eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
152.9هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
18.7هزار ویدیو
287 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
..بینِ‌مــــا‌مردمـۍ‌کہ‌مۍ‌بینـۍ، 313نـفـر هم نیست..! /: ⊹ ⊹✨ ⊹ 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹دهه هشتادی ها و دهه نودی های نوجوان ، که الگوشان یک ... 🚨قابل توجه آنهایی که نوجوانان شیرازی را چند نفر دختر کشف حجاب کرده در شیراز عنوان می کنند.... 💠نوجوانان شیرازی عاشقان شهدا هستند 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 👈 حتما ... 👈
شما که تو شیراز اجرا شد، خیلی بازتاب رسانه ای نداشت ولی حالا که یه اتفاقاتی تو بلوار شهید چمران افتاده، خالی از لطف نیست که این عکس رو ببینید... ۴_خرداد میدان شهدا شیراز 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ24ــ‌روز‌‌ تــاعــیـــدالله‌الاڪـبــر💚✨.. ⊹ ⊹ ⊹ تمام‌لذت‌عمرم‌همین‌است، کہ‌‌مــولــایم‌امــیـر‌المؤمنین‌است💕 🆔@Clad_Girls
'♥️✨ °°خوشـــــا‌بہ‌حال‌‌بانو‌یۍ‌که... . . | 🆔️ @clad_girls
🏅ناهید کیانی با برتری برابر چاروس کایوموا از ازبکستان مدال طلای قهرمانی آسیا در وزن ۵۷- کیلوگرم رشته تکواندو را بدست آورد خداقوت قهرمان🌺 🆔️ @clad_girls
✍ راهکار جالبِ شهیدآوینی برای ابرازِ به همسر جعبه ‌ی شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت: می‌تونم یکی دیگه هم بردارم؟ گفتم: البته سید جون! این چه حرفیه؟ ... برداشت ، ولی هیچکدوم رو نخورد.کار همیشگی‌اش بود. هر جا که غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارفش می‌کردند، بر می‌داشت اما نمی‌خورد. می‌گفت: می برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم؛ شما هم اینکار رو انجام بدین، اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن بچه اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی اش تاثیر میذاره ... 📌خاطره ای از زندگی هنرمند شهید سید مرتضی آوینی 📚منبع: کتاب دانشجویی «شهید آوینی» ، صفحه 21 💓 شهدا 🆔 @Clad_girls
35.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ اینجا تهرانه، باردار بشی اخراجت میکنن!!! 🔻جمله‌ی کوتاهی که به تنهایی نماد تمام عیار زندگی ماشینی لیبرال است. زندگی‌ای که در آن ارزش‌هایی چون مادری فدای نظام سرمایه داری می‌شود و برای زن راهی جز ترک شغل یا چشم‌پوشی از لذت مادری وجود ندارد. 🔻تغییر وضعیت فعلی و رسیدن به جایگاه حقیقی مادری نیازمند عزمی جدی در مسئولین و مطالبه‌ای عمومی در مردم است! 🆔@Clad_Girls
زمان، علی‌را‌درڪ‌نکرد... علی‌ِزمان‌رادرڪ‌کنیم!👀💔 🆔️@clad_girls
چند نکته پیرامون پدیده «سلام فرمانده» اینکه طی یک سال شاهد سه پدیده بی‌سابقه فرهنگیِ فیلم سینمایی «موقعیت مهدی»، برنامه تلویزیونی «زندگی پس از زندگی» و سرود «سلام فرمانده» هستیم، نوید بخش درپیش بودن عصر جدیدی از شاهکارهای هنری است. پیش‌تر راجع به «موقعیت مهدی»‌ و «زندگی پس از زندگی» یادداشت کوتاهی را منتشر کردم و اکنون رشته‌ی کلام را به «سلام فرمانده» و وجوه جذابیت و فراگیری آن اختصاص می‌دهم و اینکه چرا ضجّه دشمن را چنین بلند کرده است. وجوه جذابیت سرود را باید در سه عنصر «شکل»، «متن» و «فرامتن‌» جستجو نمود. شکل کار به صوت و موسیقی دلنشین آن برمی‌گردد و اینکه ترکیبی از حس «حزن»، «حماسه» و «امید» است. همخوانی موجود در سرود، خروش بیشتر عواطف را موجب شده؛ صحبت از «من» در کنار «او» رابطه احساسی دوسویه‌ای ایجاد کرده؛ و حضور و صدای کودکان، علاوه‌بر آنکه مخاطب سنی سرود را به همه دهه‌ها گسترش داده، موضوع را از مجرای «کودک» به «فطرت» پیوند زده است. متن یعنی تک‌تک مضامین معنوی و عبارات عالی آن از علقه عیان و نهان مخاطب نسبت به اشخاص و معارف محبوب و شناخته شده کدگشایی کرده است. در اینجا حسی ساخته نمی‌شود، بلکه گسل‌های احساس مخاطب نسبت به عمیق‌ترین بخش اعتقادات و‌ احساسات او فعال می‌گردد: امام زمان، رهبر انقلاب و حاج قاسم سلیمانی. در این خصوص ناگفته پیداست در شرایطی که بیشترین تزریق ناامیدی و ستیز سیاسی-فرهنگی با انقلاب اسلامی در جریان است به‌نحوی که شاهد رسوخ موسیقی‌های مبتذل به شبکه مدارس نیز بوده‌ایم، اقبال رو به گسترش آحاد ملت نسبت به سرودی که مصداق بارز اسلام انقلابی است و آشکارا از همراهی و همسویی با «نظام» و «سیدعلی» می‌گوید، چقدر برنامه‌های دشمن را خصوصا نسبت به نسل جدید مختل کرده، مضافا که تجمعات و همخوانی‌های انبوه جمعیت‌های خودجوش این سرود در سراسر کشور وقتی با تلاش کنونی دشمن در گردآوری چندصد نفر از نیروهای سازمان‌دهی شده خود در برخی نقاط مقایسه می‌شود، آبرویی برای‌شان نمی‌گذارد! فرامتن این اقبال نیز به شرایط کلی اجتماعی جهان برمی‌گردد. وضعیت خاص کنونی و بروز بلایایی چون بیماری، جنگ و قحطی، موعود خواهی را افزایش داده و از این حیث در این ملاحم و فتن آخرالزمان، مضامین مهدوی بیشتر مورد توجه قرار گرفته و می‌گیرد. @GhadiriNetwork
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_چهارم آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌ت
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: _چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: _نه، طرف اهل حال نبود. که عبدالله با شیطنت پرسید: _اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: _اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند. سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: _می دونستی مجید شیعه اس؟ عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: _نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد. شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: _حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: _حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: _نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحت‌تر بود خوب می‌دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف‌ها نیست، اما شاید می‌خواست با این عیب‌جویی‌ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: _آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت‌تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می‌کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: _خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟ و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: _خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمی‌داد حرف بزنه! که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: _ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: _مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید. که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: _کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! اما مادر بی‌توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: _آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم. و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست می‌گفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر می‌کرد. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
دلانہ✨ اگر لــذّتِ تــرکـِـــ ‌لذت، بدانـــی دگر 'لذّتِ‌نـفـس'، لذت نخوانـــی! . . . "لذت‌واقعـ🌿ـــی"‌یعنـی: از‌ لذت‌هاۍ‌سطحی بگذریم و ‌به‌'لذت‌هاۍ‌‌عمیــق'‌برسیم! یعنـی از ‌لـــذتــای‌نــفــس‌‌‌مون بگذریم ‌‌تا‌ به‌ لذات‌‌عمیق‌ برسیم! 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'ســــمِ‌خالــــــص😆✨ این‌داستان: «آرزویـی‌که‌به‌گور‌می‌رود...» 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ23ــ‌روز‌‌ تــاعــیـــدالله‌الاڪـبــر💚✨.. ⊹ ⊹ ⊹ تمام‌لذت‌عمرم‌همین‌است، کہ‌‌مــولــایم‌امــیـر‌المؤمنین‌است💕 🆔@Clad_Girls
°° حڪایت‌‌برخـے‌‌پدر‌مادر‌های‌امروز ! 🆔️ @clad_girls
🌺 یک روز بابرکت 🤗 دحوالارض چه روزی است؟ 😎 آیا چیزی از برکات این روز عظیم می‌دانید؟ 🆔 @Clad_girls
°°وگر‌نه‌‌تاآخر‌عمر‌مثل‌‌یک‌حیوان ‌دنبال‌سیراب‌کردن‌هوس‌ها‌بودم‌و.‌..🚫👀' 🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت را جز از قرآن مجویید؛ کھ گمراه خواهید شد !📖✨ ↵ امام‌رضا‹؏› سلام دخترایِ عزیزم عصرتون بخیر اساتیدِ خوب، آموزش حفظ قرآن دارن حتما استفاده کنین💛 ↵ فقط بانوان🧕🏻 لینکِ ورود به بهشت ꧇)👇🏻 ➺https://eitaa.com/joinchat/1629487229C6640576b10
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شـیعه،اهـل سـنت» #پارت_پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شــیعه،اهـل سـنت» صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: _کیه؟!!! لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: _عادلی هستم. چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: _ببخشید... چند لحظه صبر کنید! شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن: _ببخشید! وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: _یا الله... کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: _ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: _خواهش می‌کنم. در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. ادامه دارد... ✍🏻به قـــلم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls