.
#آقای_سرزمینم
نسل من “مرد” می خواهد
آرامش من در اقتدار توست نه پول و ماشینت!!!✋
مرا با نام خودم صدا بزن نه از ورای دنیای خودت
عشق برای زن نه هوس است نه نادانی، معنایش ماندن تا پای جان است 💓
با زن روراست باش و زنانگی هایش را بفهم تا تمام دنیایش را بی منت به پایت بریزد 😌
#آقای_سرزمینم
انقدر دنبال یک “بانوی خاص” نگرد، #خودت_هم_کمی_“مرد”_باش…
💓 #علے_باش_فاطمه_اٺــ_میشوم
🆔 @Clad_girls
🔴بیدار باشید
از هر 100 نفر غول اقتصادی و صاحب بزرگترین شرکت های دنیا
99 تاشون مرد اند
از طرفی
از هر 100 نفر ستاره ی فیلم های پورن دنیا
99 تاشون زن اند
فکر میکنم همین 4 خط به روشنی نشون بده تفکر منحط غربی چه هدفی داره
و به چه سمتی حرکت میکنه
🔴 لطفا بیدار شید!!
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
+وقتـے #دهہ_هفتادے_ها شهید مـےشوند👇
نشان از باز بودن درب « شهــادت » دارد😍🍃
حال باید فڪر ڪنیم ...:-)
ڪہ چہ ڪردند ڪہ « لایــق » این نام و مــقام شدند ...!
#جامانــده ✨
#شهـادتـم_آرزوسـت 🎈
🆔 @Clad_girls 🍃🌸
هدایت شده از بیداری ملت
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاجعهای به نام اینستاگرام ...
حتی خارجیها هم فهمیدن که اینستاگرام چه ضررهایی داره و کلی کمپین ضدش راه انداختن بعد اینجا بعضیها چشم بسته ازش دفاع میکنن
کدوم عاقلی بچهشو توی چنین فضای آلوده و مسمومی رها میکنه؟
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
دیروز با ورود زنان به ورزشگاه آزادی، مشکلات جامعه اعم از:
مسکن
ازدواج
بیکاری
دلار
تورم
تحریم
و هر آنچه از ابد تا ازل اتفاق افتاده و قرار است اتفاق بیوفته، حل شد...
دیگه نیایید ناله کنیدا 😎
#پرسپولیس_کاشیما
╲\╭┓
☘🌸☘ @Clad_girls 🇮🇷
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ڪلیپ ویژه بــرای گناهڪاران‼️
📥 #پیشنهاد_دانلود
✅ http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
💞💞
چادری شدن 💞🍃
شجاعت میخواهد
یا یک مادری که
برایت دعا کند ❤️❤️❤️
#فوروارد_کنید
💟 چادرانه
🔶 @chadorane
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓 | #پارت_نهم
بغض هایم به گلو می ریخت و سرفه هاے عصبی مجال نفس کشیدن را نمی داد. تازه جانبازان شیمیایی را درک می کردم؛ سخت است، خصوصا اگر گاز خردل بر بافت قلب و روحت اثر کند...!
ناجی خوابگاهیم ظاهر شد؛ سهیلا! لیوان به دست، شانه هایم را مالید: «حالت خوبه؟» یک قلپ آب به گلوے ابراهیم سوخته ام ریختم و با چشم ها تایید کردم؛ خوبم! چشم هایش باور نداشت و ادامه داد: «من روی پاگرد راه پله نشستم! همینجام! کارای فرهنگی بسیج مونده. هرچیزی شد، صدام می زنی! خب؟» لحن دستوریش، گل لبخند را به لبم آورد: «خب!» هنوز ایستاده بود، خنده ام گشاده تر شد: «خب! خب! چشم گفتم!» چشم غره ای نثارم کرد و دوید.
احساس ضعف داشتم و چه تغذیه اے بهتر از کلمات لطیف او! یک آن از خودم پرسیدم: «کلمات لطیف؟ از کجای این دفتر، افکار مشوش او انقدر منظم و لطیف شده بود؟» همیشه فکر می کردم تحول انسان باید از یک کتاب آغاز شود که چیدمانش پر از صغری و کبری باشد اما حالا می فهمم یک خاطره، یک وحی دلنواز یا بی پرده بگویم؛ «یک نیم نگاه از شهدا» چنان شعفی در درون ایجاد می کند که خودت هم انتظارش را نداری!
در عالم بی خبرے، نگاهم به تصویرم در شیشه ے کیسوک تلفن کنار درب ورودی خوابگاه افتاد، صورتم را با تعجب و درنگ لمس کردم، خودم را نشناختم؛ گودی زیر چشم ها و چهره ای مات و بی رنگ اما طالب حقایق. پس راست می گفتند؛ آدم ها بی تفاوتند به معناے واقعی شهید و غیرت یا دفاع با اهدای جان و اولاد از یک "باور" اما بعد از سیر الشهدا، پوست می اندازند!
حالا کمی افکارم سر و سامان گرفته بود، چشم هایم به خطوط دفتر بازگشت؛ مانند دیوان حافظ همانقدر تفأل گونه، صفحه ے بعد را گشودم:
|زمان از دست رفته، ابراهیم!
ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار.... ابراهیم وار... یک لغت اضافه کردم به تو و آن (وار) است. نمی خواهم یادم برود غرض در تو گم شدن نبود! قسم به شهدا و الصدیقین که می ترسم... می ترسم یکی از آن هزار و چند صد نفری بشوم که لق لقه ے زبانم باشی! خدا نکند شهید باز باشم، مثلا برایت شمع روشن کنم و اهدافت را فوت! نیت می کنم چهره ے یوسف گونه ام را به باد بسپارم و نیم رخم را به خاک؛ می خواهم ابراهیم وار باشم، قربة الی الله! |
میان خطوط پیشانیم عرق نشسته بود و چشمانم نم پس می داد، فالفور با گوشه ی آستین، اجازه ے نفوذ اشک به پوست را ندادم. الان که وقت گریه نبود. باید می خندیدم؛ به خودم! منی که دنبال "شخص ابراهیم" بودم اما عبدالرحمن با یک اشارت، "ابراهیم وار" شده بود...! برای گریستن خیلی زود بود، خیلی! هنوز یک صفحه باقی مانده. آن وقت باید مانند زنان عرب زجه و مویه سر می داد، درست در صفحه ے آخر!
برای غلبه بر اضطراب، از جا بلند شدم و طول سالن را بی هدف قدم زدم. امشب که مسئول خوابگاه برعکس همیشه به خواب رفته بود، هراز گاهی خنده های مستانه، گوش سالن را پر می کرد. من هم تاحدودی مست بودم؛ بی جهت در سالن راه می رفتم با یک دور تسلسل در افکار: «یعنی دقیقا در صفحه ے آخر عبدالرحمن پر می کشد پیش ابراهیم و من در زمین گرفتار؟ یعنی در صفحه ے آخر می فهمم خواب زن چپ است و حرف همرزم که گفت به امتداد رسیده ای، منتهی الحسرت است و تمام؟ یعنی در صفحه ے آخر من گرچه مامورم اما معذور؟ معذور... اما...» ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
✅ ڪانال برتـــر حجابـــ
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰
💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057