#داستان_زندگی 🌸🍃
پارت یازدهم
روز رفتن و باز جدایی من و عباس فرا رسید! یه حس عجیبی داشتم، انگار به نگاه کردن به عباس حریص شده بودم، حتی یک لحظه هم چشم ازش برنمیداشتم!
انگار که قرار بود دیگه اون چشم های زیباشو نبینم! باز خیره تر میشدم! اما نه! چرا فکرهای خوب نکنم، ان شاء الله بازم میبینم!
این بارم مثل قبل با همه تو حیاط خداحافظی کرد و فقط من باهاش به فرودگاه رفتم! تو ماشین عباس انقد سفارش بچه ها و خودمو کرد! که دیگه خسته شدم
_وا عباس مگه قراره بری که نیای انقد میگی!؟
عباس: شاید نیومدم! شما باید حواست به خودت و بچه ها باشه.
_بسه دیگه. لطفا برام بخون😒
عباس: چی بخونم ای جان جانان؟
_تو دیگه باید بدونی من وقتی میگم بخون چی باید بخونی....
عباس: ای جانم! حسنی.... آقام امام حسن(ع)
عباس شروع به خوندن ایشالا میسازیم حرمی رو برای امام حسن خوند!
منم پا به پاش اشک ریختم! به فرودگاه که رسیدیم اصلا نزاشتم بره پیش کس دیگری! تا آخر پیش خودم وایساد تا فقط بتونم حس کنم که پیشمه! گاهی خیلی خودخواه میشدم در مورد عباس، انگار فقط عباس مال منه! اما خب حق داشتم، قرار بود یه مدت نبینمش!
ازهم خداحافظی کردیم، و رفت!
تا هواپیما از زمین بلند نشد فرودگاه رو ترک نکردم! باید تا آخرین لحظه ای که عباس نزدیکم بود باید حسش میکردم، هر چند که اون داخل نمیزاشتن من برم! اما هوا هوایی بود که عباس تو اون هوا نفس میکشید!
(وای چقد من احساساتی شدم همه چیو دارم بهتون میگما😍)
عباس رفت و دل منم با خودش برد! حوصله هیچی رو نداشتم فقط اتاق خودمون رو میخواستم!
رفتم خونه، یکراست رفتم سر سجاده عباس نشستم، سرمو گذاشتم روی سجاده، تا تونستم گریه کردم! باید الآن خودمو خالی میکردم تا بچه ها بالا هستن!
رو سجده بودم که مطهره اومد بالاسرم!
مطهره: مامانی بلندشو! آخه تو چقد مالو دعا میکنی! پاشو خاله مائده شادات اومده!
از سجاده بلند شدم!
_کی اومده؟
مطهره: مامانی چلا گلیه کلدی؟ یه خانومه اس! میگه اسمم خاله مائده شاداته!
چشمام چهارتا شد! مائده! اینجا! چه عجب😳
وارد پذیرایی شدم! دیدم بله عشقم مائده ساداته! چقدم قیافش عوض شده!
سریع پریدم بغلش! یه دنیا دلم براش تنگ شده بود!
_سلاااااام عشقققققم😍😍😍 وای خدایا من کیو میبینم!
مائده: سلام مهربونم! وای چقد دلم برات تنگ شده بود!
_منم😔. تو بی معرفتی! نمیای پیشم!
مائده: قبول دارم حق با توعه! ببخشید😶
_خب حالا تعریف کن ببینم! چه خبر؟ چه خوشگل شدی! عروس شدی؟ قیافت خیلی عوض شده!
مائده: با اجازه ات☺️☺️☺️
_واقعا؟؟؟ وای خدایا شکرت😍😍
مائده: بله بله واقعا واقعا! حالام کارت عروسیمو برات آوردم!
_ممنونم عزیزم! حتما میام!😍😍 دیگه چه خبر!؟ بچه ها خوبن؟؟ معصومه خانم چطوره؟!
مائده: همه خوبن! آزاده بالاخره بعد چند سال تاخیر لیسانسشو گرفت! معصومه خانمم که سرش گرم عروسشه!
_عه. به سلامتی عروس گرفتین؟ مبارک باشه🌺
مائده: آره بالاخره تونستیم سیدامیر رو راضی کنیم زن بگیره! عروسی نگرفتن، رفتن کربلا و برگشتن!
_خیلی هم عالی ان شاء الله خوشبخت بشن! خیلی خوشحال شدم!
مائده: خب من کم کم برم! آقامون دم دره! باید بقیه کارتها رو هم ببریم!
_اوا چرا نگفتی بیان تو؟
مائده: حالا انشاء الله دفعات بعد
_مائده باید قول بدی که دیگه خونمون بیای...
مائده: چشممممم
ادامه دارد...
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#داستان_زندگی 🌸🍃
پارت دوازدهم
بعد از اینکه مائده سادات رفت، خیلی خوشحال بودم، چون هم دوستم داشت عروس میشد، هم اینکه سیدامیر هم خدا رو شکر ازدواج کرده بود، و اینکه با دیدن مائده سادات یکم حال و هوام عوض شد و از فکر و خیال بیرون اومدم!
وای حالا من لباس چی بپوشم😂😂موضوعی که همیشه باهاش درگیر بودم! اما مثل بعضی از خانومهای فامیل نبودم که یه لباس خیلی گرون بخرم و فقط توی یه مجلس ازش استفاده کنم و بعد بزارمش کنار، خب واقعا این به نظر من اسراف هستش! و من هیچ وقت این کارو نمیکردم!
رفتم سر کمد لباس هام دیدم به به لباسی که چند سال پیش برای عروسی مینو خریده بودم خیلی خوب و تمیز هستش، یه پرو کردم دیدم خدا روشکر اندازمم هستش و نیازی که چرخ خیاطی رو روشن کنم، نیست😂😂.
یه چند روزی از رفتن عباس گذشت خیلی انتظار تلفن رو میکشیدم، تا تلفن خونه یا موبایلم زنگ میخورد از جام میپریدم تا سریع جواب بدم، ممکن بود که عباس باشه! اما تا میدیدم کس دیگه است ناراحت میشدم!
جدیدا فقط بخاطر اینکه ممکنه هر لحظه عباس بهم زنگ بزنه، تمام صحبت هایی که قبلا یک ساعت به بالا با تلفن خونه انجام میدادم رو به 10 دقیقه کاهش دادم! واقعا به قول عباس عوض شده بودم، از خیلی چیزها میگذشتم تا فقط یه نگاه عباس یا یه صدای الو گفتن عباس رو بشنوم!
عباس انگار این دفعه عملیات های مهمی داشت خیلی کمتر تلفن میکرد و هر زمانم که تلفن میکرد فوق العاده مختصر صحبت میکردیم!
خدا رو شکر که عروسی مائده سادات در پیش بود، چون دیگه به زور شاید یکی دو ساعت بیرون میرفتم،همش بغل تلفن مینشستم! نوشتن پایان نامم هم بعضی جاهاش که باید میرفتم کتابخانه رو فعلا تا اومدن عباس کنار گذاشته بودم و قسمت های دیگرش که به کتابخانه و... نیاز نداشت رو تنظیم میکردم!
شب عروسی مائده سادات فرا رسید و دوقلوها رو آماده کردم و سه تایی با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم تالار! چقد جای عباس الآن خالی بود، الآن اگر بود مثل همیشه خودم موهاشو درست میکردم و کت اش رو هم خودم تنش میکردم!😢😢😢
اما دریغ....
وارد تالار که شدیم سریع رفتم میز مامانم و آزاده اینا رو پیدا کردم و پیش اونها نشستم! دلم چقد برای آزاده تنگ شده بود! واقعا چه دوران خوبی ما چهارتا دوست با هم داشتیم! خیلی عالی بود! دلم برای اون چهار نفره رفتن هامون به مزار شهدا تنگ شده بود!
وقتی که داشتم اینا رو برای آزاده میگفتم اونم دقیقا همین دلتنگی ها رو داشت!
_ببینم تو هم مثل من دیگه مزار شهدا کمتر میری؟
آزاده: چرا باید کمتر برم؟
_چون من نیستم😶
آزاده: خخخخ اون که بله! اما با دوستای دانشگاهم که مثل خودتن میرم! یکیشون مهسا است یکیشونم فاطمه!
_به به چشمم روشن! دوستای جدیدم که پیدا کردی! ببینم منو که بیشتر از اونا دوست داری دیگه؟😡
آزاده: اووووم خب راستش اونا رو بیشتر میدوستم!🙈
_چی؟ الآن به مطهره میگم بیاد دوتایی با هم موهاتو دونه دونه بکنیم😡😡
آزاده: وای نه غلط کردم! کچل بشم دیگه کی میاد خواستگاریم؟😝😝😝 من تو را دوست❤️
_آفرین
آزاده: راستی این خانومه که بغل مامان مائده ساداته وایساده رو دیدی؟ عروسشونه! چقد خانومه!
برگشتم دیدم یه خانم جوون و خیلی آروم و متین بغل معصومه خانم وایساده! چقد چهرش به دلم نشست!
_آخی مبارکشون باشه! چقد خانومه! به دلم نشست! ان شاء الله مبارکشون باشه! به پای هم پیر بشن!
توی دلم انقد خدا رو شکر کردم که سیدامیر هم ازدواج کرد، آخه واقعا خودش رو داشت به خاطر یک چشم از زندگی محروم میکرد! در صورتی که حق زندگی داشت و نباید با خودش اینجوری میکرد! بازم خدا رو شکر که مزدوج شد!
عروسی مائده سادات هم در عین سادگی خیلی خوب و دور از گناه برگزار شد! و واقعا خوشحال شدم!
سال تحویل و نوروز هستش، ترجیح دادم امسال رو تو خونه در کنار بچه هام باشم! جای خالی عباس پای سفره هفت سین واقعا حس میشد!
برای سلامتی و پیروزی عباس و تمامی مدافعان و صبر برای خانواده هاشون رو از خدا خواستم!
سال تحویل شدم! گوشه ی چشمم بارونی شد😢. یعنی الآن عباس کجاست؟
مطهره: مامانی؟ همیشه بابا عباس بهمون عیدی میداد تو هم میدی؟
مجتبی: آره راست میگه مامانی!
_آره منم بهتون میدم! اما به یه شرط!
بچه ها: چه شرطی؟
_اول همتون برای بابای عباس دعا کنید که زودی بیاد پیشمون، بعدم اینکه نفری 3 تا ماچ آبدار نثار من بکنید😍😍😍
بچه ها اول سکوت کردن و دعا کردن بعد مطهره اومد سمت چپم و مجتبی هم اومد سمت راستم! نفری 3 تا بوس کردن منو! منم بوسشون کردم و از لای قرآن بهشون عیدی دادم!
داشتیم از پله های زیرزمین میرفتیم بالا که بریم عیدی خونه مادرشوهرم که تلفن زنگ خورد.
ادامه دارد..
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#داستان_زندگی 🌸🍃
پارت سیزدهم
سریع اومدم سمت تلفن، از خدا میخواستم که فقط عباس باشه!
آخیش خدایا شکرت عباس بود😍😍
_سلااااام آقایی! عیدت مبارک🌺
عباس: سلام خانم گل! عید تو هم مبارک! خوبی!؟ دلم برات تنگ شده! دوقلوها چطورن؟!
_ممنون! همه خوبیم!سر سفره هفت سین جات خالی بود بچه ها برات دعا کردن، منم از طرف تو بهشون عیدی دادم😁
عباس: آخی! ممنونم ازت! تو بابایی هم میکنی برا بچه ها😁
_آره پس چی فکر کردی؟ فکر کردی من کم الکیم 😂😂😂
عباس: از دست تو!
_کی میای عباس؟ دلم برات یه ذره شده!
عباس: میام خانومم! به زودی میام پیشت! میام و دیگه هم نمیرم!
_ممنونم ازت عباس! اما من مشکلی با رفتنت ندارم! اگر بهت نیازه اومدی، بازم برو😢
عباس: عاطفه خانم؟
_جان دلم!
عباس: دردت به جونم! از دست من راضی هستی تو؟ تونستم برات شوهر خوبی باشم؟
_تو بهترین بودی واسه من! بهتر از تو هم مگه هست!
عباس: خدا رو شکر، عاطفه تو بهترین زن برای من هستی! خیلی دوستت دارم!
_ما بیشتر😍
عباس: عاطفه تا چند روز دیگه نمیتونم بهت زنگ بزنم!
_همون میگم که آفتاب از کدوم در طرف در اومده که تو انقد صحبت کردی😁
عباس: باور کن نمیتونستم بیشتر صحبت کنم! عملیات داریم خیلی کن! دعا کن ما هم لیاقت پیدا کنیم تو عملیات باشیم!
_چشم حتما آقایی.
عباس: چشمت بی بلا. گوشی رو بده به بچه ها! دلم براشون تنگ شده!
_با من کاری نداری فعلا؟
عباس: فعلا نه. به زودی می بینمت! خداحافظ
با بچه ها هم صحبت کرد، یه لحظه دیدم بچه ها دارن گوشی تلفن رو بوس میکنن! فهمیدم که دارن از پشت تلفن بابا عباسشون رو بوس میکنن😍
کاش منم اینجوری عباسو🙈🙈🙈
خب دلم براش یه ذره شده!
بعد از تلفن رفتیم بالا! دیدم مادرشوهرم اینام پا تلفنن، فهمیدم که دارن با عباس صحبت میکنن!
مادرشوهرم یکسره اشک چشماشو با گوشه روسری اش پاک میکرد!
بعد از تلفن حال مادرشوهرم دگرگون بود، باهاشون روبوسی کردم و خدا رو شکر زهره اومد یکم حال و هوا عوض شد!
چند روز به همین روال دید و بازدیدهای عید گذشت، هر جا میرفتم جای عباس خالی بود! عباس یه فرد فوق العاده دوست داشتنی توی فامیل بود! همه دل تنگش بودن!
جدیدا علاوه بر نشستن کنار تلفن و انتظار کشیدن اخبار رو هم دنبال میکردم!
اخبار یکسره از عملیات های سوریه میگفت! از شهدا! دل منم یکسره شور میزد!
اسامی شهدا رو دنبال میکردم!
وای خدایا چرا من اینکارو میکنم! عباس که بهم گفته بود میاد، نه حتما میاد!😭
10 روز بود که باهام تماس نگرفته بود، خوبه باز بهم گفته بود که نمیتونه تماس بگیره، و گرنه دیگه الان مجتمع روانپزشکی رازی امین آباد بودم😐.
فقط صبر میکردم و انتظار میکشیدم! این روزها خیلی مادرشوهرم همدمم بود از برادر و پدر خودش که جبهه میرفتن میگفت! یه جورایی آروم تر میشدم! اما کلا دیگه دلشوره داشتم!
روزی شاید 4 بار رو به سمت چپ می ایستادم و صلوات خاصه امام رضا(ع) رو میدادم تا دلشوره ام کم بشه!
تو این دلشوره ها بودم که یه روز زنگ خونمون خورد، آیفون مون هم خراب شده بود! مجتبی رو فرستادم که بره در رو باز کنه!
مجتبی رفت، یه دلشوره افتاد به جونم!
مجتبی اومد گفت: مامان بیا دم در کارت دارن!
سریع چادرمو پوشیدم! رفتم! دیدم دو آقا که شبیه پاسدارا هستن جلو در هستن!
سلام و علیک کردم! همزمان پدرشوهرمم که نون خریده بود رسید جلو در!
دیگه با پدرشوهرم صحبت کردن! من اومدم داخل! لب حوض نشستم! یکسره میگفتم یا صاحب الزمان الغوث الامان
دیدم پدرشوهرم اومد داخل! دستشو گرفته بود به دیوار!
فهمیدم که یه طوری شده😔
سریع رفتم جلو! منو که دید نشست زمین!
دستاش داشت میلرزید، دستشو گرفتم!
_یا صاحب زمان آقاجون حالت خوبه!؟ چی شده؟
پدرشوهرم: یا زینب(س)😭😭😭
سرشو انداخت پایین و شروع به گریه کرد
_آقاجون. چی شده؟ تو رو خدا بگو عباس هست....
آقا جون تو رو حضرت زینب بگو که عباس طوریش نشده....
آقا جون تو رو امام حسین بگو عباسم میخواد بیاد و سالمه
پدرشوهرم: آره دخترم میخواد بیاد ولی😭😭😭😭
_یا صاحب الزمان😭😭😭
ادامه دارد...
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#داستان_زندگی 🌸🍃
حالم بد شد، تا یکی دو ساعت اصلا نفهمیدم که چی شد، بعد که چشممو باز کردم دیدم تو اتاق بالا ام، و صدای گریه است که داره میاد! دور و بر خودم رو نگاه کردم، دیدم جای سوزن انداختن نیست! تا یه ذره تکون خوردم مامانم اومد بالای سرم.
مامان: عاطفه جان دخترم! خوبی مادر؟
_من چند ساعته خواب بودم که اینجا انقد شلوغه!
مامان: چهار ساعته مادر جان
_مامان میشه بگی اینا همش شوخیه؟ مامان میشه بگی همه جمع شدیم تا اومدن عباس رو جشن بگیرم؟ مامان میشه بگی عباس الآن میاد و دوباره منو از تو حیاط صدا میکنه؟ مامان میشه بگی بچه هام یتیم نشدن؟ مامان میشه بگی که عباس هستش؟ ماماااان😭😭😭
مامان: عزیزززم دختر گلم! آروم باش😭
_آخ مامان میشه مثل بچگی هام سرمو بزارم رو پاهات! تنها تو میتونی منو آروم کنی😭
سرمو گذاشتم روی پای مامانم، زار زار دوتایی با هم گریه کردیم! اشکام تمومی نداشت! عین ابر بهار گریه میکردم! مامانم سرمو نوازش میکرد! یه دفعه یاد دوقلوها افتادم😭
_مامان بچه هام کجان؟ فهمیدن چی شده؟
مامان: الهی قربونشون برم! اینجا بودن هر کی از راه میومد این دو تا طفل معصوم رو میدید بیشتر دلش کباب میشد! بچه ها رو بغل میکردن و شروع به گریه میکردن! منم بچه ها رو فرستادم خونه دخترخالت! پیش بچه های اونا باشه!
بلند شدم! حیاط رو نگاه کردم! دیدم جای سوزن انداختن نیست! کم کم داشت باور میشد که عباس رفته😭😭😭
رفتم توی پذیرایی همه بلند شدن و ناله و شیون بلند شد! اول نگاهم به مادرشوهرم افتاد دیدم یه گوشه نشسته تسبیح دستشه و داره ریز ریز گریه میکنه! بنده خدا انقد شهید داده دیگه صبور شده!
_مامان جون! شما بوی عباسو میدی. عباس من کجاست؟؟؟😭😭😭
مادرشوهرم: آی قربونت برم دخترم! عزیز دلم دخترم!
یه دفعه دیدم زهره وارد خونه شد! زهره رفته بود مسافرت که تا شنیده بود وسط راه برگشته بود!
زهره اومد طرف ما😭😭
وا مصیبتا😭😭
اومد رفت بغل مادرشوهرم!
زهره: آخ مامان! دردت بجونم!😭😭 مادر ستم کشم! مادر صبورم!😭😭😭
مامان آخه تو چه مقامی پیش خدا داری؟ آخ مامااااان😭😭😭😭
مامان خواهر شهیدم😭😭😭😭
مامان فرزند شهیدم😭😭😭😭
مامان مادر شهیییدددم😭😭😭
آخ مامان تو این همه صبرو از کجا داری؟😭
اومد بغل من😭
زهره: عاطفه جان! تو بگو که اینا همش دروغه! تو بگو که داداشم برمیگرده!😭
همدیگرو بغل کردیم و مثل ابر بهار گریه کردیم!
تا دو روز همین روال گذشت و من تو این دو روز بچه هام رو ندیدم! آمادگیشو نداشتم! بچه ها اگر ازم بپرسن چی شده! چی باید بهشون بگم؟
روز دوم میخواستیم بریم معراج الشهداء😭. از توی حیاط که رد شدم یاد روز اولی افتادم که اومده بودم خونشون! جلو حوض منتظر من نشسته بود😭😭😭. حیاط و دم رو چراغونی کرده بودن! حجله گذاشته بودن😭😭 عباسم شهید شد😭😭😭
وارد معراج که شدم! یه حس اینکه انگار عباس کنارمه بهم دست داد! منتظر شدیم تا تابوت اش رو بیارن!😭😭😭😭
در تابوت رو که باز کردن اول مادرشوهرم رفت جلو!
سر عباسو به بغل گرفت!
و شروع کرد به حرف زدن با عباس: آخ پسرم چقد خوشگل شدی... آخ عزیزم مادر فدات بشه.... رفتی پیش بابا بزرگ و داییت😭😭 سلام منم بهشون برسون😭😭 همه داشتن گریه میکردن!
مادرشوهرم بلند گفت آخ ببینید پسرمو! واسه چی گریه میکنید! پسر منم مثل علی اکبر😭😭😭 فدا شده😭😭
نتونستم طاقت بیارم رفتم جلو😭😭
_آخ عباس آخ عزیزم... تو ارادت به حضرت زهرا داشتی! شنیدم تیر تو پهلوت خورده😭😭 عباس جان... لحظه آخر حضرت زهرا اومد به بالینت؟؟😭😭
عباس جان تو گفتی که زود میای پیشم.... گفتی که دیگه بار آخرته... نگو میدونستی میخوای بری پیش خدا😭😭😭
داشتم با عباس حرف میزدم! یهو دیدم مطهره و مجتبی رو آوردن پیشم😭
بچه ها عباس رو که دیدن تازه فهمیدن که چی شده! مجتبی خم شد باباشو بوس کرد!
مطهره هم آروم و متین داشت موهای عباس رو ناز میکرد! بعد دیدم داره از تو جیب کوچیکش یه چیزی بیرون میاره! دیدم یه دستمال در آورده داره قطره خون روی پیشونی عباس رو پاک میکنه! صدای گریه و ناله همه بلند شد!
منم گفتم: عباس بلندشو، ببین بچه هات اومدن! عباس😭😭😭
به زور از معراج خارج شدیم! فردا صبح تشییع هستش!
شب تا صبح خوابم نبرد! نماز شب خوندم! یاد نمازهای دونفره مون با عباس افتادم! یاد مدینه مون!😭😭
صبح انقدر جمعیت در خونه ما بود تا عباس رو بیارن! تصمیم گرفتم جلوی جمعیت زیاد بی تابی نکنم! تا سر محل رفتیم و بعدشم رفتیم بهشت زهرا! کمر آقاجون خم شده بود!
انقدر بهشت زهرا شلوغ بود! دور قبر رو داربست زده بودن که نزدیکها برن جلو😭
هیچ وقک فکر نمیکردم که عباس زودتر از من بره، دوریش برام خیلی سخت بود.!
گفتم: عباس جان خونه ی نوت مبارک! عباسم قول بده کمکم کن تا صبر داشته باشم
ادامه دارد...
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
#داستان_زندگی 🌸🍃
تا چهلم عباس حالم بد بود! انقدر حالم بد بود که اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم! از خونه هم دوست نداشتم بیرون برم! فقط دوست داشتم که توی خونه باشم و تک تک خاطراتم با عباس رو مرور کنم، اما چه مرور کردنی! هر بار با اشک تموم میشد... خیلی برام سخت بود! خیلی وابسته اش بودم! بچه هام رو بیشتر میگذاشتم خونه مامانم! اونا حق زندگی داشتن، با این روحیه ی من اونا افسرده میشدن! کار هر هفته ام شده بود دوشنبه و پنج شنبه ها بهشت زهرا(س). دوشنبه ها رو به این دلیل میرفتم که خودم تنها باشم! پنج شنبه ها خیلی شلوغ میشد و نمی تونستم با عباسم حرف بزنم!
چهلم عباس هم به بهترین شکل برگزار شد! بعد از مراسم چهلم تصمیم گرفتم که باید دیگه برای بچه هام باید هم مادری کنم هم پدری!
زندگیمو باید میساختم! وصیت نامه ی عباس رو هم لای کتابش بود! و من بعد از چهلم تازه وصیت نامه رو پیدا کردم! و خوندمش! اولش سراسر از عشق به خدا و اهل بیت و عشق به من بود، توصیه هایی برای زندگی خودم و بچه هام و حلالیت از من بود!
عباسم جز خوبی به من کاری نکرده بود ولی ازم حلالیت خواسته بود😭😭😭.
بچه هام رو آوردم خونه و زندگی خودم رو شروع کردم، بچه تا میدیدن من یکم حالم خوب شده طفلکی ها انقد ذوق میکردن! مادری خودم رو مثل سابق شروع کردم به اضافه اینکه باید گاهی پدر هم باشم!
چند وقتی از دانشگاهم عقب مونده بودم و باید سریعا پایان نامه ام رو تموم میکردم! شروع کردم به نوشتن پایان نامه!
سه ماه بعد
بسم الله الرحمن الرحیم، و صل الله علی محمدا و آله الطاهرین، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عحل فرجهم.
این تحفه ی فقیرانه تقدیم به ساحت مقدس امام زمان (عج) و پدر و مادر عزیزم!
و دو فرزند دلبندم!
و با یاد همسر شهیدم!
و تشکر ویژه از اساتید محترم راهنما و مشاور سرکارخانمها دکتر.... و دکتر..... و داور محترم جناب آقای دکتر......
((بررسی مشکلات حمل و نقل شهری و تاثیر آن بر سلامت روانی شهروندان کلانشهر تهران))
و شروع به دفاع از پایان نامه خودم کردم! تو هر اسلاید رو که توضیح میدادم یاد عباس می افتادم، چقد دلش میخواست این روز رو ببینه!
بعد از اتمام توضیحات و پاسخ به سوالات اساتید و داوران!
استاد داور به همه اعلام کرد که قیام بفرمایند و شروع به خواندن کرد:
با تاییدات خداوند متعال جلسه دفاع از پایان نامه کارشناسی ارشد خانم عاطفه وفایی در رشته روانشناسی عمومی با حضور اساتید برگزار گردید و پس از بررسی های لازم پایان نامه ایشون تائید گردید. درجه پایان نامه ایشان عالی و نمره 18 از 18 می باشد.
ان شاء الله که به سلامتی باشه🌺🌺🌺
همه تشویق کردن و برام آرزوی موفقیت داشتن!
بعد از دفاع یکراست رفتم بهشت زهرا(س) و خوشحالیم رو با عباس تقسیم کردم!
این آیه که در قرآن کریم هست به این مضمون که شهدا زنده اند! واقعا برای من ملموس بود! چون عباس رو توی زندگیم حس میکردم!
بچه ها بزرگتر شده بودند و سال دیگه باید پیش دبستانی میرفتند....
گاهی که بعضی بچه ها رو با باباهاشون تو خیابون میدیدند از من میپرسیدن که مامان بابا کجاست؟؟؟ منم در جواب میگفتم بابا بهشت رفته! پیش خداست!
این سوالها و بهانه گیری ها رو بیشتر مطهره میکرد!
خب دختر است و بابایش😭😭😭
هر جای خونه که قدم برمیداشتم یاد عباس می افتادم! تک تک جاهای خونه باهاش خاطره داشتم!
شروع کردم به درس خوندن! من باید به هدفم میرسیدم و دکتری روانشناسی رو میگرفتم! چیزی که عباس توی وصیت نامه اش ازم خواسته بود!
چند وقتی فکرم بر این بود که برای آرامش روح و روانم برم مشهد ساکن بشم! این موضوع رو با مامان و بابام و مادرشوهر و پدرشوهرم درمیون گذاشتم! اونها هم برای روحیه من استقبال کردن!
حتی بابام گفت که ما هم که بازنشسته شدیم و اگر دوست داشته باشی ما ام چند وقتی خونه مون رو اجاره میدیم و میاییم مشهد!
منم که خدا خواسته! انقد خوشحال شدم!
با مامان و بابام رفتیم مشهد و یه خونه دو طبقه اجاره کردیم! و ساکن مشهد شدیم!
ساکن مشهد الرضا شدم تا وجود امام رضا(ع) و بهشت بارگاهش آرامش رو دوباره به زندگی خودم و بچه هام بازگردانم!
یک سالی توی مشهد ساکن شدیم و چون به حرم نزدیک بودیم هفته ای حدودا 4 مرتبه زیارت میرفتیم! و من خیلی جدی برای کنکور دکترا خوندم! و کنکور دادم!
بعد از مدتی جواب کنکور آمد و من دانشگاه فردوسی مشهد رو انتخاب کردم و به مصاحبه دعوت شدم و خدا رو شکر تو همین دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم☺️☺️☺️
ماه مهر شد! و امسال دوقلوها پیش دبستانی میرفتن!
#ادامہ_دارد...
#داستان_زندگے 🌸🍃
ماہ مهر شد! و امسال دوقلوها پیش دبستانے میرفتن!
آخ عباس چقد دلم میخواست ڪہ تو مدرسہ رفتن بچہ ها رو میدیدے! چقد دلم میخواست ڪہ تو خرید وسایل هاے مدرسہ بچہ ها در ڪنارم باشے و از همہ مهم تر اولین روز تو مجتبے رو مدرسہ میبردی👇👇
و منم مطهرہ رو میبردم!
اما دریغ.... ڪہ نیستی😔😔😔
روز اول مهر مجتبے با بابام رفت! منم با مطهرہ رفتم!
بچہ ها بعضیا هم با ماماناشون اومدہ بودن هم باباهاشون!
یہ لحظہ دیدم ڪہ مطهرہ هم دارہ اونا رو نگاہ میڪنہ! سریع حواسشو پرت ڪردم و چند تا سفارش بهش ڪردم!
روزها از پے هم گذشت گذشت..... هر چند بدون عباس گاهے خیلے برام سخت بود، اما سعے ڪردم در حق بچہ هام ڪوتاهے نڪنم....
بیست سال بعد...
تو این بیست سالے ڪہ بدون عباس بر من گذشت یڪ لحظہ عباس رو فراموش نڪردم! من با یاد عباس زندگے ڪردم و تا وقتے ڪہ زندہ باشم با یادش زندگے میڪنم!
از سر مزار عباس بلند شدم و بہ سمت مزار پدرشوهر و مادرشوهرم رفتم! پدرشوهرم 5 سال بعد از شهادت عباس فوت ڪرد و مادرشوهرم ام 2 ماہ بعد از پدرشوهرم فوت ڪرد! انگار این زوج طاقت دورے از هم رو نداشتن! تو اون 5 سال ڪہ با من بودن با اینڪہ من تا آخر مقطع دڪتریم ساڪن مشهد بودم اما هر ماہ میومدن مشهد و بهم سر میزدن! خیلے مهربون بودن! چون عباس زودتر از پدرش شهید شدہ بود طبق قانون بعد از فوت پدرش از اموال اون خدابیامرز بہ مجتبے و مطهرہ ارث نمے رسید! اما پدرشوهرم بار آخرے ڪہ مشهد اومد سند خونہ رو بہ نام مجتبے و مطهرہ ڪردہ بود و یڪ خونہ دیگہ ڪہ داشت رو بہ نام زهرہ ڪردہ بود! اولش من قبول نمے ڪردم! اما وقتے دیدم ڪہ بندہ خدا با مشورت با مادرشوهرم و زهرہ و رضایت قلبے خودش این ڪارو ڪردہ منم قبول ڪردم!
بعد از فوت این مادر و پدر بهشتے یڪم تنهاتر شدم! اما باز خدا رو شڪر پدر و مادر خودم بودن! ڪہ این خوشے دیرے نپایید ڪہ یڪ سال بعد فوت مادرشوهرم، پدر خودمم فوت ڪرد! و من باز تنها تر شدم! اما خدا رو شڪر ڪہ مادرم سایہ اش بالاے سرمه!
بعد فاتحہ فرستادن بالا سر مزار پدرشوهر و مادروشوهرم رفتم سر خاڪ پدر خودم!
گوشیم زنگ خورد. مجتبے بود.
مجتبے: سلام مامان جان. خوبی؟
-سلام پسرم! الحمد اللہ خوبم. تو خوبی؟
مجتبے: خدا رو شڪر. ڪجایے تاج سرم؟ دیر نشہ ها!
-من بهشت زهرام. یہ فاتحہ براے بابا بزرگت بدم! راہ میوفتم طرف حوزہ تون!
مجتبے: باشہ مامان جان منتظرتم!
بعد فاتحہ بلند شدم و بہ سمت حوزہ مجتبے راہ افتادم! آخہ پسرم مجتبے طلبہ شدش! و امروز هم مراسم عمامہ گذارے اش هستش! منم میخوام تو این مراسم شرڪت ڪنم! هر چند ڪہ تو قسمت خانومها هستم و اون لحظہ اے ڪہ پسرم ملبس میشہ رو نمے بینم! اما همین ڪہ اسم پسرمو میخونن ڪہ برہ جلو، یہ حس خوبے بهم دست میده!
ادامہ دارد...
#داستان_زندگے ❤️🍃
وارد حوزہ شدم، زنگ زدم بہ مجتبے ڪہ بیاد جلوے در.
دیدم پسرم با قبا و عبا آمادہ اومد جلوے در!
مجتبے: سلام مامانم.
-سلام پسرم! قربون قد وبالات. دیر رسیدم؟
مجتبے: خدا نڪنہ. خدا رو شڪر بہ موقع رسیدے چند دقیقہ دیگہ شروع میشه.
-پس چرا پوشیدے تو؟
مجتبے: مامان ما عبا و قبا رو مے پوشیم. استادمون فقط عمامہ رو سرمون میزاره.
-آخیش خدا رو شڪر. ترسیدم ڪہ دیر رسیدہ باشم. راستے مجتبے چشمام درست نمے بینہ. این همون عباے باباتہ؟ ڪہ باهاش نماز میخوند؟
مجتبے: بلہ مامان. با اجازہ ات برش داشتم ڪہ امروز ڪہ قرارہ ملبس بشم بہ یاد بابام ازش استفادہ ڪنم.
-احسنت مادر. خوب ڪارے ڪردے. خب من از ڪدوم طرف برم.
مجتبے: از این طرف
-وارد قسمت خانومها شدم. عباے عباس رو ڪہ دیدم یاد اون روزے افتادم ڪہ براے اولین بار روے چوب لباسے دیدہ بودمشون. عباسم! چقد دلم میخواست الآن باهم اینجا بودیم. و ملبس شدن مجتبے رو با هم میدیدم. 😔اما دریغ...
خیلے جاها جاے عباس خالے بود. سر عقد مطهرہ هم خیلے جاش خالے بود ڪہ واقعا اون لحظہ نتونستم خودم رو نگہ دارم. آخہ دخترم موقع بلہ گفتن گفت: با اجازہ روح پدر شهیدم و مادرم بله.
اشڪام سرازیر شد. اما خدا رو شڪر ڪہ مطهرہ زندگے خوب و سادہ اے دارہ. تو اون دورہ اے ڪہ مشهد بودیم. با دوست دوران دبیرستانم مینو همسایہ بودیم. اون پسرش دو سال از مطهرہ بزرگتر بود، مینو از همون ڪوچیڪے مطهرہ رو زیر سر گرفتہ بود. ڪہ پارسال اومد خواستگارے و خدا رو شڪر با هم ازدواج ڪردن.
توے این افڪار بودم ڪہ اسم مجتبے رو از بلندگو شنیدم.
پسرم ملبس شد! باز هم یاد عباس افتادم و چشمام بارونے شد!😢😭😢😭
اومدم بیرون! دیدم بہ بہ مجتبے چقد قشنگ شدہ، سریع بهش گفتم: خب دیگہ پسرم اجازہ میدے زنگ بزنم بہ خالہ مائدہ سادات؟
مجتبے: براے چے مامان؟
-خودتو بہ اون راہ نزن! براے خواستگارے دیگه!
مجتبے: خواستگارے ڪی؟
-نگاہ ڪنا! دقیقا ڪارهایے ڪہ من تو جوونے هام با مامانم میڪردم تو هم با من میڪنے! خب خواستگارے برادرزادہ مائدہ سادات! دختر آقا سید امیر دیگه.
مجتبے: خخخخ باشہ دیگہ فڪر ڪنم چارہ اے جز تسلیم شدن ندارم. تماس بگیرین.
-آفرین قربون پسرم بشم.
سوار ماشین شدیم و با هم اومدیم خونه!
تابلوے بالاے در خونمون من رو هر دفعہ ڪہ میرفتم بیرون یا میومدم داخل خونہ یاد عباس مے انداخت.
🌺مرڪز رایگان مشاورہ و روانشناسے شهید مدافع حرم عباس.......🌺
زیر نظر دڪتر عاطفہ وفایی
بله-من خونہ خودم توے همون زیر زمین ادامہ داشت! هیچ وقت نمے تونستم از اتاق خودم و عباس دل بڪنم! اما طبقہ بالا خونہ مادرشوهرم رو مرڪز روانشناسے ڪردہ بودم، و هفتہ اے سہ روز من و زهرہ و شوهرش آقا امید ڪہ هر سہ روانشناس بودیم بہ یاد عباس و پدر و مادرش بہ مردم خدمات رایگان مشاورہ و روانشاسے میدادیم. ڪہ الحمد اللہ مورد رضایت همہ بود.
این بود سرگذشت زندگے من و عباس ڪہ با اومدن درخششے زیبا در زندگے من بود و با شهادتش باز هم در زندگے من درخشید!
❤️درخشش دوباره❤️
پایان
{داستان و حکایت مذهبی }, [۰۳.۰۵.۲۰ ۲۱:۱۰]
📚 #داستان_زندگی
📙 #حضرت_عزیر_(ع)
🖌 #قسمت_اول
﴿أَوۡ كَٱلَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرۡيَةٖ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّىٰ يُحۡيِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ فَأَمَاتَهُ ٱللَّهُ مِاْئَةَ عَامٖ ثُمَّ بَعَثَهُۥۖ قَالَ كَمۡ لَبِثۡتَۖ قَالَ لَبِثۡتُ يَوۡمًا أَوۡ بَعۡضَ يَوۡمٖۖ قَالَ بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَةَ عَامٖ فَٱنظُرۡ إِلَىٰ طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمۡ يَتَسَنَّهۡۖ وَٱنظُرۡ إِلَىٰ حِمَارِكَ وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِۖ وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ كَيۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكۡسُوهَا لَحۡمٗاۚ فَلَمَّا تَبَيَّنَ لَهُۥ قَالَ أَعۡلَمُ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٞ ٢٥٩﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«یا همچون کسی که از کنار دهکدهای گذر کرد، در حالی که سقف خانهها فرو تپیده بود و دیوارهای آنها برروی سقفها فرو ریخته بود، گفت: چگونه خدا این (اجساد فرسوده و از هم پاشیدهی مردمان این جا) را پس از مرگ آنان زنده میکند؟ پس خدا او را صد سال میراند و سپس زندهاش گردانید و (به او) گفت: چه مدت درنگ کردهای؟ گفت:(نمیدانم، شاید)روزی یا قسمتی از یک روز. فرمود: (نه) بلکه صد سال درنگ کردهای. به خوردنی و نوشیدنی خود (که همراه داشتی) نگاه کن (و ببین که با گذشت این زمان طولانی به ارادهی خدا) تغییر نیافته است و بنگر به الاغ خود (که چگونه از هم متلاشی شده است. ما چنین کردیم) تا تو را نشانهی (گویایی از رستاخیز) برای مردمان قرار دهیم. (اکنون) به استخوانها بنگر که چگونه آنها را برمیداریم وبه هم پیوند میدهیم و سپس بر آنها گوشت میپوشانیم. هنگامی که (این حقایق) برای او آشکار شد، گفت: میدانم که خدا بر هر چیزی تواناست».
﴿وَقَالَتِ ٱلۡيَهُودُ عُزَيۡرٌ ٱبۡنُ ٱللَّهِ﴾ [التوبة: ۳۰].
«یهودیان میگویند: عزیر پسر خداست».
فرزند عزیزم! میدانیم که همانا نسبت دادن فرزند به خداوند به طور کلی و از نظر عقلی سخنی بیهوده و باطل است. این تفکرکه خداوند فرزندی یا فرزندانی داشته باشد، تفکر انسانهای ضعیف و بیعقل است که دچار خیالات شده و شیطان نیز از این فرصت سوء استفاده کرده و آنها را بیشتر دچار لغزش مینماید و بدون شک این گونه افراد با این تفکر دچار کفر و شرک شدهاند. پیامبران خدا ـ درود و سلام خدا برهمگی باد ـ درطول تاریخ انحرافات اقوام و امتها را تذکر داده و به راه راست هدایت نمودهاند و آنان را به وسیلهی عقیدهی سالم و اصول درست و پایدار در مقابل وسوسههای شیطانی و گمراهسازیهای آن نسل به نسل محافظت نموده و به اصطلاح بیمه کردهاند.
یکی از فتنهها و انحرافات عقیدتی که در طول تاریخ بشر دچار آن شده و در میان بعضی اقوام مورد پذیرش واقع گردیده، فتنهی نسبت دادن فرزند به خداوند متعال میباشد که قرآن با قاطعیت درمقابل آن موضع گرفته و مفصل آن را رد میکند.
﴿قُلۡ هُوَ ٱللَّهُ أَحَدٌ ١ ٱللَّهُ ٱلصَّمَدُ ٢ لَمۡ يَلِدۡ وَلَمۡ يُولَدۡ ٣ وَلَمۡ يَكُن لَّهُۥ كُفُوًا أَحَدُۢ ٤﴾ [الإخلاص: ۱- ۴].
«بگو: خدا، یگانهی یکتاست.* خدا، سرور والا و برآورندهی نیازمندیهاست (بینیاز است).* نه کسی از او متولد شده و نه از کسی متولد شده است.* و کسی همتا و همگون او نمیباشد».
قرآن کریم با دلایلی عقلانی و منطقی این تفکر را رد کرده است؛ چرا که خداوند بینیاز است. اما رخدادهای تاریخی درگذشته و حال چیز دیگری است که متأسفانه خیالات و توهمات بولسی [۱۱] در دل و عقل انسانهای مریض القلب لانه کرده و این تصورات را پذیرفتهاند!!! این توهم و ادعا را بولس درمیان یهودیان ایجاد کرد و بر زبان یهودیان افتاد که عُزَیر [۱۲] پسرخداست. بعدها مسیحیان نیز چنین ادعایی درمورد حضرت عیسی نمودند و ادعا کردند که عیسی نیز پسر خداست.
[۱۱] بولس: گفته میشود فردی یهودی الاصل بود که او این عقیده را که عیسی پسر خداست رواج داد.
[۱۲] عُزَیر، یهودیان را پس از یک قرن خواری و ذلت از بند اسارت رهانید و تورات را که از حفظ داشت دوباره برای آنان نگاشت و در دسترسشان گذاشت. شاید یهودیان به خاطر سپاس از زحمات او این لقب را به وی دادهاند!!!
🖍 منتظر قسمت های بعدی داستان حضرت عُزیر(ع) باشید، ان شاءالله...
✔️ #بـا_مـا_هـمـراه_بـاشـیـد
ادامه دارد...
@ckutr6
#داستان_زندگی
📙 #حضرت_عزیر_(ع)
🖌 #قسمت_دوم
«عُزَیر پسرجروه» فردی یهودی و بر آیین حضرت موسی و نیکوکار بود. دارای ایمانی عمیق، اخلاقی کریمانه و درونی پاک بود. در میان مردم به صداقت و پاکدامنی مشهوربود. تورات را به همان شکلی که بر موسی نازل شده بود، از حفظ داشت، به گونهای که گویی تمام کلمات و حروف آن را به ترتیب بر صفحه قلبش نگاشته است. چیزی که بیشتر از همه عُزیر را مشهور ساخته بود این بود که در سخن گفتن حکیم بود و سخنان منطقی و به جا بر زبان میآورد و مرجع حل اختلافات مردم و مورد اعتماد و اطمینان همه بود.
عُزَیر باغ میوهای داشت که هر روز برای آبیاری و مواظبت از آن به آنجا میرفت. روزی سبدی که مقداری انگور و انجیر و نان خشک در آن قرار داده بود، برداشت و سوار بر الاغش به سوی باغ به راه افتاد. عزیر صبح زود و قبل از طلوع خورشید به راه افتاد و اندکی بعد به محل کارش رسید. بلافاصله از الاغ پیاده شد و آن را به میخی که بر زمین کوفته بود، بست و شروع به کار کردن و بیل زدن نمود. لازم به ذکر است که باغ عزیر در کنار یک آبادی قدیمی قرار داشت. دیوارهای کهنه و فرسودهی آن پیرامون باغ او بودند. روستایی بود که دیوار منازل آن خراب شده و سقف خانهها همگی فرو تپیده بود. اهالی آن روستا به هر دلیل درزیر سقف و دیوار خانههای خود مرده بودند و بر اثر گذشت زمان قسمتهایی از استخوانهای مردگان آنجا نمایان شده بود. به هر حال عزیر پس از مدتی کارکردن و بیل زدن درباغ و خستگی زیاد احساس گرسنگی کرد. به زیر سایهی درختی که سبدش را درآنجا قرار داده بود، آمد. مقداری انگور را در کاسهای تفت داد تا آب آن را بگیرد و تکههای نان خشک را خرد کرد و در آن ریخت و مقداری صبر کرد تا نرم شود، سپس آن را بخورد. در این حال سرش را زیر سایهی درخت قرارداد و پاهایش را به طرف دیواری که از آن آبادی قدیمی بر جای مانده و به محافظ باغش تبدیل شده بود، دراز کرد. عزیر مطابق همیشه به دیوار و روستای خراب شده و استخوانهای پوسیده و برجای مانده از انسانهای آن روستا که دیر زمانی بود در آن جا دفن شده بودند، نگاه میکرد. اما این بار فرق داشت، به شدت به فکر فرو رفت و از ته دل و عمق ایمان در حالی که اللهاکبر میگفت، این جمله را بر زبان جاری ساخت:
﴿أَنَّىٰ يُحۡيِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... چگونه خداوند اینها را پس از مرگ زنده میکند؟...»
او این سؤال را درمورد کیفیت و شکل زنده شدن مردگان کرد، نه این که در اصل به زندهشدن مردگان باور نداشته باشد؛ چرا که عزیر از ته دل ایمان داشت که خداوند بر هر چیزی تواناست.
🖍 منتظر قسمت های بعدی داستان حضرت عُزیر(ع) باشید، ان شاءالله
ادامه دارد...
@ckutr6
📚 #داستان_زندگی
📙 #حضرت_عزیر_(ع)
🖌 #قسمت_سوم
پس از این سؤال که به ذهن عزیر رسید، خداوند متعال بلافاصله فرشتهی مرگ «عزراییل» را فرو فرستاد و جانش را گرفت. جسم بیجان او به مدت یکصد سال تمام در جای خود و به شکل موجود در آن جا باقی ماند و پس از آن مدت خداوند او را زنده گردانید. درطول این یکصد سال در سرزمین و شهر او نسلهایی از بنیاسراییل مرده و به جای آنها کسان دیگری متولد شده و جایگزین شده بودند و اوضاع و احوال به طور کلی دگرگون شده بود. حال این که زنده شدن عزیر پس از مرگ یکصد ساله طبق روایات مورخین و محدثین دقیقاً مطابق سؤال و درخواست خود او از چگونگی زنده شدن مردگان بود. به گونهای که او کاملاً پی ببرد و بفهمد که حوادث چگونه رخ میدهد. بنابراین پروردگار ملایکهای براو فرستاد؛ ابتدا قلب و چشمانش را به حرکت انداخت، سپس بر استخوانهایش گوشت و پوست پوشاند، سپس موهایش را رویاند. بعد از آن روح در آن دمید که در نتیجه در جای خود نشسته و پلکهایش را بر هم میزد.
و همان ملایکه از او پرسید:
﴿كَمۡ لَبِثۡتَۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... چه مقدار خوابیدی (درنگ کردهای) (دراین جا)؟...»
عزیربا نگاه کردن به خورشید و سایهی درختان و اطراف گفت:
﴿قَالَ لَبِثۡتُ يَوۡمًا﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... یک روز(تمام) خوابیدهام...»
سپس گویی در پاسخش زیادهروی کرده و به افق نگریست و گفت:
﴿أَوۡ بَعۡضَ يَوۡمٖۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... یا قسمتی از روز...»
🖍 منتظر قسمت های بعدی داستان حضرت عُزیر(ع) باشید، ان شاءالله
#دوستان_خود_را_دعوت_کنید
@ckutr6
ادامه دارد...
#داستان_زندگی
📙 #حضرت_عزیر_(ع)
🖌 #قسمت_چهارم
آن ملایکهای که با او صحبت میکرد، به او گفت:
﴿بَل لَّبِثۡتَ مِاْئَةَ عَامٖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... بلکه تو (درست) یکصد سال است که خوابیدهای...»
یکصد سال!!!؟ به راستی زمانی طولانی است. درطول این مدت زیاد همه چیز تغییر میکند و اوضاع دگرگون میشود. باز ملایکه به او گفت:
﴿فَٱنظُرۡ إِلَىٰ طَعَامِكَ وَشَرَابِكَ لَمۡ يَتَسَنَّهۡۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... به خوردنی و نوشیدنی خود که همراه داشتی نگاه کن(که در این مدت زمان زیاد هیچ) تغییری نکرده است...»
عزیر به کاسهای که در آن انگورتفت داده شده و نان خشک ریخته بود نگاه کردکه دقیقاً به حال خود باقی مانده و نان موجود همچنان خشک است و هنوز خیس نشده است. رنگ آن تغییر نکرده و اصلاً فاسد نشده است. باز تعجب عزیر بیشتر شد که چگونه ممکن است یکصد سال گذشته باشد، اما آن خوراکیها هیچ تغییری نکرده باشند؟!
ملایکه رو به عزیر کرد و گفت:
﴿وَٱنظُرۡ إِلَىٰ حِمَارِكَ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... نظری هم به الاغت بینداز...»
دید که تنها تکههای استخوان پوسیده و خشک شدهای از آن باقی مانده که در کنارظرف غذای او برزمین افتاده است. سپس چشمانش را در نهایت خشوع و خضوع به آسمان بلند کرد و (در دل گفت: پروردگارا! تو بر هر چیزی قادر و توانایی).
ملایکه گفت: ای عزیر! این حوادث و جریانات خواست خداوند متعال است:
﴿وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... تا تو را نشانهای برای مردمان قراردهیم...»
خداوند قادر است باطل باطل گرایان را دفع و کفر کافران را رد نماید. باشد که به پروردگار جهانیان ایمان آورند. این پایان ماجرا نیست، بلکه:
﴿وَٱنظُرۡ إِلَى ٱلۡعِظَامِ كَيۡفَ نُنشِزُهَا ثُمَّ نَكۡسُوهَا لَحۡمٗاۚ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... به استخوانها بنگر که چگونه آنها را برمیداریم و به هم پیوند میدهیم و سپس بر آنها گوشت میپوشانیم...»
به این ترتیب ملایکه استخوانهای برجای مانده از الاغ را صدا کرد و همگی در یک جا جمع شدند و جثهی عظیم و بزرگی را تشکیل دادند. آنگاه گوشت و پوست و رگ و اعصاب هرکدام سر جای خود قرارگرفت و الاغ جان گرفت و بر سرجای خود اسیر شده و شروع به عرعر کردن نمود. عزیر در مقابل عظمت پروردگار به سجده افتاد و ملایکه نیز از پیش او رفت و غیب شد.
عزیر از جایش برخاست. سوار بر الاغ به منزلش رفت، اما هر کجا را میدید، کوچه، خیابان و... همه ناشناخته بودند و هیچجا را بلد نبود. مردم همگی چهرههایشان، طرز لباس پوشیدنشان، شکل زندگی کردن و بافت خانههایشان عوض شده بود و همهی اینها برای عزیر تازگی داشت. حتی آنان نه تنها او را نمیشناختند، بلکه از قیافه وشکل او نیز تا حدودی تعجب میکردند؛ چرا که میان نسل او و نسل تازهای که میدید یکصد سال فاصله بود. مردم آن جا با دیدن او نسبت به او مشکوک شدند. اما عزیر در عین ناباوری مسیر خود را ادامه داد تا به منزل خود رسید. وقتی درمنزل را باز کرد پیرزن نابینایی را دید که آن جا نشسته بود، به او گفت: ای فلانی! آیا منزل عزیر این جاست؟ پیرزن در پاسخ گفت: بله، منزل عزیر این جاست. این را گفت و شروع به گریه کرد و پی در پی بر گریه وزاریش میافزود و صدای هقهقش بلند و بلندتر میشد و میگفت: دهها سال است که کسی را ندیدهام که نامی از عزیر برده باشد و مردم او را فراموش کردهاند.
عزیر گفت: خانم! من عزیر هستم (!) که خداوند صد سال پیش مرا میراند و اکنون زنده گردانیده است. پیرزن با این که بسیار ضعیف و لاغر بود بر خود لرزید و از جایش بلند شد و فکر میکرد که او را مسخره میکند. با خشم و تندی به او گفت: پناه بر خدا! عزیر یکصد سال پیش از نزد ما رفت و هیچگاه کسی از او خبری برای ما نیاورد. شوخی بس است! ما را مسخره میکنی؟ عزیر در پاسخ گفت: به راستی که من عزیر هستم و خداوند بر چیزهایی که میگویم شاهد است. پیرزن اندکی سکوت کرد و گفت: همانا عزیر مرد مؤمن و نیکوکاری بود و دعایش مورد قبول خداوند واقع میشد. هر گاه برای مریض یا کسی که به گرفتاری دچار شده بود، دعا میکرد خداوند او را شفا میبخشید و گرفتاریش را حل میکرد. اگر به راستی تو عزیر هستی از خدا بخواه که بینایی مرا باز گرداند تا تو را ببینم و اگر راست بگویی تو را خواهم شناخت.
عزیر از خداوند خواست که او را بینا گرداند. سپس دستش را برچشمانش مالید و به ارادهی پروردگار بینا شد. سپس دستش را گرفت و به او گفت: برخیز به اذن پروردگار. خداوند نیرویی به او داد که بلند شد و بر پاهایش ایستاد و به عزیر نگریست. او را شناخت و گفت: شهادت میدهم که تو عزیر هستی.
ادامه دارد...
@ckutr6
#داستان_زندگی
📙 #حضرت_عزیر_(ع)
🖌 #قسمت_آخر
پیرزن و عزیز علیه السلام هردو به سوی مردم راه افتادند. عزیز علیه السلام پسری داشت که در آن زمان به سن پیری رسیده بود و بسیار سالخورده بود که فرزندان و نوههای زیادی داشت و همگی نزد او بودند. آن پیرمرد سالخورده مردی متین و با وقار بود که از چهرهاش متانت و وقار نمایان بود. پیرزن عزیر را به نزد آنان برد و صدا زد؛ این عزیر است که به نزد شما برگشته است.
با شنیدن این سخن به وحشت افتادند و از اطراف آن دو پراکنده شده و گفتند: ای پیرزن گیسو سفید خرفت! چه میگویی؟ چرا هذیان میگویی؟ گفت: مگر من کنیز کور شما که خانهنشین و ناتوان شده بودم، نیستم؟ به راستی او برای من نزد پروردگارش دعا کرد و بیناییم را باز یافتم و پاهایم توان راه رفتن را پیدا کردند و من هم اکنون با پای خود و به سرعت نزد شما آمدهام. اندکی به فکر فرو رفتند و او را تکذیب نکردند، اما بهت و حیرت بر آنان چیره شده بود. سپس پسر پیر عزیر برخاست و در حالی که بر عصایش تکیه زده بود به او نزدیک شد و گفت: پدر من، خال سیاهی میان دو کتفش بود. عزیر لباسش را درآورد و میان دو کتفش را نشان داد و درست همانی بود که پسر پیر ادعا میکرد. با دیدن این نشانه پسر باور کرد، او را درآغوش گرفت و دستانش را بوسید.
اما گروهی از بنیاسراییل که درآنجا حضور داشتند گفتند: از پدران و نیاکان ما نقل شده که هیچکس آگاهتر و بلدتر از عزیر به تورات وجود ندارد و بعد از بلایی که از جانب بختالنصر پادشاه ایرانی برما آمد و توراتها را از ما گرفت و همگی را سوزاند، دیگر اثری از تورات در میان ما نیست. مگر قسمتهای اندکی که بعضی از مردان از حفظ دارند. اگربه راستی تو عزیر هستی از نو برای ما تورات را بنویس. این در حالی بود که پدر عزیر درگذشتههای دورو در روزگاران هجوم بختالنصر تورات را در گوشهای در زیر خاک پنهان کرده بود و کسی جز عزیر جای آن را بلد نبود. پس با گروهی از مردم به آن جا رفتند و زمین را حفر کرده و تورات را از زیر خاک بیرون آوردند. ولی بر اثر گذشت زمان و نفوذ رطوبت فرسوده و پاره شده بود و اکثر کلمات آن پاک شده بود و اصلاً قابل استفاده نبود. بنابراین عزیر زیردرختی نشست و بنیاسراییل نیز اطراف او نشستند.
خداوند نیز در این حال تورات را برایش و پیش چشمانش آشکار ساخت و آن را تلاوت میکرد، مثل این که صفحات آن جلو چشمش گشوده بود. آنگاه آن را بر آنان میخواند و آنان نیز از نو مینوشتند و مدتی را در میان آنان زندگی کرد تا این که خداوند اراده فرمود و جان به جان آفرین تسلیم نمود و او را نزد خود برد.
اما خوشگذرانان و ثروتمندان بنیاسراییل که نسبت به همه چیز مشکوک بودند و در واقع در گمراهی بهسرمیبردند، از عزیر شخصیتی اسطورهای و خرافی ساختند و نسبت به پروردگار یکتا کافر شده و گفتند: «عزیر ابن الله» عزیر پسر خداست!!!
اما واقعیت آشکار بود و جای هیچگونه بحث و جدلی درآن نبود و آن این بود که خداوند فرمود:
﴿وَلِنَجۡعَلَكَ ءَايَةٗ لِّلنَّاسِۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹].
«... و تا تو را نشانهای برایمردم قرار دهیم...»
تمااام
@ckutr6