eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
7هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شب خواستگاری رفتیم آزمایش و یه مراسم کوچیک نامزدی هم برام گرفتن که فقط خانواده خودشون و ما بودیم. روزها میگذشت و من بیشتر به آرمین علاقه مند میشدم، آرمین هر روز بعد از کارش میومد دنبالم و میرفتیم گشت و گذار، روزهای خوش نامزدی خیلی زود گذشت. دقیقا شش ماه از نامزدیمون گذشته بود که یه شب مادر و پدر آرمین اومدن و گفتن میخواییم زودتر براشون مراسم عروسی بگیریم اگه شما راضی باشید زودتر برن سر خونه زندگیشون پدرم گفت آره درست نیست بیشتر از این نامزدیشون طول بکشه. مامان بعد از اون شب، استرس جهیزیه ناتکمیل منو گرفت و تو تب و تاب خرید بود به منم گیر میداد باهاش برم و خودم وسایلمو انتخاب کنم ما وضع مالیمون متوسط بود، بابام یه فروشگاه مواد غذایی داشت که داداشامم اونجا مشغول بودن، دلم نمیخواست وسایل گرون و به قول معروف مارک بگیرم که بابام بره زیر بار قرض، همین شد که تمام جهیزیمو ساده انتخاب کردم و بعد از تکمیل خریدمون رفتیم وسایلمو تو خونه ای که آرمین به تازگی خریده بود چیدیم، یه خونه دویست متری با سه خواب، واحد ما طبقه هفتم یه برج خیلی بزرگ و شیک بود من اونجور جایی رو تو خوابمم ندیده بودم، اما قرار بود خیلی زود اونجا زندگی کنم! بعد از چیدن وسایل که تموم شد آرمین گفت دیگه تا عروسی اونجا نمیتونم برم چون یه سوپرایز برام داره، منم دل تو دلم نبود زودتر روز عروسی از راه برسه.. من و آرمین درگیر خرید عروسی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم وقتی رفتیم لباس عروس انتخاب کنیم خواهراشم اومدن و کلی نظر دادن و در آخر یه لباس مروارید کاری شده خریدیم که خیلیم بهم میومد. هر روز که به عروسی نزدیک میشدیم، من بیشتر ذوق زندگی مشترک رو داشتم و دلم میخواست زودتر با آرمین برم زیر یه سقف... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌻 🌹مادر شهید 🌹 🍁 بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانه‌ام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد. اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم. زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه بپیچد. جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد. ☘نذر کرده☘ من نذر کرده امام حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت. من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت. وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند. دعایش برای مادر شدن، مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمی‌دانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت. او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سال‌ها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند. مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت. نمی‌توانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی می‌کردیم. و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت کن. خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را می‌زدم و با آنها می‌گفتم روضه داریم. مادرم دیوارها را سیاه‌پوش می‌کرد. زن ها دور هم دایره می‌گرفتند و سینه می‌زدند. به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد. همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود. انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود. ادامه دارد... @ckutr6 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "
مستقیم به بازار شهر رفتیم و مادرم برای خودش خرید کرد زنداداشم سلیقش فرق میکرد ولی با حجب و حیای زیاد سعی میکرد باب میل مادرم خرید کنه نوبت من که شد یه پیرهن سفید که گلهای سبز داشت انتخاب کردم و پوشیدم دختری قد بلند نبودم ولی چهره بسیار زیبایی داشتم صورتی گرد و سفید با چشمان درشت و گرد... تو آئینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم لباس خیلی بهم میومد با خریدن یک جوراب و روسری و کفش ، خرید من هم تموم شد و برگشتیم و تا شب دو بار لباسم رو پوشیدم و در آوردم.. موقع شام مادرم صدام کرد و دوباره شروع کرد به غر زدن که بیا کمی کار کن و یاد بگیر کم مونده یازده سالت بشه دختر.. همین موقع حاج آقا فرشته نجات من اومد.. پریدم بغلش و ماچش کردم حاج آقا گفت کسی با ته تغاری من کاری نداشته باشه.. مادرم غرولند کنان گفت باز شروع کردی، تو این بچه رو خراب میکنی بزار کمی کار یاد بگیره فردا پس فردا شوهر کرد شرمنده نشه حاج آقا خندید و گفت مگه قراره اینو شوهر بدم این همدم منه و همون لحظه داداشم علی وارد شد و گفت کدوم دیوونه ای اینو میگیره عین پنج ساله ها یا خاله بازی میکنه یا تو کوچه ها می دوعه.. گفتم خوب میکنم و دویدم و سرم و گذاشتم رو پای حاج آقا .. روز اول عید بود من لباسمو پوشیده بودم و موهای بلندم و دورم ریختم روسری کوتاهی که خریده بودم رو سرم کردم رفتم حیاط... صدای در حیاط اومد تو روستای ما درها همیشه باز بود و فقط شبها میبستن ... فهمیدم کسی کارمون داره از حیاط وارد دالان شدم به سمت در، یه مردی پشت به من ایستاده بود... خدای من چه قد بلند بود!!! با صدای بلند گفتم بله با کی کار دارین؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ckutr6
مامان همین که برگشت گفت خدا بده شانس .. آدم که خوش شانس باشه از همه طرف براش میباره .. اون از شوهر که مثل جواهر میمونه اون از خونه و زندگیش اینم از دخترش که هنوز هفده سالش نشده بردنش .. مامان همیشه به زندایی حسودی میکرد برای اینکه بحث رو عوض کنم پرسیدم سالاد درست کنم .. مامان گفت نه .. سبزی خوردن داریم .. خیره نگاهم کرد و با بغض گفت مامانت بمیره آخه تو چرا باید به اون عمه ی گور به گور شده ات میکشیدی .. با ناراحتی گفتم مامان تو رو خدا باز شروع نکن .. +مگه دروغ میگم .. کاش داداشات شبیه میشدن .. واسه پسر هیچی بد نیست .. از اینهمه تحقیر شدن قلبم گرفت و بدون جواب دادن از پله ها بالا رفتم و در رو کوبیدم .. به سمت آینه رفتم و خودم رو نگاه کردم .. تمام اعضای صورتم معمولی بود بینیم خوش فرم بود ولی پوستم پر از کک و مک بود و موهام قرمز بود و وز وزی ... حتی پشت دستهام هم لک داشت درست مثل عمه .. عمه هم مثل من ، دیر ازدواج کرده بود اونم کاملا اجباری .. با کسی که مادرش رو برای مداوا به تهران آورده بود بطور تصادفی آشنا شده بود و راضی شده بود که برای زندگی به روستا بره چرا که میترسید این تنها موقعیت ازدواجش رو هم از دست بده ولی من همیشه دلم زندگی و رابطه ی عاشقانه میخواست.. بیست و چهار سالم شده بود و حتی یه خواستگار نداشتم .. تمام دخترهای فامیل و همسایه که همسن من بودند دو سه تا بچه داشتند و گاهی به مامان حق میدادم که بخواد اینقدر غصه بخوره .. برعکس من خواهرم زهرا شبیه مامان بود و پونزده سالگی ازدواج کرده بود داداشهام هم کاملا معمولی بودند رضا که فقط یکسال از من کوچکتر بود و رامین هم بیست و یک سالش بود، هر دوشون سرکار میرفتن و رضا خیلی دلش میخواست که زودتر سر و سامون بگیره ولی مامان بهش رو نمیداد که حرفی بزنه میدونستم که همش بخاطر منه... اشکهام رو پاک کردم و برگشتم پایین .. نمیخواستم داداشهام فکر کنند که من از حسادت و ناراحتی خودم رو تو اتاق حبس کردم .. رضا از سرکار برگشته بود و مامان داشت براش تعریف میکرد شوهر کردن مهناز رو .. رضا نگاهی به من کرد و گفت مهناز دختر قشنگیه حیف شد .. مامان با این که متوجه ی منظور رضا شد ولی جوابی نداد .. نمیدونم چرا اون لحظه اونقدر خجالت کشیدم شاید بخاطر اینکه خودم رو مانع خوشبختی رضا میدونستم با این حال با کنجکاوی پرسیدم از مهناز خوشت میومد؟ رضا پشت سرش رو خاروند و گفت کی از اون بدش میاد شبیه عروسکه.... @ckutr6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی 🔺درخواست شیطان برای گمراهی انسان 👤استاد امینی خواه 🌻ﷺ𖢨یا مهدی «عج»𖢨ﷺ🌻 •┈•❀🕊💖🕊❀•┈• @ckutr6
من بسمت درحیاط رفتم، کلون در روکه بالا دادم دیدم زنی قد بلند با چادرچیتی که به سر داشت با مهربونی گفت: منزل حاج محمد اینجاست ؟ گفتم بله .. با خنده گفت شما دخترشی ؟ گفتم بله ، گفت برو بگو مادرت بیا جلو در کارش دارم .. با دلهره نگاهش کردم گفتم ببخشید شما کی گفتم شما کی هستی ؟ گفت :دخترم با مادرت کار دارم . منم بدو بدو بسمت اتاق رفتم صدا زدم بی بی با شما کار دارن ،مادرم چادرش رو روی سرش انداخت وبسمت در حیاط رفت و بعد دیدم با تعارف از اون زن خواست که داخل خونه بشه ننه جون گفت کیه مادر ؟ گفت هیچی برای امر خیر اومدن ! نمیدونم چرا تا این جمله رو شنیدم قلبم هُری ریخت و فورا به مطبخ رفتم ویک آن حس کردم قلبم مثل گنجشکی که دنبالش کردن میزنه ،گوشهامو تیز کرده بودم ،صدای اون خانم رو از اتاق می شنیدم که میگفت من پسرم رو با یتیمی بزرگ کردم ،پدرش بنا بود که زیر آوار موند والان برای خودش زمین برنج کاری داره و از این حرفها … بی بی گفت والا به پدرش بگم اگر اجازه دادبا پسرتون تشریف بیارید، بعد ننه جون گفت حبیبه جان یه چایی بریز بیار .من دستهام میلرزیدن اما باید چایی رو برای اون خانم می بردم، با خجالت چایی رو ریختم و بسمت اتاق به راه افتادم .اون خانم مهربون که سکینه نام داشت گفت دستت درد نکنه دخترِقشنگم ماشاالله چه دختری ! ومن ازخجالت آب میشدم .اونروز سکینه خانم بعد از خوردن چایی اجازه مرخصی خواست تابعدا با پسرش به دیدن من بیان و منهم بدون چون و چرا اگر پدرم قبول میکرد باید به خونه بخت میرفتم .. بی بی جان وقتی موضوع خواستگار رو به آقاجان اون با کمی مکث گفت من اگر خودم پسر رو ببینم میفهمم چطور آدمیه ! بگو‌بیان وبعد بین خودشون قرار گذاشتن که به سکینه خانم بگن با پسرشون بیاد ..و‌قتی سکینه خانم پی جو‌شد یکروز رو تعیین کردن که با پسرشون بیاد خواستگاری ،اونروز من خیلی استرس داشتم، مادرم همه چیز رو آماده کرده بود ،ننه جون هم خوشحال بود ،وقتی سکینه خانم با پسرش وارد خونمون شد، من از تعجب دهنم باز مونده بود ،آخه پسرش همونی بود که دنبالم می اومد ،جوانی خوش قد و بالا که دل هر دختری رو می برد ..محسن پسر سکینه خانم کسی بود که من در نگاه اول عاشقش شدم و از خدا میخواستم که با محسن ازدواج کنم ، من همه چیز رو از اتاق تو در تویی که به مطبخ راه داشت می دیدم .. آقاجان با ورود محسن چینی به پیشانیش انداخت و رو کرد به محسن گفت پسر جان زمین برنج کاریت کجاست؟ محسن هم آدرس زمین رو داد و از کار و درآمدش با آقا جان صحبت کرد ،بعد که سکینه خانم گفت حبیبه جان کجاست؟ من فورا چایی ریختم که براشون ببرم که یهو آقاجان گفت یک کم حال نداره و نمیتونه چایی بیاره .. من با شنیدن این حرفش جا خوردم، بی بی اومد چایی هایی رو که من ریخته بودم برد و آروم گفت نمیدونم چرا پدرت به اینها اینجوری کرد ؟ معصومه زن برادرم گفت به گمونم که حاج محمد پسره رونپسندیده و من همون موقع انگار آب سردی بر بدنم ریخته شد، اما جرأت هیچگونه حرف یا اعتراضی رو نداشتم، ولی منتظر دلیل حرف آقاجان بودم ... سکینه خانم با خوشرویی گفت که ؛ ای وای خدا مرگم بده بلا دوره ! کدوم اتاقه من برم ببینمش و من سریع روی زمین دراز کشیدم، چادری رو که سرم بود روی خودم کشیدم و با سیاست خاص خودم خودمو به مریضی زدم.. سکینه خانم با بی بی جانِ مضطرب ،به اتاقم اومدن من سلام کردم و گفتم از صبح حالم بده ،حالت تهوع دارم .. سکینه خانم گفت ای وای دختر چرا نشستی بیا ببریمت دکتر و من که حسابی از پس فیلم بازی کردنم بر اومده بودم ،گفتم نه نه خوب میشم یک کم دل پیچه دارم … بی بی از دور خنده ریزی کرد و وقتی سکینه خانم پشتش به بی بی بود گفت خاک تو سرت نکنم حبیبه ..بعد سکینه خانم گفت ما میریم و یکروز دیگه میایم ..اونجا بود که نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی زمین رها کردم .. بیچاره سکینه خانم با محسن بلند شدند و خداحافظی کنان بسمت در حیاط رفتن …اما نمیدونم چرا دلم گرفت و بغضی گلوم رو فشار میداد، بخودم میگفتم آخه آقاجان چرا اینکاررو با من کردی ؟ بلاخره در حیاط که بسته شد صدای آقاجان بلند شد ..اه اه مَلک نمیدونم چرا هیچ از این پسر خوشم نیامد ! بی بی گفت چرا ؟ دلیلش چی بود ؟ گفت ولشکن یکی دیگه ! حالا مگر شوهر قحطه ، اما من چی ؟ پس من چکاره بودم ؟چرا نظر من مهم نبود ؟ …بعد از چند دقیقه بی بی به اتاق اومد گفتم :بی بی مگر آقاجان چه بدی از سکینه خانم اینها دیده بود که از این پسر بدش اومد؟بی بی باترس گفت یواشتر صدات رو ببُر الان آقات میفهمه پدرت رو در میاره .تو رو چه به این غلطا ..برو به درس و مشقت برس‌...آرام از جا بلند شدم و به یکی از اتاقهای خونه پناه بردم، کتابهامو آوردم و شروع کردم به نوشتن درس و مشقم . @ckutr6
قسمت دوم.mp3
10.28M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب : «کیمیای صلوات»👈🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = @ckutr6
📙 (ع) 🖌 «عُزَیر پسرجروه» فردی یهودی و بر آیین حضرت موسی و نیکوکار بود. دارای ایمانی عمیق، اخلاقی کریمانه و درونی پاک بود. در میان مردم به صداقت و پاک‌دامنی مشهوربود. تورات را به همان شکلی که بر موسی نازل شده بود، از حفظ داشت، به گونه‌ای که گویی تمام کلمات و حروف آن را به ترتیب بر صفحه قلبش نگاشته است. چیزی که بیش‌تر از همه عُزیر را مشهور ساخته بود این بود که در سخن گفتن حکیم بود و سخنان منطقی و به جا بر زبان می‌آورد و مرجع حل اختلافات مردم و مورد اعتماد و اطمینان همه بود. عُزَیر باغ میوه‌ای داشت که هر روز برای آبیاری و مواظبت از آن به آن‌جا می‌رفت. روزی سبدی که مقداری انگور و انجیر و نان خشک در آن قرار داده بود، برداشت و سوار بر الاغش به سوی باغ به راه افتاد. عزیر صبح زود و قبل از طلوع خورشید به راه افتاد و اندکی بعد به محل کارش رسید. بلافاصله از الاغ پیاده شد و آن را به میخی که بر زمین کوفته بود، بست و شروع به کار کردن و بیل زدن نمود. لازم به ذکر است که باغ عزیر در کنار یک آبادی قدیمی قرار داشت. دیوارهای کهنه و فرسوده‌ی آن پیرامون باغ او بودند. روستایی بود که دیوار منازل آن خراب شده و سقف خانه‌ها همگی فرو تپیده بود. اهالی آن روستا به هر دلیل درزیر سقف و دیوار خانه‌های خود مرده بودند و بر اثر گذشت زمان قسمت‌هایی از استخوان‌های مردگان آن‌جا نمایان شده بود. به هر حال عزیر پس از مدتی کارکردن و بیل زدن درباغ و خستگی زیاد احساس گرسنگی کرد. به زیر سایه‌ی درختی که سبدش را درآنجا قرار داده بود، آمد. مقداری انگور را در کاسه‌ای تفت داد تا آب آن را بگیرد و تکه‌های نان خشک را خرد کرد و در آن ریخت و مقداری صبر کرد تا نرم شود، سپس آن را بخورد. در این حال سرش را زیر سایه‌ی درخت قرارداد و پاهایش را به طرف دیواری که از آن آبادی قدیمی بر جای مانده و به محافظ باغش تبدیل شده بود، دراز کرد. عزیر مطابق همیشه به دیوار و روستای خراب شده و استخوان‌های پوسیده و برجای مانده از انسان‌های آن روستا که دیر زمانی بود در آن جا دفن شده بودند، نگاه می‌کرد. اما این بار فرق داشت، به شدت به فکر فرو رفت و از ته دل و عمق ایمان در حالی که الله‌اکبر می‌گفت، این جمله را بر زبان جاری ساخت: ﴿أَنَّىٰ يُحۡيِۦ هَٰذِهِ ٱللَّهُ بَعۡدَ مَوۡتِهَاۖ﴾ [البقرة: ۲۵۹]. «... چگونه خداوند این‌ها را پس از مرگ زنده می‌کند؟...» او این سؤال را درمورد کیفیت و شکل زنده شدن مردگان کرد، نه این که در اصل به زنده‌شدن مردگان باور نداشته باشد؛ چرا که عزیر از ته دل ایمان داشت که خداوند بر هر چیزی تواناست. 🖍 منتظر قسمت های بعدی داستان حضرت عُزیر(ع) باشید، ان شاءالله ادامه دارد... @ckutr6