🌸 دختــران چــادری 🌸
✧✦•﷽ ✧✦• بہ ما خورده نگیرید؛ ڪہ چرا اینقدر از #حجاب میگوییم... بہ ازاے هر زینب؛ ما #عباس_ها داده
•●❥❥❥●•
مادر چای خوش رنگ لاهیجان را در
استکان کمر باریک ریخته و به دستم میدهد تا برای پدر جان ببرم بلکه کدورت بینمان بر طرف شود!
پدر کنار کتابخانه ایستاده و مشغول ورق زدن خاطرات بود و پی در پی آه می کشید..
_اجازه هست؟!
_بیا تو دخترم..دست گلت درد نکنه
چایی بخوریم یا خجالت!
_نوش جان کبلایی..
_چی شده بازم منو کبلایی صدا زدی
_هیچی..همینجوری
با همان لبخندی که بر لب آورد روی صندلی می نشیند و دوباره زل میزند به عکسی که آه از نهادش بلند می کند!هنوز هم خاطرات جبهه برایش داغ داغ است.
نگاهی به خطوط چروک صورت و چشمان گود افتاده اش میکنم و میپرسم:
آخرشم نگفتید این عکس چرا انقدر داغ دلتون رو تازه میکنه ها؟!
چیزی نمی گوید و بحث دیشب مان را پیش میکشد:
_کلیپی که دیشب برات فرستادم رو دیدی؟!
_بابا تروخدا دوباره شروع نکنید دیگه..نه دانلود نکردم!
_بهت پیشنهاد میکنم حتما نگاهش کنی..
_چی توی اون کلیپ هست که میتونه نظر من رو نسبت به ظاهرم تغییر بده..
دستی روی عکس کشیده و ادامه می دهد:
_فقط نگاش کن..فقط یکبار نگاهش کن..همین..دیگه هیچی ازت نمیخوام
لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم:
_اگه نگاهش کردم و نظرم عوض نشد چی؟! دیگه با چند تا تار موی من کاری ندارید؟
سکوت میکند و مجدد روی عکس خیره میشود:
_من و حیدر از بچگی با هم بودیم..توی یه مدرسه درس خوندیم..جنگ که شد،با هم رفتیم جبهه..خلاصه همیشه و همه جا کنار هم بودیم؛مثل برادر پشت هم..
آخرین باری که اومد جبهه،میگفت داره بابا میشه..از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید.
دست زیر چانه زده و میگویم:
_الهیییی...خب بعدش..
_چند روز بعد عملیات سختی داشتیم،صدای خمپاره از هر طرف به گوش میرسید.تلفات زیادی دادیم،آه و ناله بچه ها تمومی نداشت..تشنگی امونمون رو بریده بود.یکی از بچه ها روی میدون مین شهید شد..حیدر مرد نترسی بود،سمت سیم های خاردار رفت تا شهید رو برگردونه عقب،اما چند قدم بیشتر برنداشته بود که با گفتن یا حسین رفت روی هوا و پرت شد روی زمین...
جگرم آتیش گرفت..رفیق شفیقم با اون همه ابهت روی خاک افتاده و خون صورتش رو پوشونده بود.
غم مهمان چهره ام میشود و میگویم:
_ای وای...چه تلخ..لعنت به جنگ..
پدر با صدایی اندوهبار ادامه می دهد:
_مدام باهاش حرف میزدم..میگفتم سید حیدر نخواب..جان جدت نخواب.. اما جز خس خس و صدای گرفته که میگفت ریحانه..ریحانه..چیزی به گوشم نمی رسید.
بغض گلویم را می فشرد..نمیتوانم سخنی بر لب آوردم..
حال پدر دگرگون شد و گفت:
_یه کیف روی دوشش بود،پر بود از نقشه راه و چند نامه باز نشده..
روی یکی از اون ها نوشته بود
"برسد به دست مادر ریحانه سادات.."!
نامه رو به دست همسر حاج حیدر رسوندم،روی پاکت رو که خوند گفت لطفا خودتون بخونید.
توی اون نوشته بود:
"همسر صبورم..همراه همیشگی من خوشحالم که خداوند لطف خود را تمام و کمال شامل حالمان کرده و ریحانه ای را به ما هدیه داده..مراقبش باش..او از نسل زهراست و باید فاطمی بار بیاید.."
نامه رو روی چشم هام گذاشتم و مدتها از خود بی خود شده و اشک می ریختم..
در صورت پدر سیلی راه افتاده بود که هیچ سدی مانع اش نبود.گریه مجال حرف زدن را به من هم نداد..جلدی سمت اتاقم رفتم،روی تخت نشستم..چشمم به موبایلم افتاد،بی اختیار مشغول تماشای آن کلیپ تکان دهنده شدم...
/به ازای هر ایرانی 20سی سی خون ریخته شده..
به ازای هر خون چادری خاکی نشده..
به ازای هر شهید دختری بی پدر شده../
چشمهایم شروع به باریدن کردند و مدام زیر لب با خود تکرار میکردم:
"به ازای تمامی حاج حیدرها،ریحانه ای بی پدر شده..!"
#فاطمه_قاف
#به_ازای_هر_شهید_دختری_بی_پدر_شده
🌸🍃🌸🍃🌸
❣ #دختــران_چــادری
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضازی مجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057