eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ. مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش. *** امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار. شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش جدی تر میگرفت این حرفها را. مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود. دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می آمد و دخترانه کم می آورد!دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر که شما کی باشی؟ با غرور گفته بودخانمِ آیه!که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود! مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود. مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه! کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟ قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنه دیگه! امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟ برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حاال عاشق شدی؟ قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش! امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده. قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار .... امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا! لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی.امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی... امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی... امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! *** حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد. حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید. صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولا آیه اینکار را میکند.... دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد. آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند. آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است! آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشین ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید! ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید: کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم. حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا! آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم! کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از خونه باید زود انجامش بدم! حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود! آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم! آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم... وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت! آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر! خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد: خزید و خز آرید که هنگام خزان است.باد خنک از جانب خارزم وزان است! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مدت زیادی نگذشته بود که به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد و همان وقت امیرحیدر در کارگاه را بست. هول و دستپاچه کلید را در آورد و آرام سلام داد. امیرحیدر هم با خوش رویی پاسخش را داد و پرسید:حال ابوذر خوبه؟ وقت نکردم دو روزه بهش سر بزنم... آیه هم سر پایین گفت:بهتره خدا رو شکر...شما خوبید؟ _خدا رو شکر... آیه لب میگزد و کنار میرود و میگوید:ببخشید سر راه وایستادم بفرمایید. امیرحیدر خواهش میکنمی گفت و با خداحافظی کوتاهی رفت... آیه خیره به در بسته سری تکان داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت سرزنش کنان به خودش گفت:خیلی خطرناک شدی آیه! در خانه را باز کرد و از سکوت خانه فهمید طبق معمول مامان عمه رفته خانه شان. لباس عوض کرد و آنقدری خسته بود که دلش میخواست فقط روی تختش دراز بکشد و دروغ چرا یک فنجان خلسه دلش میخواست با چاشنی فکر به امیرحیدر! _اه اصلا چرا امروز دیدمت! فکر کرد به اینکه مثلا سرانجامشان بشود به هم رسیدنشان.... _فکرشو بکن!خانومش میشم....چادری میشم... از اون دسته چادری هایی که روسری رنگی رنگی سرشون میکنن بعد چادرشون جلو تر از روسریشونه.ایشونم ملبس کنارم وایستاده و کلی حرف شیرین میزنه بغل خیابون وای میستیم منتظر تاکسی ...خیلی زیاد طول میکشه.حتی تاکسی ها هم برامون نگه نمیدارن یعنی شاید فکر میکنن تمام کمبود های زندگیشونو امیرحیدر توی جیب لباسش گذاشته! یا شاید زیر عمامه اش پنهون کرده! خنده اش میگیرد از این احساسات بچه گانه! _هفت هشت سال عقبی آیه!!! این فکرا رو باید زمان نوجوونی میکردی! نه الآن که سن و سالی ازت گذشته... واقعا اسم این حرفای مسخره عشقه! یعنی هر آدمی عاشق میشه اینجوری خل میشه؟ شاید تو خیلی مبتدی باشی هوم؟خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان! میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد. بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد!چقدر زود گذشته بود و مامان عمه چرا نیامده بود. موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید.... - سلام صدا را حلاجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد: - سلام _خوبی؟ این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟ _خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟ آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست! نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر. خب چی شده که شما با من تماس گرفتید. آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده.... یه چند وقتیه که میخوام بهت بگم...برای همون زنگ زدم. کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟ _یه جمله... _یه جمله؟ _اوهوم _و اون جمله؟ _دوستت دارم! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 گوشهای آیه زنگ زدند ! چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد مرد پشت خط... با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟ آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید: دوستت دارم...آیه... دوستت دارم. آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد. این چه اوضاعی بود؟.... زده بود به سیم آخر... _آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟ آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم بهت ابراز علاقه میکنم... آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین... _کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟ آیه بغض کرده از این همه واژه ی احساسی فقط گفت:اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم جذابیت نداره... آیین هم غمگین زمزمه کرد: میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی! آدم های دور و برت رو هم...هیچی جدی نیست برات. اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه! اشکهای سمج آیه میچکد:آ خه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این صراحت... _چون به همین صراحت دوستت دارم. اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟ و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشت(چرا؟ چرا امیرحیدر؟) آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟ _چون تو آیه ای! و آیه اندیشید: چون او امیرحیدر است! _چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی! زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیبایی‌های هرچند کمش کوتاه میای! و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد! _چون تو بزرگی! و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که میشد یه کینه ی بزرگ باشه! و به نظر آیه رسید: چون امیرحیدر بزرگ بود... همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود. میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد! _چون تو مهربونی... و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود! با آن مرام و گوش شکسته اش! _چون تو دوست خدایی و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن! آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟ و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!!! _الو آیه؟ میشنوی صدامو؟ _میشنوم... _خوبه...فکر کن آیه. به من فکر کن.بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست فکر کن.به من فکر کن آیه.گناه نیست به من فکر کردن! به من فکر کن.من جدی جدیم!جدیم بگیر آیه... _من گیج شدم آقا آیین. آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره.من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی! نفس عمیقی کشید آیه:باشه... _خوبه...شبت بخیر...خداحافظ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻آیت‌الله قدس‌سره: همین توبه باعث می‌شود که این‌همه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است، که واقعاً بی‌سابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت می‌آید، از سر شیعه رفع گردد. 📚(درمحضربهجت، ج۲، ص۱۰۹) http://eitaa.com/cognizable_wan
💢بعضی آدمها انگار چوبن تا عصبانی میشن آتیش میگیرن و همه جا رو دودآلود میکنن همه جا رو تیره و تار میکنن اشک آدم رو جاری می کنن ♻️ولی بعضیها این طور نیستن مثل عودن؛وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشن و آتیش میگیرن بوی معرفت میدن و هرگز نامردی نمیکنن.نمیان تو عصبانیت هرچی ازت میدونن رو جا بزنن و دلتو بشکنن 🔺اینه که ميگن :"هر کس رو میخوای بشناسی در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس ⁉️شما عودی یا چوب؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
عذر خواهی از همسر در زندگی زناشویی معذرت ‌خواهی به دلیل مشکلات و اشتباهات جلوی مشاجرات اضافی را می گیرد. از این ترس نداشته باشید که چقدر مقصر هستید. حتی اگر احساس می کنید یک درصد مقصر هستید باز هم عذر خواهی کنید. همین عذر خواهی بابت یک درصد تقصیر نشانه دوست داشتن همسر است. زندگی زناشویی وقتی خوب پیش می‌رود که حداقل یک نفر بتواند عذر خواهی کند. بیشتر دلیل عذر خواهی نکردن زن یا شوهر به خاطر ویژگی مغرور بودن یا غرور داشتن در رابطه زناشویی است. 👇 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
همسرت را تا می‌توانی با كوچكترين بهانه‌ها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايه‌ی آرامش او باشی... شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است. او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی کرد 👇 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
💌خانم های عزیز اگه مردتون غد و یه دنده س. اگه حرف، حرف خودشه و فقط بلده منم منم کنه. اگه در برابر پیشنهاداتون جبهه میگیره و مدام میخواد تاییدش کنین. اگه میل به گفتگوی مسالمت امیز نداره و خوشش نمیاد حرف بزنین. 💌راه حل اینجاست. راه حل کوتاه و یک کلمه ای است: ✅چشم فقط برای مدت کوتاهی چشم بگین. بعد از این مدت پذیرای درخواست های شما میشن😉 ❗️منتها حواستون باشه قبل هر درخواستی اول یه چشم شما درست میگین بچسبونین. بعد نظرتون و خواسته تون رو بگین. جواب میده👌 🆔👇🏻 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 چه نوع اطاعتی از شوهر، مفید است؟ ✅ ایافقط با چشم گفتن ❤️شوهر تو بدست میاری؟؟😉 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یک دقیقه درس اخلاق 🔻از سیگاریا یاد بگیرید! 🎙نکته ای از حجت الاسلام قرائتی
بابام چندساله داره درس میخونه، دیروز پایان نامشو دفاع کرد اومد خونه گفت: ۱۸/۵ شدم گفتم: باباهای مردم ۲۰میشن😏 و اینگونه انتقام سختی گرفتم😅😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
طالبی بخورید تا دچار افزایش فشار خون نشوید !🍈 مصرف این میوه به دلیل داشتن پتاسیم فراوان به افرادی توصیه می شود که از فشار خون بالا رنج می برند. پتاسیم به دفع سدیم اضافی بدن کمک و از فشار وارده به دیواره های عروق خونی کم می کند. با اضافه کردن میوه ی طالبی به رژیم غذایی خود، نه تنها با یک ماده ی غذایی سالم جلوی مصرف کربوهیدرات های سنگین و قندهای فرآوری شده را می گیرید، بلکه به روش های مختلفی هم به قلب خود کمک می کنید 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفع گرمازدگی در تابستان !🌞 ▫️تخم شربتی ▫️گلاب خالص ▫️هندوانه ▫️به لیمو ▫️خاکشیر و شربت آبلیمو ▫️عناب + هنگام گرمازدگی از دوش سرد ، باد مستقیم کولر و مایعات سرد اجتناب کنید 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۷) ♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. 🔰ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. 💠اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. ♦️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. 🔶نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. 🔘از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... 💠گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. 💥 گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، 🔴 و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. 🍃گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند. آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم. ✍ .... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۸) 🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. 💠ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. ✨از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. ✨نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. 🍃پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... 💥 اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. 🌪در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌹نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ❄️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. 🌾حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. 📛اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... ◾️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر🔥 می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. 💫گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. 🍃 نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند. 📙 ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
⬅زنانی که همیشه نگران ظاهرشان هستند ⬅زنان وابسته و دست و پا چلفتی ⬅زن های هپلی،بیمارنما و پولی ⬅زن هایی که خود را دست کم میگیرند ⬅زنان هایی که بیش از حد وابسته هستند(زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی می کنند به جای طرف خود تصمیم بگیرند و انتخاب کنند) ⬅زنانی که خصوصیات زنانه ندارند ⬅زنانی که قدرت مراقبت از خود را ندارند ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃✨نسخه صدو بیست ساله شدن ⚜روز را با میوه شروع کنید ⚜کشمش را جایگزین قند کنید ⚜سیر و پیاز بخورید ⚜آب کافی بنوشید ⚜با نوشابه قهر کنید ⚜با روغن زیتون آشپزی کنید ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 مزاج گیلاس گرم است. 🔻 سوخت‌وساز بدن را افزایش مي‌دهد و به هضم غذا کمک می‌کند. 👌 🔻 برگ آن به صورت دمنوش برای درمان بیماری‌هاي کبد مورد استفاده قرار میگیرد. http://eitaa.com/cognizable_wan