتبی: سوریه کجاست؟ _اونجا شهر حضرت زینب هستش! خواهر امام حسین(ع). بابا میخواد از حرم حضرت زینب دفاع کنه! که آدم های بد اونجا نیان! بچه ها حالا برین باباتونو بوس کنید و براش دعا کنید که زود برگرده! مجتبی و مطهره: باجه! بچه ها دوتاییشون باهم رفتن تو بغل عباس! خیلی صحنه ی گریه داری بود! اما من نباید گریه میکردم! من باید قوی باشم! مجتبی به عباس گفت: بابای زود بلگدی ها! دلم بلات تنگ میشه! عباس: دلم منم براتون تنگ میشه! زود میام! مطهره: بابا میشه با این شونه موهام شونه کنی؟ امروز صبح مامان عاطفه موهامو شونه نکرده! عباس: باشه چشم دخترم! همینطور که داشت شونه میکرد! مطهره گفت: بابایی من خیلی تو و مامان عاطفه رو دوست دالم! زود بیا دلم بلات تنگ میشه! عباس: منم همینطور! زود میام! موهای مطهره رو شونه کرد و آخر سر سرش و دستاشو و صورتشو بوسید! دیگه دلم طاقت نیاورد! رفتم تو خونه تا قرآن رو بیارم، جلو روشویی اشکام اومد! از زیر قرآن رد شد و خودم تا فرودگاه بردمش! تو ماشین سکوت کرده بودم! عباس گفت: ساکت شدی خانومی؟ _میشه امروز تو برام صحبت کنی؟ یه بار میخوام مثل تو بیشتر شنونده باشم! عباس: چی بگم؟ چی دوست داری بگم؟ _میشه برام شعر ایشالا میسازیم حرمی امام حسن رو برام بخونی؟ عباس: چشم شروع کرد به خوندن!😍😍 فقط خودمو نگه میداشتم که گریه نکنم! صداشم یواشکی داشتم ضبط میکردم! رسیدیم فرودگاه! خداحافظی کردیم باهم! _عباس! حواست به خودت باشه ها! عباس: چشم حتما! تو هم مواظب خودت و بچه ها باش! _چشم' منتظرتم ! زود به زود بهم زنگ بزن! عباس: حتما! خیلی دوستت دارم! _منم دوستت دارم😍😍❤️ عباس رفت! و دل منم رفت! منم سوار ماشین شدم، تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا(س). تو ماشین انقد گریه کردم! دیگه به هق هق افتادم!😭😭😭😭 رسیدم بهشت زهرا(س). یکراست رفتم سرمزار دوست شهیدم! شهید مسعود گلی پور🌺❤️ قشنگ گریه کردم و خودمو خالی کردم.😭😭 و خومو آماده کردم برای رفتن به خونه! تصمیم گرفتم که قوی باشم و سعی کنم که جای عباس هم تو خونه برای بچه ها بابایی کنم! ادامه دارد... @ckutr6
💜🍃 پارت پنجم از بهشت زهرا که برگشتم رفتم خونه، بچه ها داشتن از سر و کول مادرشوهر و پدرشوهرم بالا میرفتن! این دو تا بنده خداها هم که عاشق این دو تاهستن، هیچی به اینا نمیگن! حالا اگر خودم باشم نمیزارم دیگه انقد بچه ها اذیتشون کنن. سلام و علیک کردم! مادرشوهرم: دخترم، عباس رفت؟ _بله مادرجون رفتن!😊 مادرشوهرم: دخترم میدونم که داری حفظ ظاهر میکنی! دلت داره مثل سیر و سرکه میجوشه ! اما میخوای مقاومت کنی! میخوای قوی باشی! _از کجا میدونین!😔 مامان شوهرم: دیگه من هم پدرم هم برادرم جنگ رفتن! اینجا رو تجربه دارم! مادرشوهرم به پدرشوهرم اشاره کرد که بچه ها رو ببره حیاط. _آره مامان جون درست فهمیدی! میخوام خودمو قوی نشون بدم😭😭😭 رفتم تو بغل مادرشوهرم! دوتایی با هم اشک ریختیم😭😭😭! امروز روز دلتنگی بود! هنوز چند ساعت نبود که ازش جدا شده بودم! اما از همین الآن جای خالیش تو خونه حس میشد! مادرشوهرم: دیگه هر روز پا نشی بیای اینجا هی با هم گریه کنیما! بچه ها اونوقت میفهمن! شاد باش و بزار بچه ها هم شاد باشن! _باشه چشم! مادرشوهرم: حالام پاشو شام درست کنیم با هم دیگه! زنگ بزنم زهره و شوهرم بیان اینجا! خیلی وقته شام تو حیاط نخوردیم! اشکامو پاک کردم! _باشه😊. حالا چی درست کنم؟ مادرشوهرم: هر چی بچه ها دوست دارن! _والا از بس زهره گفت بچه ها به من رفتن! واقعا هم مثل زهره هستن! بچه ها قرمه سبزی خیلی دوست دارن! زهره هم که کشته مرده قرمه سبزیه! الآن پا میشم درست میکنم! شام رو همگی با هم تو حیاط خوردیم! اما یک لحظه از فکر عباس جدا نمیشدم! چقد جاش خالی بود! همیشه براش لیمو عمانی قرمه سبزی براش میزاشتم! خیلی دوست داشت! آخر شب با خودم عهد کردم که از امشب، هر شب یه زیارت عاشورا به نیت عباس بخونم! تا برگرده! بچه ها رو که خوابوندم! شروع کردم به خوندن.... السلام علیک یا اباعبدالله...... از فردا دیگه یکسره منتظر تلفن عباس بودم! دو سه روزی گذشت که عباس بهم زنگ زد. وقتی صداشو شنیدم! انگار تمام دنیا رو بهم دادن😍😍😍 عباس: الو سلام عاطفه! خوبی خانومم! _سلاااام مرد زندگی! خوبی؟ منم خوبم! رسیدی به سلامتی! عباس: الحمدالله! مجتبی و مطهره، مامانم و بابام! مامان و بابای خودت خوبن!؟ _خدا رو شکر همه خوبن! همه دعاگوتن! حرم عمه جان حضرت زینب(س) رو رفتی زیارت؟ عباس: آره عاطفه! نمیدونی چه حس خوبی بود! جات خالی بود! خیلی دعات کردم! به نیتت جامعه کبیره خوندم! _ممنونم! خیلی لطف داری! عباس: عاطفه ببخشید باید دیگه قطع کنم! بازم بهت زنگ میزنم! اما چند روز طول میکشه! _باشه عزیزم! مواظب خودت باش فقط! عباس: باشه چشم جناب سرهنگ! خداحافظ _خدا پشت و همراهت تلفن قطع شد! دلم میخواست دو سه ساعت باهاش حرف بزنم! اما خب نمیشد! اما من به همینم راضی بودم! روزها از پی هم میگذشت، الآن 25 روزه که عباس رفته! تا الآنم چند مرتبه بهم زنگ زده بود! اما کوتاه و مختصر! اما من راضی بودم! همین که صداشو میشنیدم، یه دنیا می ارزید!😍🙏☺️ ترم سوم ارشدم رو پشت سر میگذاشتم! درگیر انتخاب موضوع پایان نامه بودم! میخواستم یه موضوع خاص و جدید باشه! و میان رشته ای! که بتونم دو یا سه تا رشته رو با هم روشون کار کنم! با اساتیدم مشورت میکردم، اساتید با موضوعم کاملا موافق بودن، اما میگفتن که یه مقدار سخته! آخر سر با کلی تحقیق و مطالعه موضوع خودم رو انتخاب کردم و پروپوزالم رو نوشتم! بعد از چند هفته رفتم از دفتر مدیرگرهمون پرسیدم! که خوشبختانه با موضوع و پروپوزالم موافقت شده بود! ((بررسی مشکلات حمل و نقل شهری و تاثیر آن بر سلامت روانی شهروندان کلانشهر تهران)) خدا رو شکر🌺😍 ادامه دارد... @ckutr6
🌸🍃 پارت ششم تصمیم گرفتم تا اومدن عباس سرمو گرم نوشتن پایان نامه ام بکنم تا کمتر فکر و خیال کنم! تقریبا هر پنج روز یکبار با عباس صحبت میکردم! وقتی که صداش رو میشنیدم، آرامش پیدا میکردم! گاهی وقتا به خودم اعتراض میکردم که چرا انقد محبت و عشق عباس رو دارم، که حتی یه لحظه هم نمیتونم فراموشش کنم! دوباره افکار به سراغم اومد، وااای اگر شهید بشه من باید چکار کنم؟ اگر جانباز من باید چکار کنم؟ و... اما سریع خودم رو تسکین میدادم و حواسم رو پرت میکردم! بار آخری که عباس بهم زنگ زد که گفت دوره شون تموم شده و تا آخر هفته خونه میاد! انقد خوشحال بودما! تصمیم گرفتم بخاطر اینکه کمتر فکر کنم به اومدنش، کل خونه رو تمیز کنم! خخخ با یه تیر دو نشون میزدم! هم خونم تمیز میشد و کارام برای عید نمی موند و همم اینکه مشغول میشدم! تقریبا همه کارامو کرده بودم و لحظه شماری میکردم برای اومدن عباس. شب آخر باهام تماس گرفت و گفت که ان شاء الله فردا نزدیکای ظهر میان! وای انگار دنیا رو بهم داده بودن! لباس های خودم و بچه ها رو آماده کردم تا صبح بریم فرودگاه دنبالش! یه مانتو و شلوار سفید داشتم عباس همیشه از این خوششش میومد،تصمیم گرفتم که اونو بپوشم! صبح دیگه بعد از نماز خوابم نبرد! تا ساعت 8 که قرار بود با مادرشوهرم و پدرشوهرم بریم فرودگاه دل تو دلم نبود! بچه ها رو آماده کردم و رفتم بالا دیدم مادرشوهرم اینام آماده هستن! -سلام خوبین؟ آماده این بریم؟ مادرشوهرم: سلام عروس گلم! صبحت بخیر! خوبی؟ بله ما آماده ایم! ماشاء الله چقد این مانتو بهت میاد! -چشماتون خوشگل می بینه! پس من میرم چادرمو سرم کنم و بچه ها رو بیارم که بریم! نزدیک فرودگاه که شدیم، تپش قلب گرفتم، حالا هر کی ندونه فکر میکنه که انگار اولین باره که میخوام عباس رو ببینم! و میخواد بیاد خواستگاریم😂😂😂. هواپیما به زمین نشست!☺️☺️☺️☺️ دلم منم آروم گرفت! از دور که اومد دیدمش! وای خدایا این مرد زندگی منه! چقد دوستش دارم! خدایا واسم حفظش کن! 😍😢😍😢 تا اومد جلو، رفتم پیشش بهم دست دادیم! اما با مادرش و پدرش اینا روبوسی کردن! حس قشنگ اون لحظه بود که دوقلوها پریدن بغل عباس! از قبل برای بچه ها اسباب بازی خریده بودم که سریع بدم به عباس که بدتشون به بچه ها! سوار ماشین شدیم! عباس: خب خانومی چه خبر؟ دلمون واستون یه ذره شده بودا! _اما من دلم برات تنگ نشده بود😶 عباس: واقعا😢😢 _بله واقعا😁 عباس: چرا اونوقت😢😢 _دل که چه عرض کنم! تمام وجودم از نبودنت به درد اومده بود عباس! اولین بار بود که این همه مدت ندیدمت😔😔😔 عباس: آی قربونت بشم عاطفه! تو نهایت عاطفه رو به من داری عاطفه!😍😍😍 _فداتون برم!❤️❤️ اون چند روز که یکسره مهمون میومد! بعد از چند روز که مهمونا کم شد، میخواست بره سرکار! نذاشتم! گفتم باید یک روز کامل بشینی تو خونه! فقط من نگاهت کنم!😍😍 دیگه عباسم مجبور شد قبول کنه! دوباره نگاه های خیره به عباس میکردم! عباس: آدم ندیدی!؟ _چرا دیدم ولی خل و چل ندیدم😂 عباس: من خل و چلم😢😢 _نه عزیزم! دوست دارم اندازه یک ماه که ندیدمت الآن ببینمت! حرفیه؟😡😡😡 عباس: نه حرفی نیست تسلیم✋✋ _آفرین مرد حرف گوش کن😍 ادامه دارد... @ckutr6
🌸🍃 پارت هفتم از پشت میز بلند شدم و برگه سرنوشت ساز 12 سال درس خوندنمو را به مراقب تحویل دادم. به بچه ها اشاره کردم که زود بیایین بیرون. همیشه عادت داشتم که برگه امتحان یا آزمون رو نفر اول تحویل بدم. اگه دیگران زودتر از من تحویل می دادند استرس می گرفتم. همیشه سرهمین موضوع هم با بچه ها دعوا داشتم. خدا رو شکر که بالاخره این یک سال سختی تموم شد.☺️ تو حیاط روی نیمکت نشستم و منتظر بچه ها بودم. راستی یادم رفت اول خودمو معرفی کنم. من عاطفه وفایی هستم. 18 سالمه و امروز کنکور رشته انسانی ام رو دادم. فرزند حاج علی وفایی معلم منطقه ی شهرری و مادرعزیزتر از جانم مریم بانو که امور خونه به عهده ایشونه. یک خواهر بزرگتر از خودم به اسم عارفه دارم که یک سالی هست ازدواج کرده و یک برادر کوچکتر از خودم به اسم عارف که کلاس سوم راهنمایی هستش. بچه ها اومدن: مائده سادات: عاطفه تو باز مثل همیشه زودی اومدی بیرون. بابا این سرنوشتمون بود، مثل امتحان های مدرسه نبود.😡😡😡 مینو: این آدم بشو نیست؛ فکر میکنه با زود اومدنش بهش جایزه میدن.😠😠😠 آزاده: بابا چکارش دارین؛ حالا من که این همه نشستم سرجلسه چه گلی به سرم زدم؟ عاطفه جون خواهری آخرش من و تو با هم رشته ی آبیاری گیاهان دریایی دانشگاه ناکجا آباد قبول می شیم. اینا میخوان رشته ها و دانشگاه های آنچنانی قبول بشن. ما رو چه به اینا. والا.😘 من: بسه دیگه انقد شلوغش نکنید. لطفا دیگه در مورد درس و سوالات کنکور و زوداومدن من از سر جلسه بحث نکنید که دیگه حالم بهم میخوره. پاشین از اینجا بریم بیرون. بریم یه چیزی بخوریم، با یک کیک و آبمیوه که بهمون سرجلسه دادن اون همه کالری که سوزوندیم و جواب تست ها رو دادیم که جاش پر نمیشه. همگی با بچه ها راهی معجون فروشی شدیم و سفارش 4 تا معجون رو دادیم و منتظر آماده شدن اونها شدیم.🍨🍧 مینو: خب بچه ها بیایین آرزوهامونو بگیم و بگیم که دوست داریم چه رشته ای قبول بشیم. آزاده: جسارتا من قصد ادامه تحصیل ندارم و قصد شوهر کردن رو دارم. خخخخخ😂😂😂😃 مائده سادات: خب معلومه دیگه من مثل همیشه دوست دارم رشته حقوق قبول بشم. اونم یه دانشگاه خوب مثل تهران.☺️☺️😋 عاطفه: مائده جان خواهری منم میام دانشگاه تهران فقط بی زحمت سر راه منو دانشکده روانشناسی پیاده کن. چون میخوام روانشناس بشم.😄😄😄😄 بچه ها راستی بعد از میل کردن معجون ها بریم مزار شهداء چون من یک نذر دعای توسل دارم و باید امروز برم و ادا کنم. مینو: پس آرزوهای من چی؟ من نگم؟😔 من: چرا چرا عزیزم بگو. تو نگی کی بگه؟ مینو: من چون عمه ام دیگه خانواده ام رو داره کچل میکنه ، چند سالیه هست که برای پسرش میاد خواستگاریم. و ما این دفعه آخر بهش گفتیم که باید تا آخر کنکور صبر کنه. دیگه این بار میاد و کار روتموم میکنه. منم دوس دارم رشته جغرافیا و برنامه ریزی شهری دانشگاه فردوسی مشهد قبول بشوم. چون برای زندگی با پسرعمه ام باید به مشهد برم. همگی: مبارک باشه لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی👏👏👏👏 مینو:🙈🙈🙈 ادامه دارد.. @ckutr6
🌸🍃 پارت هشتم اون چند روزیم که عباس تهران بود بازم سپاه میرفت! حس میکردم که بازم میخواد بره! اما جرات پرسیدن ازش رو نداشتم! خودمو گول میزدم که شاید دیگه نره! اما واقعا داشت میرفت، از چشماش میخوندم! چشمای عباس چند وقتی بود دیگه با من حرف میزد! یه روز عباس بهم گفت که بچه ها رو بزارم خونه مامانم اینا که با هم بریم بیرون دوتایی! بچه ها رو گذاشتم خونه مامانم! نزدیک های عید بود! هوا خیلی هم سرد نبود! عباس: خانومی من امشب دربست در خدمتتونم، هر جا که شما امر کنی میبرمتون!☺️ _چه خوب شدی امشب! پس چرا نزاشتی بچه ها رو بیارم؟🤔 عباس: چون میخوام بعد یه مدت خودم و خودت باشیم، مثل دوران عقدمون😍😍😍. نگران دوقلوهام نباش، اونا تو خونه مامان بزرگشون بیشتر از هرجای دیگه بهشون خوش میگذره! _چی بگم! حالام امشب میخوام برعکس دوران عقد که همیشه من نظر میدادم کجا بریم! امشب تو نظر بدی! عباس: عاطفه مطمئنی خودتی؟ خیلی جدیدا آروم و مهربون شدیا؟ _بودم، 😶😶😶 عباس: آررره جون خودت! پس امشب من نظر میدم! اووووووم کجا بریم!!! حال پیاده روی داری؟ _من با تو تا قله اورست هم پیاده میام☺️☺️ عباس: اوه اوه دیگه خیلی خوب شدی، برم در خونه یکی رو بزنم بگم برات اسپند دود کنن. خب من نظرم اینه که الان خیابون ولیعصر(عج) رو بریم بالا، یه سر بریم پارک ملت! یه دور بزنیم و پیاده روی کنیم، بعدشم بریم تجریش شام بخوریم، و زیارتم بریم! چطوره؟ _عالیه❤️ به پارک ملت رسیدیم! با هم دیگه دور تا دور پارک رو دور زدیم! خیلی شب قشنگی بود! هر چند که سرد بود! اما وجود عباس منو گرم میکرد! کلی با هم حرفهای عاشقونه زدیم! از علاقه هامون! انگار هر چی ما بیشتر بهم ابراز علاقه میکردیم، بیشتر عطش پیدا میکردیم! بعد که دیگه واقعا هم خسته شده بودیم، هم سردمون شده بود و هم گرسنه بودیم رفتیم تجریش! شام رو با هم دیگه خوردیم! همش حس میکردم که عباس دنبال یه فرصته که بخواد بهم چیزی بگه! و منم همش یه کاری میکردم که نگه! چون میدونستم میخواد بگه که سوریه میخواد بره! بعد از شام رفتیم جلو امامزاده صالح! خیلی دیر شده بود دیگه! درب امامزاده بسته بود و نزدیک اذان صبح باز میشد! عباس: حالا چکار کنیم بسته است که!🤔 _از همین جا از دور زیارت میکنیم! مشغول زیارت نامه خوندن از پشت درب بودم که عباس اومد نزدیکم! عباس: عاطفه! عاطفه جانم! _جان دلم؟ عباس: میشه یه چیزی بگم؟ _تو دو تا چیز بگو، اصلا 100 تا چیز بگو! عباس: خخخخ قبلا به من امان نمیدادی صحبت کنم، فقط خودت حرف میزدی! اما الان اصلا خیلی عوض شدی!😍😍 _میخوای نزارم دوباره حرف بزنی؟😡 عباس: نه نه شما به اعصابت مسلط باش _باشه. حالا بگو قلبم داشت میومد تو دهنم! میدونستم چی میخواد بگه! عباس: عه میخوام بگم که.... میخوام برم سوریه! _میدونستم که میخوای همینو بگی! برو عزیزدل! اینکه دیگه انقد مقدمه چینی نداره! عباس: یعنی تو مشکلی نداری؟ _نه! من که همیشه میگم خودم و خودت و بچه هام فدای خواهر حسین(ع) عباس: ممنونم ازت! هیچ کس جلو امامزاده نبود! خم شد و چادرمو بوسید!😍😍 _وای عباس این چه کاریه! عباس: خب گاهی هم باید چادرت رو بوسید! تو امانتدار چادر حضرت زهرایی و حافظ خون شهدا😍😍❤️ _عباس تو چرا انقد خوبی!؟ عباس: به خاطر اینه که تو خوب تری _نه خیرم تو خوب تر تری عباس: اما تو خوب تر تر تر تری _یا حسین دوباره دیوونه بازی من و تو شروع شد! الآن یکی رد میشه میگه اینا دیوونه اند😂 عباس: خب راست میگن دیگه! من دیوونه ی تو ام!😍😍🌺 شب خیلی خوبی بود! عباس قرار بود پس فردا بره! تو راه برگشت داشت از سوریه و اوضاعش برام تعریف میکرد! از شهدا از رزمنده ها از عشق و ایثارها از همه چی! و من به خودم از ته دل میبالیدم که همسرم مدافع حرمه!❤️ ادامه دارد... @ckutr6
🌸🍃 بچه ها همگی به مزار پنج شهید گمنام که نزدیک خونمون بود رفتیم و من نذر دعای توسل ام رو ادا کردم. هر وقت توی هرکاری گیر میکردم سریعا یک دعای توسل نذر شهدا میکردم و الحق و الانصاف اگر اون حاجت به صلاحم بود، برآورده میشد. وارد خونه شدم؛ سلام مامان جون خودم.😍 مامان- سلام عزیزم. کجا بودی؟ گفتم این رفت کنکور بده از همون طرف هم رفت دانشگاه.😊 من: بعد کنکور رفتیم یه معجوم خوردیم بعدشم که رفتیم مزار شهداء مامان- ای جانم عزیزم قبول باشه. خب حالا کنکور چطور بود؟🤔 -واقعا عالی بود مامان. نتیجه یک سال درس خوندنم واقعا برایم لذت بخش بود. تقریبا 80درصد تست ها رو درست زدم. مامان-خداروشکر . ان شاءالله که جوابش هرچه زودتر بیاد و هرکجا که دوست داری قبول بشی. من:ممنونم مامان جون. من نتیجه کنکورمو مدیون شما و بابا هستم. شما خیلی به من لطف داشتین. اما عارفه رو بیشتر از من دوست دارین.😆😆😆 مامان: عاطفه این چه حرفیه؟ ما مادرا همه بچه هامونو یه جور دوس داریم. من:نخیرم. به قول خودتون هر گلی یه بویی داره. و گل عارفه هم بیشتر از من بود داره.🌺🌺 مامان: برو دختر جان. لباستو عوض کن. دست از این حرفات بردار. من :چششششششم هر چی شما بگین😍 -راهی اتاقم شدم. من راستیش توی دوست داشتن حسودیم میشه خخخ. دوس دارم من تو قلب همه جام اول باشه. چکار کنم دست خودم نیست.🙃 اما در مورد آبجی و داداش اینجوری نیست. از الکی مامانو همیشه با این حرفام اذیت میکنم و سربه سرش میزارم. چادرم رو در آوردم. رفتم وضو گرفتم و تا اذان ظهر چند دقیقه وقت داشتم اول 2رکعت نماز شکر خوندم و بعد از نماز ظهر و عصر تا ساعت 7-8 عصر خوابیدم. روزهای گرم تابستان رو طی می کردیم و همه ی بچه ها منتظر نتایج کنکور بودیم. یک روز با مائده سادات قرار گذاشتیم که عصر به ابن بابویه برویم. همیشه حس خوبی نسبت به این مکان داشتم. مقبره شیخ صدوق ره که یکی از افرادی است که کتب اربعه شیعه را نوشته, امامزاده هادی و بی بی زینب خاتون, مقبره شیخ حسین زاهد که استاد آیت الله مجتهدی بودن و مقبره شیخ رجبعلی خیاط بود. من همیشه این مکان ها در ابن بابویه زیارت می کردم. توی مقبره شیخ صدوق داشتم با مائده سادات حرف می زدیم که گفت داداشش سید امیر پس از تموم شدن تحصیلات دانشگاهیش در رشته مدیریت بازرگانی و اتمام دوره ی سربازیش در بانک استخدام شده. و همگی چند روزه تو خونه خوشحال هستن. منم بهش تبریک گفتم و آرزوی موفقیت کردم. داشتیم با هم برمی گشتیم که گوشی مائده زنگ خورد، داداشش سیدامیر بود، گفت میاد دنبالش. من از مائده خواستم خداحافظی کنم و تنهایی برگردم که مائده مخالفت کرد. سید امیر اومد و ما سوار ماشین شدیم، من عقب نشستم. هروقت داداش مائده رو می دیدم دستپاچه می شدم. جالب تر اینکه اونم لپ هاش گل می انداخت و همیشه سرش پائین بود. سلام خیلی مختصری کردیم و راه افتادیم. هر چند که ما حدود 15سال که با مائده اینا همسایه بودیم وبا هم خیلی دوست بودیم ولی هیچ وقت من با برادر اون خودمونی نبودم و خیلی رسمی رفتار می کردم. توی راه مائده هی می خواست منو به حرف بیاره اما من با جوابای کوتاهم سعی می کردم که کمتر حرف بزنم. به خونه رسیدیم و منو پیاده کردن- تشکر کردم و وارد منزل شدم. نمی دونم چرا یه حس غریبی داشتم. هر وقت داداش مائده رو می دیدم این حس به سراغ ام میومد و من تپش قلب می گرفتم . هر وقت دچار این حس و حالت می شدم چه تو این موضوع یا موضوعات دیگه، رو به سمت چپ می ایستادم و به امام رضا (ع) سلام می دادم و صلوات خاصه حضرت رو میخوندم. آروم میشدم و از این اضطراب و تپش قلب راحت می شدم. ادامه دارد... @ckutr6
🌸🍃 پارت دهم بچه ها همگی به مزار پنج شهید گمنام که نزدیک خونمون بود رفتیم و من نذر دعای توسل ام رو ادا کردم. هر وقت توی هرکاری گیر میکردم سریعا یک دعای توسل نذر شهدا میکردم و الحق و الانصاف اگر اون حاجت به صلاحم بود، برآورده میشد. وارد خونه شدم؛ سلام مامان جون خودم.😍 مامان- سلام عزیزم. کجا بودی؟ گفتم این رفت کنکور بده از همون طرف هم رفت دانشگاه.😊 من: بعد کنکور رفتیم یه معجوم خوردیم بعدشم که رفتیم مزار شهداء مامان- ای جانم عزیزم قبول باشه. خب حالا کنکور چطور بود؟🤔 -واقعا عالی بود مامان. نتیجه یک سال درس خوندنم واقعا برایم لذت بخش بود. تقریبا 80درصد تست ها رو درست زدم. مامان-خداروشکر . ان شاءالله که جوابش هرچه زودتر بیاد و هرکجا که دوست داری قبول بشی. من:ممنونم مامان جون. من نتیجه کنکورمو مدیون شما و بابا هستم. شما خیلی به من لطف داشتین. اما عارفه رو بیشتر از من دوست دارین.😆😆😆 مامان: عاطفه این چه حرفیه؟ ما مادرا همه بچه هامونو یه جور دوس داریم. من:نخیرم. به قول خودتون هر گلی یه بویی داره. و گل عارفه هم بیشتر از من بود داره.🌺🌺 مامان: برو دختر جان. لباستو عوض کن. دست از این حرفات بردار. من :چششششششم هر چی شما بگین😍 -راهی اتاقم شدم. من راستیش توی دوست داشتن حسودیم میشه خخخ. دوس دارم من تو قلب همه جام اول باشه. چکار کنم دست خودم نیست.🙃 اما در مورد آبجی و داداش اینجوری نیست. از الکی مامانو همیشه با این حرفام اذیت میکنم و سربه سرش میزارم. چادرم رو در آوردم. رفتم وضو گرفتم و تا اذان ظهر چند دقیقه وقت داشتم اول 2رکعت نماز شکر خوندم و بعد از نماز ظهر و عصر تا ساعت 7-8 عصر خوابیدم. روزهای گرم تابستان رو طی می کردیم و همه ی بچه ها منتظر نتایج کنکور بودیم. یک روز با مائده سادات قرار گذاشتیم که عصر به ابن بابویه برویم. همیشه حس خوبی نسبت به این مکان داشتم. مقبره شیخ صدوق ره که یکی از افرادی است که کتب اربعه شیعه را نوشته, امامزاده هادی و بی بی زینب خاتون, مقبره شیخ حسین زاهد که استاد آیت الله مجتهدی بودن و مقبره شیخ رجبعلی خیاط بود. من همیشه این مکان ها در ابن بابویه زیارت می کردم. توی مقبره شیخ صدوق داشتم با مائده سادات حرف می زدیم که گفت داداشش سید امیر پس از تموم شدن تحصیلات دانشگاهیش در رشته مدیریت بازرگانی و اتمام دوره ی سربازیش در بانک استخدام شده. و همگی چند روزه تو خونه خوشحال هستن. منم بهش تبریک گفتم و آرزوی موفقیت کردم. داشتیم با هم برمی گشتیم که گوشی مائده زنگ خورد، داداشش سیدامیر بود، گفت میاد دنبالش. من از مائده خواستم خداحافظی کنم و تنهایی برگردم که مائده مخالفت کرد. سید امیر اومد و ما سوار ماشین شدیم، من عقب نشستم. هروقت داداش مائده رو می دیدم دستپاچه می شدم. جالب تر اینکه اونم لپ هاش گل می انداخت و همیشه سرش پائین بود. سلام خیلی مختصری کردیم و راه افتادیم. هر چند که ما حدود 15سال که با مائده اینا همسایه بودیم وبا هم خیلی دوست بودیم ولی هیچ وقت من با برادر اون خودمونی نبودم و خیلی رسمی رفتار می کردم. توی راه مائده هی می خواست منو به حرف بیاره اما من با جوابای کوتاهم سعی می کردم که کمتر حرف بزنم. به خونه رسیدیم و منو پیاده کردن- تشکر کردم و وارد منزل شدم. نمی دونم چرا یه حس غریبی داشتم. هر وقت داداش مائده رو می دیدم این حس به سراغ ام میومد و من تپش قلب می گرفتم . هر وقت دچار این حس و حالت می شدم چه تو این موضوع یا موضوعات دیگه، رو به سمت چپ می ایستادم و به امام رضا (ع) سلام می دادم و صلوات خاصه حضرت رو میخوندم. آروم میشدم و از این اضطراب و تپش قلب راحت می شدم. ادامه دارد... @ckutr6