eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
163.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
16.7هزار ویدیو
273 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت ❥ در گروههای ✖️ فقط تا 20 شهریور ماه 👇👇👇 https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
🌸🌱 🔴 ثبت نام شروع شد 😍 جا نمووووونی 😱 آخرین عضوگیری تابستانه ❌❌
مد یعنی پنج سال دیگه اگر عکس خودت رو دیدی وحشت کنی /تهران زمستان ۱۳۸۵ یه چیزی تو مایه‌های جوگیری :) 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می‌زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می‌کردم که عبدالله گفت: _من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار! مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه‌اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می‌بُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بی‌حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می‌کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز می‌کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می‌لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می‌راند و از مادر می‌گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: _چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه... صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بی‌رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: _مامان خوبی؟ لبخندی بی‌رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی‌دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابان‌ها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی‌تابی می‌کردم و عبدالله و مجید به هر سو می‌رفتند و با هر پرستاری بحث می‌کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله‌هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش‌ها مؤثر نیفتاد و مادر می‌خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی‌حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی‌زد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب‌هایش دنبال چیزی می‌گشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: _خوابش برد؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد _الهه! شام چی داریم؟ با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده‌اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره‌ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی‌ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی‌معطلی مشغول شد. از اینهمه بی‌خیالی‌اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: _الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم. همچنانکه در اتاق را باز می‌کردم، گفتم: _قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم. و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: _اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن! و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
همہ‌ۍ‌دارو‌ندارم‌بنویسیدحـــــــسیــــــن♥️✨ • • • 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭💔 چه فــراقی!! کـربلا واســــم ضـروریـه حسین اربعین اوضاع چه‌جوریه حسین کار مـن امـسال صبوریـه حسین دارم می‌میریم... 🏴 @Clad_girls
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َخُب‌آدم‌باامیدزنــــدھ‌است..>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َمۍ‌خوام‌برات‌بمیــــرم‌،خداکنــہ...>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
✿☆ حجــــاب‌تضمین‌کننده‌ سـلامت‌جامــعــہ🦋🌕 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 نظر «استیو هاروی» درمورد دوستی زن و مرد 🔺و یک پیشنهاد جنجالی به خانم‌ها برای اثبات نیت مردها ‌‌● استیون هاروی یک روانشناس، جامعه شناس ، هنرپیشه، نویسنده، تهیه کننده تلویزیونی اهل ایالات متحده آمریکا است 🆔@Clad_Girls
🔴 همراهان عزیز پیج اینستاگرام با توجه به ریپورت شدید، هر لحظه احتمال پریدن صفحه وجود دارد شدیدا به حمایت شما نیاز داریم 🔴 دختران چادری را در هم همـراهی کنید 🌸 ✘ 👇 : Clad_Girls_ ⬅ instagram.com/clad_girls_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فلاکت و تنهایی شوک‌آور کارشناس من‌وتو 🔺برای مردم ایران زندگی با سگ و گربه را ترویج می‌دهند. در حالی که در زندگی واقعی‌شان به بن‌بست و پوچی رسیدند. ✍یکی بود یکی نبود آخرِ آخرِ سبک زندگی غربیشون همینه! 🆔 @Clad_girls
از‌هیچ‌‌چیز‌نـہـراسـیـد‌‌ڪه‌ 『من‌‌همیشه‌با‌شما‌هـسـتـم』..😌✨ 🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» در اتاق را که باز کردم، دیدم مجید همانطور که روی مبل نشسته، از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود. غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشق‌ها چشمانش را گشود و با دیدن من با لحنی خواب‌آلود پرسید: _چی شد الهه جان؟ سبد نان را روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: _خوابید. سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه دادم: _مجید جان! ببخشید شام دیر شد. و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام داد: _فدای سرت الهه جان! ان‌شاء‌الله حال مامان زود خوب می‌شه! و همانطورکه سر میز می‌نشست، پرسید: _می‌خوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای آزمایش؟ فکری کردم و جواب دادم: _نه. تو به کارِت برس. اگه مامان قبول کنه بیاد، با عبدالله میریم. شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را می‌دانستم و نمی‌خواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان می‌داد. چند لقمه‌ای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کننده‌ای بخاطرش رسیده باشد، سری جنباند و گفت: _الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی! و در مقابل نگاه متعجبم، ادامه داد: _من تو بیمارستان وقتی تو رو می‌دیدم، دیوونه می‌شدم! هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌اومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه تو داغونم می‌کرد! آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده و گوش دلم را نوازش می‌داد. سرمست از جملات عاشقانه‌ای که نثارم می‌کرد، سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان کنم و او همچنان میگفت: _الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو ندارم! سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: _هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم... و این آخرین کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او می‌توانست در آسمان کامم بچرخد و هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانه‌ام اجازه می‌داد و مُهر قلبم را می‌گشود و حرف دلم را جاری می‌کرد. ای کاش می‌شد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه اندازه روشنی چهره‌اش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش را دوست دارم، اما نمی‌شد و مثل همیشه دلم می‌خواست او بگوید و من تنها به غزل‌های عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا می‌داند که شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا بار غم و خستگی‌ام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادی‌ام ناخن می‌کشید و ذهنم را مشوش می‌کرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم. هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرِ پا بود و سرِ حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: _مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری، من که دیشب مُردم و زنده شدم! لبخندی زد و همچنانکه روی گاز را دستمال می‌کشید، گفت: _الحمدالله! امروز بهترم. دستمال را از دستش گرفتم و گفتم: _شما بشین، من تمیز می‌کنم. دستمال را در دستانم رها کرد و با خجالت جواب داد: _قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم، هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو. لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانه‌اش را با مهربانی دادم: _چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمت‌ها رو به جون می‌خریم! کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی نشستم و گفتم: _مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش ملاحظه می‌کنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله مرخصی بگیره و بریم آزمایش. چین به پیشانی انداخت و گفت: _نه مادرجون، من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه. نگران نگاهش کردم و پرسیدم: _مگه چی شده؟ ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls
▪️سمت راست تصویر معلم فرانسویه که والدین دانش آموزان به دادگاه بابت چهرش شکایت میکنن و حکم دادگاه این میشه:این شخص آزاد است چون اندیشه هر کس مال اوست +سمت چپ،مریم بوجیتو که به دلیل رعایت حجاب اسلامی ورودش به دانشگاه سوربون فرانسه را ممنوع می کنند. 🔸هر اندیشه ای جز اسلام، در غرب آزاد است! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 حجاب، بانــ❥ــوان و خانواده ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
دلانہ✨ همیشھ آیہ‌ی [ وَ جَعَلْنا ] را زمزمھ می‌کرد . گفتم : آقا ابراهیم ، این آیھ برایِ محافظت در مقابل دشمن است اینجا کھ دشمن نیست! نگاه معنا داری کرد و گفت : دشمنی‌بزرگتر از شیطان هم وجود داره؟ • • . شهیدانهـ🌱 🆔@Clad_Girls
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َمنۍ‌درد‌فـــــࢪاق...>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ 🎼♥️|… 🎤 <َهمیشہ‌محـــرم‌ها‌انگارےزو‌دمۍ‌گذره...>ً 👣⃢ 🖤@Clad_girls|•~
••▫️وقارشان، ذوالفقارشـــان‌شد... 🆔@Clad_Girls
پیرمرد ۸۵ ساله اهل فلوریدا توی یک فروشگاه به خانمی نزدیک شده و پیشنهاد خرید دختر ۸ سالشو به قیمت ۱۰۰ هزار دلار (برای رابطه جنسی)داده که دستگیر شده. جالبه بدونید که اینا خیلی و دلشون سیره😏 ✍️ •فلورانس• 🆔@Clad_Girls