eitaa logo
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
1.4هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
7هزار ویدیو
97 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 کانالی برای خودسازی 👌 دوری از گناه👌 به لذت بندگی خدا رسیدن👌 به آرامش رسیدن 👌 شاد کردن دل امام زمان عج👌 جاتون اینجا خیلی خالیه منتظر حضور سبزتون هستیم به کانال ارتباط با خدا خوش آمدیدین ارتباط با مدیر کانال @azhure9
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗 🎗🏵🎗🏵 🏵🎗🏵 🎗🏵 🏵 🌹نماز امام زين العابدين عليه السلام 🌹 چهار ركعت است. در هر ركعت سوره حمد يك مرتبه و سوره اخلاص صد مرتبه 🦋☀️ 🌹نماز امام باقر عليه السلام🌹 دو ركعت است در هر ركعت «حمد» يك مرتبه و سُبْحَانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ صد مرتبه 🦋☀️ 🌹نماز امام صادق عليه السلام🌹 دو ركعت است در هر ركعت سوره حمد يك مرتبه و آيه شَهِدَاللّهُ صد مرتبه 🏵 🎗🏵 🏵🎗🏵 🎗🏵🎗🏵 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 @ckutr6
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 19 _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی میگویم و می‌نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش میکشد ، فرشته میپرسد : +پس چرا نمیشینی داداش؟ حرصم میگیرد ؛ فکر میکنم که حتما باز میخواهد فرار کند از دهانم میپرد : +فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن ! و عمدا فامیلی اش را غلیظ میگویم انگار مردد است ، سکوت کرده‌ایم و من زیر چشمی نگاهش میکنم تا به هر تصمیمی که میگیرد نیشخند بزنم ! اما در کمال تعجبم سر جایش مینشیند دوباره چادرم سر میخورد و دو دستی جمعش میکنم ، یک لحظه به سرم میزند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ میخورد ، اسم کیان را که میبینم اعصابم خراب میشود. حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی‌ها حرف‌های درشت امروزش را فراموش نمیکنم . _نمیخوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، بعدا زنگ میزنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع میکنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند میشود ،فرشته با دهن پر میگوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس میزنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب میکند .بی هوا و بدون مقدمه میپرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده‌ام ، چنگالش ثابت میماند و بعد از کمی مکث بالاخره میگوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت میکنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی میکنم، گویی میخواهد هم کلام نشویم ! لج میکنم و دوباره میپرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمیکنه این موضوع انقدر رسمی و محکم میگوید که فقط میتوانم “آهان” بگویم ! کورذوقم میکند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست میگیرم ! _این غذا یخش خوبه ، همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ میفهمم که کلافه شده و خوشحال میشوم ! از عذاب دادن آدم‌هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی‌آید +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته میپرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند میشود و دست روی سینه میگذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه‌اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته‌ام با سر خداحافظی میکنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه میساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ میزند. ریجکت میکنم و به فرشته میگویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برادرت +ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟ بلند میشوم و چادر را درمی‌آورم : _دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم ! +عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه _بلد نیستم تا کنم +نمیخواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم _چطور ؟ چشم‌هایش برق میزند و لبش بیش از پیش به خنده باز میشود +زن عموم برام از کربلا آورده _آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟! +اونکه آره … ولی خب نه _یعنی چی دقیقا ؟ +ولش کن حالا _بگو دیگه فضول شدم +آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده _کی؟ +آقا «محمد» _به به ، کی هستن ایشون ؟! +پسرش دیگه … پسرعموم _عجب ! پس دلباخته‌ای تو هم +هیس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم … _خودت گفتی +من کی گفتم دلباخته‌ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه بلند میزنم زیر خنده و میگویم : _حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد میزنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه، نه ؟ +از چه نظر ؟ _دین و ایمون و این چیزا دیگه +پسر خوبیه ، و _بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش میکنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه ! +مسخره میکنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟ _خب من میگم باید یه کادوی رسمی‌تر میداد بهت +هنوز که خبری نیست اینو زن عمو داد که فقط حرفشو زده باشه _دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟ +طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم _ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب مثل صد سال پیش دیگه + هست ولی نه تا این حد شور _یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم؟! +همیشه که نباید زبونی گفت. _آدم از..... ادامه دارد.... @ckutr6
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 20 _آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنت‌های داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر +حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر خنده ام میگیرد ، رک میگویم : _یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن +کی جبهه میگیره ؟ انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم : _من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده‌های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشته‌ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم ! فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم می‌پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمی‌آیم : _ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین +پناه جان چرا اعصاب نداری ؟ _ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن‌های عهد قجر خونه نشین نشدی +هیچ حواست هست چی میگی ؟ _من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال.... بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه‌ی بدبختی‌هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم .. نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود. گوشی را برمیدارم و شماره‌اش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد _چه عجب +ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟ لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم _کجایی پناه؟ +خونه _مگه کلاس نداری عصر ؟ +حوصلشو ندارم -پاشو بیا پارک ملت +چه خبره ؟ -قبلنا خبری نبود. پایه بودی +اره اون قبلا بود ! الان .. -هنوز بیخیال نشدی ؟ فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم . +باشه … _می خوای بیام دنبالت ؟ +نه میام خودم _آدرسشو بهت پیامک میکنم. بعد از دورهمی پارک ملت ، انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده‌ام . چند روزی هست که از فرشته بی‌خبرم و طوری بی سر و صدا میروم و می‌آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم … امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم … با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم . کش و قوسی به بدن خسته‌ام میدهم و گوشی‌ام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده … با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره‌اش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد … _الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده‌ام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید... _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم میگذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع… صدا قطع میشود........ ادامه دارد.... @ckutr6
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲١ صدا قطع میشود ، قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی‌تاب احوال بابا شده‌ام . دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین . در میزنم و دست‌های سردم را درهم گره میکنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓 صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓 در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم می‌افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده‌ام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم .... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می‌نشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم : _وای آخه چرا ؟🥺 +چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه‌ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری … +دارم وظیفه‌ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟ +نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه … سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق‌های پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش … این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم … صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از و سست شده سمت صدا میروم زهرا خانوم است ، دعا میخواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناک‌ترین لحن ممکن دعا میخواند چه غربتی به دلم چنگ میزند . انگار است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر میخواند … اشک‌های جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند به مغز کند شده ام فشار می‌آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ “یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …” یاد می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ! سر میخورم و روی زمین مینشینم ، گره دستم‌ را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم... “یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ” نمیدانم چرا اما می‌شکنم ، هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه. برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگی‌اش دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم: _برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش دوباره و هزار باره یاد عزیز می‌اندازدم . کنار گوشم میگوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر میشود ،😭 میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب می‌افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همه‌ی سرگرمی‌های این مدتم و دور شدن از همه‌ی کس و کارم😭 _ من دیگه پیش خدا..... ادامه دارد.... @ckutr6
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ مدیون توایم تقدیم به معلمان عزیز ایران زمین❤️ کاری از گروه سرود نجم الثاقب 👌 قد کل دنیا از ته دلمون ممنون توییم🙏 بفرستید برا معلم‌های زندگیت🌹 @ephjbm
بعضیا فکر میکنند وقتی از دنیا رفتند یکی میاد ازشون میپرسه که خدات کیه؟پیامبرت کیه؟و از الان رفتن جواب هاشو پیدا کردند!!! درصورتی که بعد از مرگ ما جسمی نداریم و دهانی نداریم که بخواد پاسخ بده!! وقتی میپرسن خدات کیه روحت خودش پاسخ میده و همون رنگ و هویتی که در دنیا گرفته باشه رو اعلام میکنه!!ا گه تمام عمر ادمها رو براساس ثروتشون دسته بندی کرده باشی وقتی میپرسن خدات کیه روحت پاسخ میده دلار !! و اگه رنگ و بوی شهوت گرفته باشه پاسخ میده شهوت!! اگه میخوای ببینی روحت چه رنگی گرفته باید ببینی چه چیزی بیشترین نقش رو در نحوه تصمیمات و نگاه شما داره و عامل تعیین کننده تلقی میشه؟ رنگ خدا ،یا؟؟؟؟ اینکه ادمها رو بر چه اساسی تو ذهنت دسته بندی میکنی؟ علم؟ ثروت؟ مقام؟ شهرت؟ زیبایی؟ ایمان؟ @ckutr6
🔴علت وضو گرفتن قبل از نماز چیست؟ 🌺رسول صلی الله عليه و آله و سلم فرمودند: خداوند وقتی نماز را واجب کرد، ديد که بندگانش آلوده‌اند لذا دستور داد که بندگان قبل از ورود به نماز، اوّل روشن گردند و سپس وارد منطقه روشنايی «صلوة» شوند. 🍀چون نماز پاک است و حقيقت آن تماماً طهارت است کسی که وضو ندارد وجودش تاريک است و کسی که تاريک باشد حق ملاقات با نماز را که نور است نخواهد داشت. ✨نتيجه اينکه انسان با وضو گرفتن خود را آماده مي‌سازد برای ورود در منطقه نورانی ديگری به نام نماز. 🌹امام هشتم علیه السلام درباره ی فلسفه و اسرار وضو می‌فرماید: ✨1-وضو ادب در برابر خداوند است تا بنده هنگام نماز وقتی در برابر او می‌ایستد پاک باشد. ✨2-همچنین از آلودگیها و پلیدیها پاکیزه شود. ✨3-بعلاوه (فایده) وضو ،از بین رفتن کسالت و خواب آلودگی و ایجاد نشاط است. ✨4-دل و روح را آماده ایستادن در برابر پروردگار می‌کند. ✨5-در وضو شستن صورت و مسح سر و پاها واجب است،زیرا این اعضا در نماز به کار گرفته می‌شود..  📗وسائل الشیعه جلد 11 ، ص 257 @ckutr6
نوشیدن آب سرد و یخ در حالت ناشتا بلافاصله پس از حمام بلافاصله پس از خوردن غذا و میوه منجر به بروز کبد چرب و اختلال در اعصاب می‌شود!🤔🙄😔😢 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @ckutr6
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا سر رسید انتظارم:) بی قراری... بی قرارم... از شب کوچه های مدینه درد و دل ها با تو دارم📿🕌 @ckutr6
🔸این جوانمرد، همیشه با و‌ضو بود. ✍می گفتند : عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!! هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🔹اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.» وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.‌ 🔸کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد. گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است. 🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری. 🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.» عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!! 🔹این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با 12 گلوله به شهادت رسید. 🌹 همان‌ است! به این میگن جوانمرد🌹 @ckutr6
🔴 قاعده 99 چیست ؟ ♻️ پادشاهی به وزیرش گفت: دقت کردی، همیشه خدمتکارم از من خوشحال‌تر است در حالی که او هیچ چیز ندارد!! و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟ تو وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده 99 را امتحان کنید !! پادشاه گفت: قاعده 99 چیست؟!! *وزیر گفت: 99 سکه طلا در کیسه‌ای بگذارید و شب، هنگام رفتن خدمتکار به او بدهید و بگویید این 100 سکه طلا هدیه‌ای است برای تو و ببینید فردا چه اتفاقی رخ می‌دهد* !! پادشاه نقشه را آن‌طور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.... خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و از پادشاه بخاطر این انعام گرانبها تشکر فراوان کرد، موقعی که به خانه رسید سکه‌ها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که شاید آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانواده‌اش، کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و هیچی پیدا نکردند!! ناراحت و ناامید به خانه برگشتند!! هزار فکر و پریشانی به سراغش آمد که این یک سکه را کجا گم کرده، با آنکه آن‌ همه سکه‌های دیگر را در اختیار داشت!! تمام فکرش معطوف به آن یک سکه بود... روز بعد خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهره‌ای درهم و ناراحت داشت، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!! پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده 99 چیست!! آری *، قاعده 99 آن است که ما داشته های خود را نمی بینیم و تمرکز ما بر روی نداشته هاست* ... و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک گمشده می‌گردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت می‌کنیم و فراموش کرده‌ایم که شاید داشته های ما بسیار بیشتر از نداشته هایمان است. *قاعده 99 همان تمامیت خواهی و کمال گرایی افراطیست.* *قاعده 99، زیستن در فضای ناهوشیاریست.* *قاعده 99، عدم پذیرش واقعیت و شرایط زندگیست.* *پس به داشته هایمان بیاندیشیم و قدر آنها را بدانیم.* *آسایش و آرامش و رشد در فضای شکرگذاری و افکار مثبت حاصل میشود.* 🌹🌹🌹🌹 *دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند:* *بعضی کارد هستند* تیز ، برنده و بیرحم. *بعضی کبریت هستند* و آتش به پا میکنند. *بعضی کتری هستند* و زود جوش میآورند. *بعضی تابلوی روی دیوار هستند،* بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد. *بعضی قاشق چایخوری هستند،* و فقط کارشان بر هم زدن است. *بعضی رادیو هستند* و فقط باید بهشان گوش کرد. *بعضی تلویزیون هستند،* و بدجور نمایش اجرا میکنند. اینها را فقط باید نگاه کرد. *بعضی قابلمه هستند،* برایشان فرقی نمیکند محتوای درونشان چه باشد ، فقط پر باشند کافیست. *بعضی قندان هستند،* شیرین و دلچسب. *بعضی دیگر نمکدان،* شوخ و بامزه. *بعضی یک بوفه شیک هستند،* ظاهری لوکس و قیمتی دارند ، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند. *بعضی سماور هستند،* ظاهرشان آرام ، ولی درونشان غوغایی برپاست. *بعضی یک توپ هستند،* از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران این طرف و آن طرف میروند. *بعضی یک صندلی راحتی هستند،* میشود روی آن لم داد ، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد. *بعضی کلاه هستند،* گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند. *بعضی چکش هستند،* و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است. و اما..‌‌‌. *بعضی ترازو هستند،* عادل و منصف ، حرف حق را میزنند ، حتی اگر به ضررشان باشد. *عده ای تنگ بلورین آب هستند،* پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند. *برخی آینه اند،* صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش ، اینها انتهای صداقت‌ند. *عده ای، چتر هستند،* یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات. *عده ای دیگر لباس گرم هستند،* در سرمای حوادث ، تن پوشی از جنس آرامش. *و عده ای مثل شمع هستند* می سوزند و تمام می شوند ، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند. ببینیم ما در زندگی نقش کدام یک از این وسائل خانه را بازی می‌کنیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ 🌹❤️ اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج ❤️🌹 @ckutr6