eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
163هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
16.7هزار ویدیو
273 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال: حالا اگر چند تار مو پیدا شد چه اثر سوئی دارد⁉️ جواب: به قول استاد قرائتی اگر شما نقشه ای برای رسیدن به گنجی داشته باشید فرضا باید 4 متر به طرف راست 5 متر به بالا بروید و بعد زمین را بکنید اگر به جای 4 متر 6 متر بروید به گنج مورد نظر نخواهید رسید در این موارد هم اگر دقیقا به حدود الهی مقید نباشیم به نتیجه مطلوب نمی رسیم👐 💟 @clad_girls
  ☕️📖 یک فنجان کتاب 🔰🔰 💭 تابحال شرافت رو دزدی کردی ⁉️  
| ﻣﺮﺩ، ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺎﺯه ﺑﻪ ﺑﻠﻮﻍ ﺭﺳﯿﺪه‌اش، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺠﻮﺍ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮﻡ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ! ﭘﺴﺮ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎه ﮐﺮﺩ، ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺳﺖ ﮐﺞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ...! ﭘﺪﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! خیانت ﻧﮑﻦ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮕﻮ، که ﺍﮔﺮ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای! بی ﺣﯿﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ، که ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪه‌ای ! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﻓﻘﻂ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﻦ… 📒📕📗📒📗📘📕📙📒 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
گردونه چشمانش روی دامن چین دار وکوتاه دخترک، ایستاد. ناخودآگاه لایه های اتو کشیده چادر مشکیش را نوازش کرد. اینبار نگاهش غرق در مشکی آرامش شد و گفت : « محبوبم ، رقصیدنت در باد حریف میطلبد » ❤️| @clad_girls
وقتی حجاب، جاذبه می شود! ❤️ رعایت مختصر پوششی که بخشی از رفتار و فرهنگ ملت ایران بوده برای گردشگران سایر کشور‌ها نه تنها عذاب‌آور نیست بلکه جذابیت دارد؛ در این رابطه بار‌ها دیده شده گردشگران اروپایی نسبت به پوشیدن روسری تمایل نشان می‌دهند بنابراین ما نباید مساله را از دیدگاه منفی نگاه کنیم. #رئیس_کمیسیون_فرهنگی 💟 @clad_girls
💚 🍃در روز جمعه هيچ عملى برتر از بر محمد و خاندان او نيست. (ع) 💖 ‌ بر خاتَمِ انبیاء محمّــــد صلوات 😍 🍃خصال ، ص 394 🍃 ‌ ❤️| @Clad_girls
💃 عروسک باربی💃 رو وقتی کلاس سوم👧 بودم شناختم. دست و پاش ۹۰درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف بودم، رویا بود...💓 خونه یکی از دخترهای افه ای😌 فامیل بودیم که برای آب کردن دل من😕 ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد... باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد. عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.... اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون... و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه😋.فکر میکنید چی شد؟ زانوهای باربی ام شکست.... چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...🙈😁 و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده.... من بعد از اون ۵ -۶ تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو👩🔧 نداشتند... داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟ مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه، لاکاشو💅 پاک کردیم، موهاشو بافتیم، مث خودم چادر سرش کردم، و نماز جمعه هم میرفت... مامانم خیلی ساده نذاشت من 😇 مث باربی بشم چون باربی 💃 مث من شد و این راه حل خوبی بود تا وفتی که جایگزینی براش پیدا میکرد... ❤️➖❤️➖❤️➖❤️ ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
  ☕️📖 یک فنجان کتاب 🔰🔰 💭 بنظرت حجاب فقط یک قالبه ⁉️  
مساله حجاب | استاد مطهری حيا و عفاف از ويژگيهاي دروني انسان است و حجاب به شكل، قالب ، نوع و چگونگي پوشش بر مي گردد. تفاوت باطن و ظاهر ، روح و جسد و يا گوهر و صدف را مي توان به عنوان تمثيل دراين زمينه به كاربرد. به گمان ما اينها دو حقيقت هستند و ميزان اين دونياز به دارد. 💭 چقدر توجه داری که این ویژگی(حجاب و عفاف) رو در روحت، در درونت پرورش بدی؟ 📒📕📗📒📗📘📕📙📒 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
عاشق اینم که قرآن می‌گوید: بهشت را برای خوبها می‌آوریم نزدیک وَأُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ(ق/٣١) می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان, آدم خوب ها باید یک بهشت دم دستشان باشد. خوب بمان بانوی عفیف 🌺🍃🍃 ❤️| @clad_girls
  شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜  
  داستان 💓 | به دانشگاه رسیدم، گلبانگ اذان ظهر از بلندگوے مسجد پخش می شد: «الله اکبر... الله اکبر...» رفتن به هیچ کجای دنیا دیگر جایز نبود؛ وضوخانه برای تجدید عشق بازے، حضور من و آستین های بالا زده را می طلبید. نماز را به جماعت خواندیم، انرژی ساطع شده از انوار جمعیتِ نماز خوان، بخشی از وجودم را گرمای امید بخشیده بود اما هنوز نیمِ دیگرم در یخبندانِ ابراهیم بسر می برد...! بعد از نماز، طبق سنت دیرینه دانشگاه، دو صفحه قران تلاوت می شد. دلم می خواست قدم بزنم و کلام خدا آنقدر در گوشم بپیچد که اثری از اصوات گذشته نباشد... دلم می خواست بشورد، ببرد! ضلع غربی مسجد دانشگاه، آبادے نبود؛ خاکریز دیده می شد و بس... تنها جایی که از حیاط خلوت هم خلوت تر بود، پس بی معطلی حرکت کردم. دانشگاه ما در تلّی بلند قرار داشت؛ همین بهانه ای دوباره به دست باد می داد تا سر از پا نشناسد و با دیدن چادرم، او را بالاجبار با خود ببرد. ناچار جسم بی روحم را روی خاک نشاندم، از ترس آن که مبادا نامحرمی! گوش هایم را قرض دادم به قران و چشم هایم را به نقطه ای دور، احساسم در بند نغمه ے عشق بود تا آنکه نداے حق بدینجا رسید: «سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ...» با ناباوری از خودم پرسیدم: «یعنی حتی خدا هم با ابراهیم حرف دارد؟» شرایط محیا بود تا چادرم را بر سر خیمه کنم و به دل اجازه دهم، بغض هایش را اشک آلود کند... صدای ندبه هایم تقریبا بلند شده بود که همان آیه با ضرب آهنگی متفاوت، شروع به تکرار کرد: «سلام علی ابراهیم...» مکثی کوتاه و ادامه داد: «ابراهِــم... ابراهِــم...» سرم در لاک چادر بی تحرک ماند و اشک بر روی گونه یخ بست. وحی دلنواز، خودش بود! من این صدا را می شناختم... من با این صدا، ثانیه ها را زندگی کردم.... عاشقی کردم... مقدمه ی ابراهیمِ من...! لحظه اے نفح صور اول در گوشم پیچید: «خواهر...! خواهر...! عقرب توی چندقدمیته! صدامو می شنوی؟ تو رو به فاطمه ے زهرا پاشو!» با شنیدن نام اطهر مادر، چنان از جا کنده شدم که جز گرد و خاک هیچ چیز دیده نمی شد. مردمک چشم هایم مدام به چپ و راست گردش می کرد، خبری از عقرب نبود. تپش های قلبم شروع به مسئله سازی کرد: «این ابراهیم کیست که قصد جانم را کرده و با رمز فاطمه ے زهرا، عقرب را خنثی می کند...؟» صاحب صدا فریاد زد: «بخیر گذشت، اینجا نمونید! پر از جونوره...در امان خدا!» باید قدرت حرکت را از او می گرفتم، باید میخکوبش می کردم. با لحنی قاطع و اندکی چاشنیِ تند فریاد زدم: «صبر کنید!» جرات نداشتم به عقب برگردم، آب دهانم از انحناے گلو به سختی پایین رفت و تنها نود درجه برای رؤیت کفش هایش، عقب گرد کردم. ایستاده بود، ایستاده در غبار... بی معطلی به سراغ کفش ها رفتم؛ دیدن کفش هاے ممتاز او، سجده ے شکر را واجب می کرد... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057      
چادر از دست تو ای باب کرم می‌چسبد😇 در شبستانِ تو،قرآن‌ودعا می‌چسبد🤗📿 فخرِ همه این است که چادر به‌سرند😌 خادمی در حرم و کربُبَلا می‌چسبد😍🕌 🆔 @Clad_girls
بنــــ﷽ــام تـــــو ما از آن پسرهایی نیستیم❌ که هر غریبه ای را عشقم...💟 خانمم...❤️ و عزیزم صدا بزنیم...😒 . این کلمات حرمت دارند..✅ . دارمـــــ ها حرمت دارند... . اینها... تنها لایق آن بانوییست...😇 که سه حرف #ب و و #ه را پشت سر هم... کناره سفره ی سفید بگوید...😉💍🍰 و تو دلت قنج برود برای صدای نازنینش...🙈 بانویی که قلبش به قلبت گره بخورد...💞 گره ای ناگسستنی...❌ و کنارش خوشبخت ترین مرد دنیا باشی...👨🏻 . بانویی که دستان کوچکش را بدون هیچ گناهی😌 بتوانی در دستت بگیری و به پاس بودن پیشانی اش را ببوسی...😘 آری...☺️ عشق حرمت دارد...❤ اینقدر راحت به این کلمه بی دفاع تجاوز نکنید...😔 . لطفا اسم بچه بازیهایتان را عشق نگذارید...🙋 همان خاله‌بازی برایشان مناسب تر است...😏 . . 🌸🍃🌸🍃 ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
✠ وصف حالِ از کربلا برگشته ها؛ حسی شبیه بیرون شدن از #بهشت ...😭😭 دوباه دلتنگی دوباره حسرت دوباره آه😭 آه ای حرم ای شاه کرم روزیم کن آقا بازم برم😭 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
💚 😍 سلام نائب الزیاره همه ی دوستان بودم مخصوصا و مخصوصا اونایی که تا حالا هنوز چشمشون به ضریح امام حسین نیوفتاده،ان شاءالله به حق امام حسین (علیه السلام) به زودی روزی همتون بشه😞 اگه بخوام توی چند جمله کوتاه سفر رو توصیف کنم: ایوان نجف عجب صفایی داره کربلا حال و هوای وصف ناشدنی داره سامرا غربت خاصی داره کاظمین انگار شور و نشاط عجیبی داره ♨️ پیاده روی اربعین یه چیز دیگه است.هرکی باید خودش تجربه کنه به نظرم😍 اصلا اصلا نمیشه وصف کرد همه و همه با یه عشق خاصی حرکت میکنن ،تمام مسیر ادم یه حس عجیب و خوبی داره . اونایی که میخوان اربعین برن کربلا نباید به نیت اینکه برن بچسبن به ضریح باشن!!چه رسم بدی داریم ما ایرانی ها .بابا به خدا زیارت به ضریح چسبیدن نیست.با اینکه بار اول بود میرفتم ،هیچ جا اصراری برای به ضریح چسبیدن نداشتم ولی عاااالی بود همه چی.جای همتون خالی بود😢 به نظر خودم جالب نیس که خانم ها گوشی به دست هی عکس بگیرن از خودشون یه جورایی جلب توجهش زیاده مخصوصا توی اون شلوغی ،خیلی توی چشم بودن ایرانی ها با سلفی های راه به راهشون😐 برا همون عکس نگرفتم توی مسیر😑 یه سری بادکنک از طرح گل دادن امسالمون اضافه اومده بود همراه خودم برده بودم ،هرجا برای استراحت میموندیم برای دختر بچه هایی که پذیرایی میکردن خودم باد میکردم ،همه خیلی خوشحاااال میشدن خستگی ادم در میرفت😊 خلاصه هرجا بادکنک باد میکردم یاد تمام دوستانی بودم که امسال توی طرحمون شرکت کردن ، دعا میکردم عاقبت بخیر بشن. خانم مظفریان عزیز که امسال زحمت سفارش بادکنک هارو کشیدی خیلی یادت کردم خواهر😍 😭 ⚠️ یه نکته: باید ادم از وطنش خارج بشه تا قدر کشورشو بهتر بدونه،خیلی حس غربت داره اونجا با اینکه مهمان نوازی عراقی ها توی این چند روز عالی هست، ولی سر مرز که برمیگردی چشمت که به پرچم کشورمون میوفته اشک تو چشات جمع میشه. ساعت دو و نیم صبح رسیدیم مرز ،سربازا بدون خستگی، ردیف ایستاده بودن این طرف مرز با اسفند😍 میگفتن زائرا خیلی خوش اومدین خاک پای شما توتیای چشم ما ❤️ قدر امنیت و کشوری که داریم رو نمیدونیم واقعا😢 😥ببخشید اگه با تاخیر بود پیام .اونجا نت نداشتم فرصتش هم نشد. شما هم اگه دوست دارین میتونید خاطره های قشنگ سفرتون رو شریک بشین با ما😊 🆔 @Clad_girls
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباه دلتنگی دوباره حسرت دوباره آه😭 🎙 🆔 @Clad_girls
اربعین کرب و بلایی نشدم اما کاش آخر ماه صفر زائر مشهد باشم♥️❤️ #آقا_بطلب_هوای_مشهد_کردم 💞 چــادرانہ ، یک سبک زندگے ست... 💠 @chadorane
یه حسی بهم میگه تنها دلیلی که مســیح عـ ـلی نژاد با حجاب مبارزه میکنه، اینه که موهاش زیر روسری جا نمیشه 😂😂😂😂😂😂 🆔 @Clad_girls
  شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜  
  داستان 💓 | قلبم مانند تکه ابرے کوچک در جناح چپ سینه فشرده می شد و چاره اش یک نفس عمیق بود؛ دم... بازدم... صورتم را آهسته برگرداندم اما هیچ ندیم. اُریب ایستاده بود؛ از نیمه ی راست شمایل او بی خبر بودم و نیمه ی دیگرش بلطف چفیه؛ نیمه ے پنهان نام گرفت! نمی دانم، لابد از آن پسرهاے اکراه الدختر بود! آسمان غرق در یک سکوت دل انگیز، به ما چشم دوخته بود، باد تنهایمان می گذاشت و زمین دهانش را خاک گرفته بود؛ من هم تقریبا میان آسمان و زمین بودم، کمی معلق، کمی مبهوت... تصمیم گرفتم آب دهانم را قورت بدهم: «من شما رو می شناسم! یعنی کفشاتون رو... خب! خب ماجراش مفصّله اما همه چیز از اونجا شروع شد! از وحی دلنواز، از... از پیچیدن صوت اِبراهــِم گفتن شما در نمازخونه! من... من حق دارم بفهمم چه اتفاقی داره برام میفته! شما باید به من بگید، باید! شما کی هستین؟» به علامت سوال که رسیدم، به خودم آمدم. چقدر جملات بی سر و ته تحویلش دادم اما خوب می دانستم او قابلیت این را دارد که حدیث مفصّل بخواند از این مجمل! صدایش از ته چاه می آمد، گویی نجواے علی(ع) با چاه تنهایی در آهنگ کلامش نمود پیدا می کرد: «خواهر؛ من توفیرے با خودت ندارم. گلی گم کرده ام می جویم او را...همین!» زمزمه ے باد دوباره آغاز شده بود و چادرم را به خاک آغشته می کرد. به سرعت برق و سریع تر از باد، چادر را در دستانم جمع کردم و محکم تکاندم. چفیه گرچه حائل بود بین چشم ها اما مانع گوش ها نمی شد: «چادر خاکی قشنگ تره... فی امان الله!» یک قدم به سمت جلو برداشت که دوباره چاشنی تندے را به نوک زبانم چشاندم: «باید قصّه تون رو بدونم! من با پای خودم نیومدم تا اینجا، به اراده ی خودم نشنیدم، نمی تونم برم! نمی تونم نشنوم!» یک قدمش را پس گرفت و عقبکی برگشت: «نوشتم! تقویمم رو میذارم دفتر بسیج دانشگاه امانت، ساعت پنج برید تحویل بگیرید! من زیاد اهل حرف زدن نیستم، می نویسم... یاعلی!» مُبدّل شدن او به یک نقطه ی کوچک و دور شدنش را تماشا می کردم. به زمان حال پرت شدم، یاد آن عقرب افتادم و ترس دوباره به جانم افتاد. می خواستم چادرم را تکان بدهم تا مطمئن شوم که هیچ جانوری در حال بالا رفتن از پیکرم نیست منتها حافظه ام به اذن عشق بازگردانی شد: «چادر خاکی قشنگ تر!» منصرف شدم. رمز یافاطمه کافی بود برای گذر کردن از خطر. به راه افتادم با افکاری مغشوش؛ «کفش های خاکی ممتاز او، خاکستری موهاے همرزم، یعنی حالا نوبت من بود؟ چادر خاکی...!» تقلید صدای اساتید توسط اشرار بامزه ے کلاس و از خنده رسیه رفتن ها در بدو ورودم به کلاس ۳۰۲ تاثیرے در حول حالناے من نداشت. صندلی آخر را انتخاب کردم، چشمم به آنها بود و طرحی از لبخند گوشه ے لبم مهمان اما؛ به فاصله ے طلوع و غروب آفتاب فکر می کردم،به ایستادن عقربه ے کوچک روی عدد پنج، پرش افکارم به رمزگشایی دیگر رسید؛ «اون گفت اهل حرف زدن نیست؟! ابراهیم ایل و تبارت به کی رفتند؟ بی آنکه لب بگشایند، سیم دلت را وصل می کنند. نمی دانم چند نفر در عالم وجود دارد که با زبان بی زبانی، امر به معروف کند! نمی خواهد حساب کنی، انگشت شمار است ابراهیم...!» آفتاب بار دیگر به آغوش ابر پناه می برد و من در جست و جوی پناهگاهی امن، فاصله ے کلاس ۲۰۳ تا دفتر بسیج را طی الارض کردم. -سلام! خداقوت... عذر میخوام امانتی من دست شماست؟! عینکش را روی قوز بینی مرتب کرد: -علیک سلام دخترم! از طرف عبدالرحمن هستین؟ دفتر خاطرات شهدا اونجاست! فایل دوم! در فضاے ذهنم پیچید: -گفت عبدالرحمن؟ و به زبان راندم: -بله! از طرف ایشونم، خیلی ممنون! -به یاد شهدا اشکی روی گونَت غلطید، ما رو هم دعا کنید دختر خوبم! -چشم، محتاجم به دعا! دفتر را روی دست ها گرفتم و به سینه ام سنجاق کردم. بالاخره می توانستم امروز یک نفس راحت بکشم؛ گرچه تلاش هایم برای پیدا کردن همرزم بی ثمر ماند اما یک قدم برداشتن از من و صد قدم از ابراهیم، ارزشش را داشت... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
﷽ اِلَهـی هـَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْک خدایا فرار می کنم از خودت به خودت یعنی تمام دارایی ام و امن ترین پناهـم تو هـستی مرا به نگاهی دریاب #مناجات_الراغبین 🆔 @Clad_girls ❤️🍃
. در صنعت مد زن کالای رایگان است برای چشمان هرزه. هبوط از انسانیت به حیوانیت! #صنعت_مد #دیکتاتوری_آزادی #fashion_slavery منبع تصویر: @naghashefaghir 🆔 @Clad_girls