eitaa logo
🏴 دختــران چــادری 🏴
161.9هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
16.9هزار ویدیو
275 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی سرود سلام فرمانده و حرکت به سمت حرم امام مهربانی ها در مشهد شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همخوانی سرود سلام فرمانده و حرکت به سمت حرم امام مهربانی ها در مشهد شما
▪️تیرماه ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد مشهد، بدستور صدها نفر بخاطر اعتراض به کشته شدند. 🗓 ۲۱ تیر سالروز قیام مسجد گوهرشاد و روز «حجاب و عفاف» 🆔 @Clad_girls
❌ قیام مسجد گوهرشاد چرا و چگونه اتفاق افتاد؟ 🗓 ۲۱ تیرماه؛ سالروز و روز عفاف و ▪️واقعه تجمع مردم مشهد در تیر ماه سال ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد در اعتراض به قانون تغییر لباس توسط رضاخان بود که توسط نیروهای دولتی سرکوب شد. ✊ علت اصلی این تحصن اعتراض به اجباری شدن و کلاه شاپو و سیاست‌های تغییر لباس، و حصر آیت الله سید حسین قمی (در پی اعتراض به قوانین تغییر لباس) بود. 🔰 در ۲۰ تیرماه، درگیری اولیه در مسجد باعث کشته شدن ۲۰ نفر شد. پس از آن بر تعداد متحصنین افزوده شد و بین ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر در مسجد گوهرشاد و اطراف آن گرد آمدند. 💣 فردای آن روز در ۲۱ تیرماه و پس از آنکه تلاش نظامیان برای متفرق کردن جمعیت با مقاومت مردم رو به رو شد، راههای ورود و خروج به مسجد گوهرشاد بسته و دستور شلیک صادر شد. 💔 بدین ترتیب این تحصن به شدت سرکوب و بیش از ۱۶۰۰ نفر کشته شدند. پس از این واقعه روحانیان سرشناس مشهد دستگیر شدند و تبعید شدند و به دستور رضا شاه برخی از روسای ادارات مشهد تغییر کردند. 🔆 ویژه 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» مادر با دیدن چهره‌ی به غم نشسته‌ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: _قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ از کلام مادرانه‌اش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: _هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه! لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: _ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمی‌کردم! و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: _الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر می‌کنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟ از اینهمه مهربانی‌اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: _نه مادر جون! کوه به کوه نمی‌رسه، ولی آدم به آدم می‌رسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا می‌کنه که بیا و ببین! و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: _الهه! تو الآن نمی‌خواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی می‌خواد. خوب می‌دانستم مادر هم می‌خواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمی‌کرد و تنها برای خوشبختی‌ام به درگاه خدا دعا می کرد. با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظه‌ای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب می‌دید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه می‌کردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ می‌زد که حضورش را در برابرم احساس می‌کردم و می‌دانستم که به دردِ دلم گوش می‌کند. نمی‌دانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بی‌منتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانه‌مان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس می‌کردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است! ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما می‌گفتند و عبدالله فقط گوش می‌کرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی می‌داد. جمع زن‌ها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبت‌هایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل می‌شد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی می‌ماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک می‌کرد که با آماده شدن ماهی کباب‌ها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره می‌گذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجتماع بزرگ مهر فاطمی.ورزشگاه آزادی. تهران بزرگ😍
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخه حجاب چه فایده ای داره؟! توصیه ویلیام جیمز درباره حجاب❗️ ؟ 🆔@Clad_Girls
دلانہ✨ حضرت‌امیرالمومنین فرمودن: "‌‌شما به به چیزهایۍ که مے‌دانید، محتاج تر هستید از چیزهایۍ که نمی‌دانید!" . . . ما طوری هستیم که مدام به معلوماتمون اضافه ‌مۍ‌کنیم، بدون بازدهے/: واقعا محشریم✋🏼😐 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با موضوع حجاب 🗂 قسمت دوم | بخش ششم ✅ حجاب اجباری نداریم! ✅ حجاب اجبار شدنی نیست، چون از سنخ عقیده است 🅾 منتظر قسمت های بعدی از کانال باشید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
یـــــہ‌‌دُخـتَـــــرِ‌محجبہــ✨ــ‌‌زیبایـۍ‌ش‌چــــادرشہ✌️🏼♥️.. 🆔@Clad_Girls
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+باڪدوم‌شون‌ ازدواج می‌کنــۍ؟!🙄... . . . 🆔@Clad_Girls
💠 ؟ سلام علیکم از کلاس سوم که چادر ی شدم اتفاقات تلخ و شیرین زیادی با دوست همراهم(چادرم)داشتم ... تا الان که هجده سالمه،از کلاس سوم با چادری که مادربزرگم برام از مشهد آورد چادری شدم😇 برخلاف عقاید خانواده، یادمه معلم کلاس سومم از مادرم تو جلسه اولیا مربیان پرسیده بود چیکار کردید....چادری بشه؟ 🧐 مادرمم خندید و گفت من بهش میگم نپوش ... حتی یک بار مادرم چادرمو قایم کرده بود و با چادر عروسی مادرم رفته بودم مدرسه😂😉 وقتی بزرگتر شدم خاطره هام هم بیشتر شد... یکبار که مسابقه داشتم وقتی از زمین اومدم بیرون و الحمدلله برده بودم همه تشویقم میکردن و... 😍👏 اما موقع تعویض لباس تو رختکن وقتی چادرمو پوشیدم ، یکی از بچه ها با صدای بلند گفت چااادر؟؟؟رزمییی؟؟؟ شاید با اون لحن هرکس دیگه ای بود ناراحت میشد ؛ اما خدایی که چادرو بهم هدیه داده بود صبر و عشق و قوای روحی هم داده بود 😌 هر وقت بهش فکر میکنم شیرینی اون حس ارزشمند بودن در عین حال درحصار عقاید محدود کننده نبودن باعث حال خوب و شکرگذاری به درگاه کسی میشه که همه ی اینهارو یک جا بهم داده ...😇 _________________________ ☑️ مـ ح ـیا،خاطرات خوب http://eitaa.com/joinchat/3478519974C8685aaafc3
اگه تو هم از حجابت حس خوب داری😍 اگه از محجبه شدنت خاطرات جذاب داری 😃 اگه قصه های شنیدنی با حجابت داری🤓 بدو بیا که خیلی منتظرتیمـ ... ❤️ مـ ح ـیا پر خاطرات کساییه مثل خودته ☺️ جای خاطره‌ تو خالیه🙂 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3478519974C8685aaafc3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ5ــ‌روز‌‌ تــاعــیـــدالله‌الاڪـبــر💚✨.. ⊹ ⊹ ⊹ تمام‌لذت‌عمرم‌همین‌است، کہ‌‌مــولــایم‌امــیـر‌المؤمنین‌است💕 🆔@Clad_Girls
▪️‏سهیلا سامی، جراح نابغه ایرانی در خصوص حجابش گفته؛ من با انتخاب و آگاهی حجاب را برگزیدم و این دیگر داخل و خارج از کشور ندارد. حجاب تاکنون هیچ مشکلی برای من ایجاد نکرده است. ✍️ نورا تبریزی 🆔@Clad_Girls
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اثر حجاب در جامعه یک خانم با سه گریم متفاوت کنار خیابان می‌ایستد عکس العمل‌ها قابل تامل هستند... بعدا بعضیا میگن چه فرقی داره آدم چی بپوشه😒 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا وضعیت فعلی حجاب تو کشور مناسبه؟ قطعا نه آیا گشت ارشاد اثربخش و بی عیب و ایراد عمل کرده؟ قطعا نه آیا وضعیت قیمت لباس و چادر مناسب تو بازار قابل قبوله؟ حتما نه آیا نقدی به دستگاه های متولی حجاب و عملکردشون وارد نیست؟ حتما هست اما همه این موارد نفی نمیکنه منطق قانون حجاب رو ما به عملکرد و روش های نقد هم داریم اما نباید در بحث و تئوری، بی حجابی رو ترویج و به ناچار جا افتاده تلقی کنیم قطعا قانون برای حجاب منطقی و قابل دفاعه ...  🆔@Clad_Girls
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عـــاقااااااا‼️ نـــــــــــــه‌به‌شلوارڪ‌اجبارۍ✊🏼❕ . . . 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنـت» نگاه‌ها به سمت در چرخید که عبدالله چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعد بازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: _چی شده؟ عبدالله همچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی می‌گشت، پاسخ داد: _آقا مجیده! آچار می‌خواد. میگه شیر دستشویی خراب شده. که مادر با ناراحتی سؤال کرد: _اونوقت تو این بنده خدا رو دمِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟ عبدالله دست از جستجو برداشت و متعجب پرسید: _خُب چی کار کنم؟ مادر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت چوب لباسی می‌رفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد: _بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو! عبدالله که تازه متوجه شده بود، کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم، دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم، در آیینه نگاهی به چهره‌ام انداختم. صورتم از شدت گریه‌های ساعتی پیش پژمرده شده بود و سفیدی چشمانِ پُف کرده‌ام، به سرخی می‌زد. دوست نداشتم او مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چاره‌ای نداشتم و باید با همین صورت افسرده به اتاق باز می‌گشتم. چند دقیقه‌ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد خندید و گفت: _فکر کنم روش نمیشه بیاد تو! و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی‌اش آغاز کرد: _شرمنده! نمی‌خواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود... که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: _حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم می‌مونی. در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با گفتن: _خیلی ممنونم! سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: _شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله. که لبخندی زد و جواب داد: _اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه‌اس! محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: _با ترشی بخور، خوشمزه‌ترم میشه! سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: _حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟ از این سؤال محمد، خندید و گفت: _هنوز نه، راستش یه کم سخته! ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه می‌گرفت، با شیطنت جواب داد: _باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده! و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: _وضع کار چطوره آقا مجید و او تنها به گفتن: _الحمدالله! اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: _از حقوقت راضی هستی؟ لحظه‌ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: _خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا. که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمد کرد: _محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف می‌زد! اگه همسایه‌مون نبود، خیال می‌کردم پسر امیر کویته! محمد لقمه‌اش را قورت داد و متعجب پرسید: _کی رو می‌گی؟ و ابراهیم پاسخ داد: _همین لقمه‌ای که عیال بنده گرفته بود! زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله‌ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده‌های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع می‌کرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: _من چه لقمه‌ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم. محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: _قضیه چیه؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
دلانہ✨ قیامت، روزیــه که نه به اســم ‌‌و ‌رســم‌ و نام‌پدرمون‌ شناختـــه‌ مۍ‌شیم، نه به اطلاعات شناسنامه‌ای...❕ ⌈روزیه‌ که هرڪس‌ با امام‌ش شناخته‌ مۍ‌شه!⌋ . . . انشاءالله ماهم با مولامون حضرت‌حــیدر'؏' شناخته‌ بشیــم🌔✨ 🆔@Clad_Girls
آزادۍ فڪر را به ارمغان مۍ‌آورد و..💕✨ 🆔@Clad_Girls