°🌍🗒°
-همانندرعایتتمـــــامقوانینبشر!'
.
.
#ریحانه 🌱
🆔️ @clad_girls
-🌾🌦-
✍روزی به این حرف خواهیرسید که هیچ کس جز 'خداوند' و 'افرادی که گوشت و خونشان آمیخته با یاد اوست ' نمیتوانند موجب حُسناحوال 'تو' شوند ...
#انگیزشی
#خداوند
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ21ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #حجاب یه بحث منطقیه
فقط نیاز داره دقیقه ای بهش فکر کنیم!
مباحثه علی زکریایی با یک #بدحجاب
ً🆔@Clad_Girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
°°وگرنهتاآخرعمرمثلیکحیوان دنبالسیرابکردنهوسهابودمو...🚫👀' #تولدی_دوباره 🆔️ @clad
°آرامشیاستڪہ"محجبہبودن"بهآنهامیدهد
+یهودۍمسلمانشده،بانولیلاحسین
#تولدی_دوباره 🧕🏻
🆔️ @clad_girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴 همراهان عزیز پیج اینستاگرام #دختران_چادری با توجه به ریپورت شدید، هر لحظه احتمال پریدن صفحه وجود دارد
شدیدا به حمایت شما نیاز داریم
🔴 دختران چادری را در #اینستاگرام هم همـراهی کنید 🌸
✘ #اینستاگرام 👇
#Instagram : Clad_Girls_ ⬅
instagram.com/clad_girls_
بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…😌
.
حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا
حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…
.
.
.
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه فر و همزن نداری و دلت یه کیک تولد عالی و شیک میخواد، این پست مخصوص خودِ توئه!! 🎂🎂
باورت نمیشه چقدر سادست 👌😍
#آشپزی😄❤️
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━
🐰@Girls_City|•°
┗━━━━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴معلم زبان عربی در استرالیا، خانم بتول سعد، با شاگردانش نسخه عربی سرود سلام فرمانده می خواند!
این رو میگن کار فرهنگی! یک سرود و یک دنیا منتظر ظهور منجی.
#سلام_فرمانده
🆔@Clad_Girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت» #پارت_هفتم از صدای فریادهای ممتد پدر از خوا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت»
#پارت_هشتم
بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم.
پدر دمپایی لاانگشتیاش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد:
_بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!
بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم:
_دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...
که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد:
_نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!
دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلی دمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد.
از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایم نشست.
باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی میکردم.
صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند.
به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبدالله دل میداد.
رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم:
_مامان! تو رو خدا غصه نخور!
و نمیدانم جملهام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد.
عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت:
_بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.
ولی مادر بدون اینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت:
_نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.
و من بلافاصله با مهربانی دخترانهام پاسخ دادم:
_حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.
که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد:
_الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم.
عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم.
هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود.
خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد.
مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تفاوت حضرت آقا و حضرت والا
#روشنگــرانه
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰لحظاتی پیش از انفجار بمب، آیتالله خامنهای درباره چه موضوعی سخن میگفتند؟
⬅️ ششم تیر ماه سال 1360، سالروز مجروحیت حضرت آیتالله خامنهای بر اثر انفجار بمب در مسجد ابوذر تهران است. در آن روز پس از اتمام نماز، ایشان برای پاسخ به سوالات نمازگزاران به پشت تریبون مسجد رفتند.
🔺موضوع سخنان حضرت آیتاللهخامنهای در لحظات پیش از انفجار بمب، تقابل نگاه اسلام با نگاه جاهلیت در موضوع هویت و جایگاه زن بود. آخرین جملات ایشان که با انفجار بمب قطع شد بدین شرح است: «زن در همهی جوامع بشری، نه فقط در میان عربها، مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا کند. نه ممکن بود در میدانهای....» صدای انفجار بمب.
🌱 @Khamenei_Reyhaneh
🆔️ @clad_girls
دلانہ✨
حضرتامیرالمومنین فرمودن:
"شما به #عمل به چیزهایۍ که مےدانید، محتاج تر هستید
از #دانستن چیزهایۍ که نمیدانید!"
.
.
.
ما طوری هستیم که مدام به معلوماتمون اضافه مۍکنیم، بدون بازدهے/:
واقعا محشریم✋🏼😐
#دلانه
#کلام_معصوم
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
🌿شهیداستادمطهری:
حجابماننداولینخاکریزجبههاستکه..
°•
#ریحانه 🌱
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما این آزادی را نفی می کنیم!
_صحبت های شهید بهشتی درباره آزادی حجاب و عفاف در جامعه
به مناسبت سالگرد #شهید_بهشتی رحمهالله
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ20ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر
🆔@Clad_Girls
به کوری چشم مصی پولی نژاد و نوچه هاش، تیم ملی تکواندو بانوان ایران قهرمان آسیا شد ✌️
👤 | طاهره رئیسی
🆔️ @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
ما این آزادی را نفی می کنیم! _صحبت های شهید بهشتی درباره آزادی حجاب و عفاف در جامعه به مناسبت سالگ
+مقاممعظمرهبری:
حادثهی هفتم تیر یک محنت واقعی و حقیقتاً یک ضربه و حادثهی تلخ و تکان دهندهای برای کشور و نظام بود.
۱۳۹۰/۰۴/۰۶
#شهید_بهشتی
#استوری
🆔️ @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت» #پارت_هشتم بخاطر حضور مستأجری که راه پله ات
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شـیعــه،اهـل سـنت»
#پارت_نهم
نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادر با گفتن:
_حتماً آقا مجیده!
به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند.
عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله میآمد که تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت.
دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود:
_چه خبره؟
عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: _هیچی، سلام علیک کرد و اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!
که همزمان من و مادر پرسیدیم:
_چه عیدی؟!!!
و او ادامه داد:
_منم همینو ازش پرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم.گفت تولد امام رضا (علیهالسلام)!منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.»
مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد:
_ان شاء الله همیشه به شادی!
و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بُرد که بلآخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت:
_دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! ان شاء الله همیشه دلش شاد باشه!
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست.
با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت:
_این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه.
مادر جواب داد:
_خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!
و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد:
_دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.
سپس رو به من کرد و گفت:
_الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!
انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود!
ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls