eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت : هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی برو گناه کن می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید. مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ. هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا ابن بسطام از امام رضا علیه السلام: بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است ✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید. 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی یعنی ...❣ یک نفر باشه که بخاطر تو ؛❣ ضربان قلبش بالا و پایین بشه ...❣ و تورو با تمام وجودش بخواد ...❣ مثلا تو که ❣ علت تپش های نامنظم قلبمی .. :)💕❣💕 ☞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 315 چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود. -راه بیفت. همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند. -چرا نمی خوای دکتر باشی؟ پژمان جوابش را نداد. سوار ماشین شدند. -چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟ -چون فضولی. -کنجکاوم. -تو معنی فرقی باهم ندارن. -منو حرصی نکن، خب جوابمو بده. -به پزشکی علاقه ای ندارم. آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟ -بخاطر بابام. ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت. -پس خیلی باباتو دوس داشتی؟ -من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن. -متاسفم. -مهم نیست. آیسودا با ترحم نگاهش کرد. هر دویشان کسی را نداشتند. آیسودا که مادرش را از دست داده بود. ولی پدرش... نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند. نه خاطره ای از او داشت. و نه عکسی! اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟ زنده است یا مرده؟ -خوبه که دوسشون داشتی. پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید. تقریبا شبیه همدیگر بودند. آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت. -حادثه خبر نمی کنه. -می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه. -زیادی خوش قلبی! -اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه. حق با آیسودا بود. -آفرین! لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست. تایید از طرف پژمان را دوست داشت. احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد. -ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 316 رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود. انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد. به شدت شلوغ بود. از درون پارکینگ بیرون آمدند. پژمان دو تا بلیت خرید. تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند. کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود. آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟ -تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه. آیسودا فقط خندید. پژمان هم مجبور بود همراهیش کند. درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند. آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید. پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت. آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد. خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود. اسپرت بود و چسبان. پژمان کنارش ایستاد. -بهت میاد. -شاید. -بریم بپوشی؟ -نه! آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟ -فیلم دیدنمون دیر میشه. -نمیشه، تو برو بپوش! آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد. خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین. -من کت احتیاج ندارم. -من میگم بهت میاد. پژمان تیز نگاهش کرد. عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد. با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت. عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد. خب این هم جوری مهم بودن، بود. شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود. کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت. با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود. آیسودا پشت در ایستاده بود. -خب چی شد؟ در را برایش باز کرد تا ببیند. مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند. مقابل آیسودا ایستاد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
من نمیفهمم چرا هر کس چادریه فکر می کنه نباید باکلاس باشه و فکر میکنه نمیتونه با چادر و حجاب باکلاس باشه ... با اینکه زیباترین و شیک ترین پوشش دنیا همین پوشش حجاب و چادره ... بدانند که هنرمند کسی است که در عین پوشیدگی شیک و باکلاس باشه ... 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نجسترین چیز دنیا گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!! 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 از مقایسه و ویژگی های و ، می توان نتیجه های زیر را به دست آورد: 🔷 زنان و مردان، یکدیگر هستند؛ ویژگی مردان، زنان و ویژگی های زنان، مردان را می کند. 👌 ♦️به عبارت دیگر، هر کدام کمبودهای را برطرف می سازند، بنابراین اگر با یکدیگر شوند، در بسیاری از موارد، مسایل و مشکلات تر، تر و تر برطرف می گردند.👏 🔶 وقتی زن و مرد تفاوت های یکدیگر را و آنها را ، 👈 ارتباط و موثری بین آنان برقرار می شود و ، فرصت شکوفایی پیدا می کند. ♦️بنابراین، آگاهی از ویژگی های رفتاری زنان و مردان، در روابط همسران و ایجاد بیشتر و کمتر، موثر می باشد.👌 🔷 یکی از های اصلی ستیزه ها و کشمکش های دائمی، عذاب آور و جان فرسا بین زن و شوهرها، این است که مردان، زنان را با " " ارزیابی می کنند و زنان، مردان را با " خود " می سنجند. ♦️سنجش مایعات با متر و منسوجات با لیتر، همان قدر است که مردان و زنان، خصوصیات خود را با یکدیگر مقایسه کرده😳🙄 و به سنجش و ارزیابی هم بپردازند. 😒 چنین سنجش هایی به طور معمول، یا به دنبال دارد. 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
✍آیت‌الله بهجت (ره): هر چه برای خودتان می‌خواهید برای مؤمنانی دعا كنید كه گرفتار آن مورد هستند؛ در این صورت خدا برای شما دعا می‌كند، ملائکه برای شما دعا می‌كنند. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص١٨۴ 🌷
من موندم اگر توی اون دنیا نامه اعمال خوبم رو بدن دست راستم اعمال بدمو بدن دست چپم . . گوشيمو چیکارکنم؟؟؟😐😂🖐 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم پسره به عشقش زنگ میزنه میگه: کجایی؟ میگه: با پدرم تو ماشین bmwش داریم میریم از بانک پول بگيريم که من برم برای اسبم پد زین بخرم بابامم میخاد فیکسای چوب اسکیاشو عوض کنه 😐😑 تو کجایی عزیزم؟ 😍 پسره میگه: تو همین اتوبوسی که تو هستی، خواستم بگم پول بلیط رو من حساب كردم تو نميخواد بدی 😂😆😆😆😆✌ (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 317 -خب... آیسودا با شگفتی گفت: محشر شدی! پژمان از نگاه حیرت زده ی آیسودا دوباره برگشت و درون آینه به خودش نگاه کرد. واقعا فیت تنش بود. جوری هیکلش را قاب گرفته انگار مختص خودش دوخته باشند. -خیلی بهت میاد. از اتاق پرو بیرون آورد. آیسودا دورش چرخید. -میشه بخریش؟ واقعا خوبه! -باشه! چشمان آیسودا ستاره باران شد. مطمئنا اگر قرار بود برای خودش لباس بخرد این همه خوشحال نمیشد. پژمان دوباره به اتاق پرو برگشت و لباسش را تعویض کرد. با کت و شلوار که روی دستش بود بیرون آمد. لباس را روی پیشخوان گذاشت و گفت: می برمش. فروشنده شروع به تعریف کردن کرد. -واقعا کار شیکیه، ما خیلی از این کت و شلوار فروش داشتیم، تو تن خیلیفیت و خوب می افته. عین بچه پولدارها اهل مزون رفتن نبود. اصلا کسی را هم نمی شناخت. هر وقت درون پاساژها می گشت اگر چیزی توجه اش را جلب می کرد می خرید. کاری هم نداشت قیمتش چند است. فقط به تن و بدنش بیاید. کت و شلوار را که خریدند از پاساژ بیرون زدند. -مبارکه! -سلامت باشی. شادی عجیبی درون آیسودا بیداد می کرد. انگار اتفاق خاصی افتاده باشد. در صورتی که یک لباس خریدن ساده بود. وارد سینما شدند. جلوی در پژمان بلیط ها را داد. طبق بلیط صندلی های میانه بودند. ولی قبل از اینکه وارد تاریک خانه ی سینما شوند پژمان تنقلات خرید. مقدار تنقلات آنقدر زیاد بود که آیسودا گفت: کی اینارو می خوره؟ -من! آیسودا خندید. برخلاف تصورات گذشته اش وقت گذرانی با این واقعا خوب و دلپذیر بود. گوشت که هیچ حتی استخوان هم می آورد. روی صندلی ها کنار همدیگر نشستند. فضا هنوز تاریک نبود. هنوز بودند کسانی که وارد شوند. با این حال تبلیغات اول فیلم در حال نمایش بود. آیسودا یکی از ظرف های پاپ کورن را از پژمان گرفت و مشغول خوردن شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 318 -آخرین باری که اومدی سینما کی بود؟ -من تا حالا سینما نیومدم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -واقعا؟ -بله. -حتی تو دوران دانشجویی؟ -وقتشو نداشتم. آیسودا با حیرت گفت: تو خیلی جذابی لعنتی! پژمان برگشت و نگاهش کرد. آیسودا خندید. -منظورم اینه کسی عین تورو ندیدم. -حالا دیگه دیدی. -از اون جور آدم هایی هستی که وقتی وارد زندگی یکی بشی هرگز فراموش نمیشی، نمیشه فراموشت کرد چون ویژگی های خاص داری که تو ذهن پررنگ می مونن، یه آدم خاص که هر چی هم کشفش کنی بازم ناشناخته داره. فقط به آیسودا نگاه کرد. نمی دانست این یک تعریف است یا نه؟ ولی هر چه بود به دلش نشست. -مثلا من، 4 سال باهات بودم نه؟ البته چهار سال به زور منو جایی نگه داشتی که ازش بیزار بودم، نخواستم و نشد هم که بشناسمت یا حتی باهات راه بیام، ولی حالا که اینجا بدون هیچ تنشی کنارت نشستم، انگار کلی اتفاق خوب افتاده به جونم، تازه در کمال تعجب دارم لذت می برم، انگار همه چیز قشنگ شده. باز هم حرفی نزد. دوست داشت بیشتر و بیشتر از آیسودا در مورد خودش و حتی حس هایی که داشت بشنود. -یه روزهایی خیلی برام سخت گذشت، شب که می شد صبح و صبح، شب با خودم می گفتم چرا نمی گذره، چرا همه چیز رو یه دور مزخرف و کنده، ولی حالا دیگه همه چیز برام فرق کرده، شایدم چون تورو دارم کشف می کنم، تازه دارم می فهمم چقدر خاصی، چقدر میشه یه مرد و کاراشو درک کرد. -خوشحالم. -هنوز نمی دونم باید بگم ممنونم که وارد زندگیم شدی یا نه؟ ولی در حال حاضر از اینکه اینجا کنارتم خوشحالم. برگشت و با چشمان درشت سیاه رنگش به پژمان نگاه کرد. -خوشحالم چشم رنگی نیستی. پژمان متعجب پرسید: چرا؟! شانه بالا انداخت. نمی خواست در مورد پولاد حرفی بزند. نحس بود. چشمان عسلی رنگش که در ذهنش نقش می بست تمام جانش کهیر می زد. چراغ ها خاموش شد. تیراژ اول فیلم در حال پخش شدن، شد. -اولین سینما رفتنت با منه. این جمله را که گفت ذوق و شوقی عجیب درون صدایش بود. -خیلی از اولین هام با تو بوده نفهمیدی. خنده از لب آیسودا پر کشید. چرا مدام حرفی میزد که ضربه فنی شود؟ والا ظلم بود. دختر مردم گناهی نداشت دلش عین موج دریا هی بالا و پایین شود. جذر و مد هم مدام نبود. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆