🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
🌀#مسابقه
📖#گلستان_یازدهم
#قسمت_بیستویکم
برگشتم . توی چهار چوب در ایستادم . راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود .مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می زد ، وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتیام روی زمین ساییده می شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد ، نزدیک که رسید گفت :«فرشته جان بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم :«خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت:« از صبح دارم به تلفن ها جواب میدم .گفتم تو خوابی وصل نکنن تو اتاق »
با تعجب پرسیدم :«چی شده مگه ؟»
مادرمرا تا جلوی دستشویی برد .
_صورتت رو بشور حالت جا میاد شستهای ؟
نشسته بودم مادر در دستشویی را باز کرد . همه چیز سفید بود و از تمیزی برق میزد. شیر آب را باز کرد .
مادر گفت :«از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمیشناسیم تلفن میزنن و احوالپرسی می کنن عمو و زن عمو , دایی ...»
توی آیینه خودم را میدیدم رنگ پریده و بی حال . زیر چشم هایم گود افتاده بود .صورتم را که شستم .فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم .
_الان با کی صحبت میکردی؟
_وحید , وحید پسرعمو .
با شنیدن اسم وحید ناخودآگاه زیر لب گفتم :«وحید بود . طفلی »
روی تخت نشستم یاد آن شب افتادم که وحید را علیآقا آورده بود دزفول .مادر دستم را گرفت و گفت :«دراز بکش فرشته »
پرسیدم
_ تا کی اینجام ؟چرا بچم رو نمیارن ؟
_ تا فردا صبح
نگران شدم ، پرسیدم :«حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟ راستش را بگو» مادر پتو را رویم کشید
_باز لوس شدی؟! به خدا راستش همین بود که گفتم .میخوای دروغ بگم؟
چشمهایم را بستم .مادر با حوله صورتم را خشک کرد .روسریام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد .بغلش کردم و زیر گلویش را بوسیدم .چه بوی خوبی.
_ بعد از ظهر میان برای عیادت
مادر مشغول مرتب کردن تخت شد .
چقدر بد بود ... چقدر سخت می گذشت ، هیچ وقت فکر نمیکردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها به فکر میکردم، علی آقا را هم می دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می کردم . هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست ؟
مادر گفت:« فرشته بیداری؟»
#ادامه_دارد
🆔@clad_girls