هوالعشق❤️
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نظرِ علی علیه السلام را دربارهی همسرش جویا شد:
علی جان! فاطمه را چگونه همسری یافتی؟
علی علیه السلام هم با کلامی که حکایت از اوج شکر و سپاس او داشت، نظر خود را دربارهی عشق جاودانیاش این گونه خلاصه کرد: « نِعْمَ العَونُ عَلی طاعَهیِ الله »
سرورم، او بهترین یار در انجام طاعت پروردگار است.
در پیوند ازدواج قرار نیست دو نفر بهم برسند...
قرار است با هم به خدا برساند...
همسر یعنی :
همسفر تا بهشت.
« امام خامنه ای »
🌹فرخنده سالروز پیوند آسمانی امام علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام
الله علیها بر همه شما مبارک باد🌹🌹
#کانال_ارتباط_با_خدا
@ckutr6
4_5830283581649322525.mp3
1.62M
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
🎧 شاد و فوق العاده❣
🎼 به قد و بالای دوماد ماشاءالله
🎤
🌙 💞
👌 فوقالعاده شاد و شنیدنی
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
@ckutr6
4_5920518499486140176.mp3
5.81M
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
لباس یاس بر تن کرد زهرا 🌸🍃
کنار دست او بنشست مولا 🍃🌸
محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم
بلی نه یا علی گفت🍃🌸
سلام💫
سالرروز ازدواج حضرت علی
وحضرت فاطمه مبارک باد🎉
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
@ckutr6
4_5918178107382044814.ogg
634K
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
🎵حتما گوشش کنید
ازدواجِ حضرت زهرا و امیرالمومنین(سلام الله علیهما)
اولِ ذی الحجه #سالروز ازدواج #نیست
بیانِ اسناد از لسانِ استاد #بندانی_نیشابوری
#کانال_ارتباط_با_خدا
🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺
@ckutr6
⭐کانال ارتباط با خدا🙏 ⭐
#قسمت_هفتادو_دو مصطفی همراه من به خونه اومد و با مامان و رضا صحبت کرد .. اونها همه چی رو به خودم سپ
قسمت آخر 73 و 74👇👇👇
داستان زهره
#قسمت_هفتادو_سه
زهرا خندید و گفت آره بابا ..رضا بهش گفت و مصطفی قبول کرد .. زد به میز و گفت ماشاله یه تیکه جواهره ..میخواست پول لباس عروس رو بده ولی رضا قبول نکرد ..
به کمک زهرا و مریم لباس عروس رو پوشیدم ..لباسی که همیشه آرزوی پوشیدنش رو داشتم .. فکر میکردم هیچ وقت بهش نمیرسم .. تو آینه نگاه کردم ..احساساتی شدم و چشمهام پر اشک شد .. مریم سریع یه دستمال کاغذی آورد و گفت جون من چشمهات رو پاک کن بزار زنگ بزنیم آقا مصطفی بیاد بنده خدا پایین منتظره ..
همون لحظه مصطفی زنگ زد و زهرا گفت که بیا بالا..عروست آماده است..
قبل از مصطفی فیلم بردار وارد شد .. با تعجب به زهرا نگاه کردم .. زهرا گفت این دیگه به خود آقاتون ربط داره ما هیچ کاره ایم ..
مصطفی وارد شد و با دیدنم لب پایینش رو گاز گرفت و گفت محشر شدی ..محشر...
کمکم کرد سوار ماشین شدم و حرکت کردیم ..
پرسیدم محضر نزدیکه ..
+محضر نیست ..جشن تو خونه ی خودمونه ..عاقد میاد اونجا ...
با دسته گلم آروم زدم روی بازوش و گفتم اینم گذاشتی لحظه ی آخر بهم میگی ..
عاشقانه نگاهم کرد و گفت چه فرقی داره کی بگم ..مهم این که همیشه اینطور خوشحال ببینمت ..
با رضا حرف زدیم و کمی برنامه رو تغییر دادیم ..
جلوی در ریسه کشیده بودند ..با وارد شدن ما همه کل کشیدند و نقل و سکه روی سرمون پاشیدند .. مامان با بغض بغلم کرد و کنار گوشم گفت خداروشکر نمردم و خوشبختیت رو دیدم مصطفی خیلی تو رو میخواد خاطرم جمع شده ..
سفره عقد زیبایی وسط سالن چیده بودند عاقد منتظرمون بود .. بالافاصله صیغه عقد جاری شد و همه تبریک گفتند و کادوهاشون رو دادند..
رضا از پیشونیم بوسید و تبریک گفت ..
بهش گفتم بابت لباس ممنون خیلی قشنگه ..
دستش رو روی شونم گذاشت و گفت قولش رو بهت داده بودم تقدیر واسه امروز و اینجا کنار این مرد بود ...خوشبخت میشی کنارش ..
باز چشمهام اشکی شد و گفتم مرسی داداش..
بعد از عقد جشن و پایکوبی شروع شد .. با اینکه تعدادمون کم بود ولی مجلس شور و شوق خاصی داشت .. چون همه از ته دل خوشحال بودند.
نوبت به رقص دونفره ی ما رسید
همه دورمون حلقه زدند و شاباش روی سرمون میریختند
مصطفی دستش رو ، روی کمرم گذاشته بود و من دستهام رو ، دور گردنش حلقه کرده بودم ..
مصطفی سرش رو کمی عقب برد و گفت دارم میمیرم که همین الان ببوسمت ..
لبخند دلفریبی زدم
رقصمون که تموم شد خواهر مصطفی من و صدا کرد به اتاق و گفت یه دقیقه وایسا کارت دارم.. رفت و چند دقیقه بعد با مصطفی برگشت .
با خنده گفت از پا افتادید این چند روزه همش بدو بدو داشتید .. تا شام اینجا بشینید رفت و در بست...
@ckutr6
#پایان_قسمت_74
#داستان_ضحی
با ناراحتی گفتم تو به آبجی چیزی گفتی؟
مصطفی کنارم نشست و دستش رو دور شونهام انداخت و گفت معلومه که نه ..ولی فکر کنم موقع رقص متوجه ی حالم شد..
لبهاش رو، روی صورتم گذاشت و آروم بوسید ..
طعم بوسه اش فرق داشت... شیرین بود... شیرینتر از عسل.. چرا که با عشق میبوسید .. چیزی که من تجربه اش نکرده بودم ..
چند بار دیگه صورت ودستمو بوسید . گفتم مصطفی من از بزرگترا خجالت میکشم ..زشته بخاطر ما اینجا اومدند ..بلند شو بریم ..
خودمون رو مرتب کردیم و به سالن برگشتیم .. کمی بعد شام رو آوردند و بعد از شام همگی مشغول تمیز کردن خونه شدند ..هر چقدر گفتم خودم تمیز میکنم کسی گوش نکرد و خونه شد مثل اولش مرتب...
بعد از رفتنشون روی تخت ولو شدیم..چند دقیقه مصطفی فقط زل زد بهم ..پیشونیم رو بوسید و گفت به زندگیم خوش اومدی...
اون شب مصطفی با من مثل ملکه ها رفتار میکرد ..این حجم از خوبی رو در وجود مصطفی تصور نمیکردم ..
از اون روز و اون شب روزهای خوب زندگی من شروع شد .. مصطفی روز به روز عاشقتر میشد و من روز به روز خوشحالتر از این که به خودم شانس دوباره ای دادم و اجازه دادم این مرد واقعی وارد زندگیم بشه ..
خدای مهربون، یک سال بعد از ازدواجمون پسر اولم رو به ما هدیه داد ..پسرم اشکان شش ساله بود که پسر دومم آرمان هم به جمعمون اضافه شد و خانواده و خوشبختیمون رو تکمیلتر کرد .. طوری که هیچ وقت به گذشته ها فکر نمیکنم ...حتی بعضی وقتها یادمم نمیاد حسین و احمد نامی تو زندگیم بودند...هیچ خبری هم از سرنوشتشون نشنیدم ..
سرگذشتم رو گفتم تا بدونید ..که هر وقت ناامید شدید یا تو زندگیتون شکست خوردید ناامید نشید .. خدا خیلی خیلی مهربونه فقط ما بنده ها باید صبور باشیم و خودمون و زندگیمون رو بسپاریم به دستهای معجزه گرش❤
پایان....
@ckutr6
4_5785322163187745014
8.91M
🌸مولودی 🌸
💖سالروز ازدواج حضرت
💕علی و حضرت زهرا سلام الله علیهامبارک
📣لطفاً کانال ارتباط با خدا رو حتما دنبال کنید و برای دوستانتون بفرستید ❤️👇👇
@ckutr6