#رمان_فراری
پارت 337
-می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ دلم یه زمین سبز پر از گل و درخت می خواد...
چشمانش برق می زد.
-اونوقت 20 تا طاووس اون سفید و رنگی اونجا باشن، من تا حالا طاووس از نزدیک ندیدم، ولی تو چندتا فیلم هم خودشونو دیدم هم صداشونو شنیدم.
پژمان متعجب نگاهش کرد.
آرزوهایش هم عین خودش عجیب و غریب بودند.
-باشه، اون کنترل رو بده من.
-یکم ذوق داشته باش، ای بابا.
-آیسودا.
آیسودا با شیطنت گفت: آفرین یاد گرفتی اسممو صدا بزنی.
-میدی یا به زور بگیرم؟
-ببین، زورتو به رخ من نکش، کارت خیلی زشته، ...
تمام مدتی حرف می زد سعی می کرد جدی باشد.
ولی طنز کلامش بیداد می کرد.
پژمان با بی حوصلگی نگاهش کرد.
نه، انگار زبان خوش حالیش نبود.
به سمتش حمله کرد که کنترل را بگیرد، آیسودا دستش را بالا برد.
-دست بزنی به من پرتش می کنم رو زمین خورد بشه.
پژمان با حرص عمیقی گفت: تو چقدر سرتقی دختر.
-عادت کن، چطوری نقشه کشیدی با من زندگی کنی؟
پژمان بابت نیمخیز شدنش تقریبا روی آیسودا بود.
البته بدون هیچ گونه تماسی!
صورت به صورت آیسودا!
از حرفش متعجب به سیاهی چشمانش زل زد.
-چیه؟
-داری سعی می کنی خودتو نشونم بدی.
آیسودا با دو انگشت چانه ی پژمان را گرفت.
نترس نگاهش کرد.
-نشونت دادم، تو هم باهاش کنار اومدی.
چانه اش را رها کرد و گفت: اخبار نبنیم ها؟
پژمان با بدجنسی کنترل را قاپید و گفت: نه می بینیم.
از روی آیسودا کنار رفت.
لبخند شادی روی لب آیسودا نشست.
ناکس با همین زمخت بودن هم دلبری می کرد.
-آرزوتو برآورده می کنم.
-طاووسا؟
پژمان فقط سر تکان داد.
آیسودا ذوق زده کنار گوشش جیغ کشید.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-کجا؟
لبخند ذوق زده ی آیسودا به پژمان هم سرایت کرد.
-هرجا تو بخوای.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 338
-توی همون عمارت.
ساده گفت: باشه.
آیسودا هم عین خودش کنترل را از دستش قاپید.
-کلک میزنی منم می زنم.
دستش را دور گردن پژمان برداشت.
قاچی از پیتزای سبزیجاتش برداشت.
پژمان نتوانست خنده اش را مهار کند.
بلاخره هم تسلیم آیسودا شد.
شبکه اخبار عوض شد تا خانم هر جا را که دوست دارد ببیند.
-ببین، دیگه باید تحمل کنی.
پژمان با صدای بلندی خندید.
می خواست بگوید خل و چل ولیزبان به دهان گرفت.
ابدا نمی خواست جریش کند.
آیسودا با مهربانی گفت: خنده بهت میاد.
صورت پژمان به سمت چرخید.
"باید کمی با خودم حرف بزنم...
این دلدادگی ها یعنی چه؟
ستاره چیدن میان شب چشمش یعنی چه؟
بازی با دکمه های پیراهنش یعنی چه؟
یک دوستت دارم بچسباند تنگ سینه اش...
درست جایی که سرزمین دلش فتح شدنی است..
حل می شود و تمام..."
-من بلد نیستم شاعر باشم.
آیسودا لبخند زد.
-مگه همه ی مردای دنیا شاعرن؟
-برای بدست آوردن دل دخترای رنگی باید شاعر باشی.
چین ریزی کنار چشم آیسودا افتاد.
-دیگه مهم نیست مرد مقابلم شاعر باشه یا یه قلدر زورگو که حرف حرف خودش باشه.
این وسط دیگر کنترل مهم نبود.
اخبار و سریال هم مهم نبود.
بازی این نگاه اسرارآمیز مهم بود.
جرقه های ریز یک بهشت نورانی میانشان می رقصید.
-به زندگی من خوش اومدی.
آیسودا دستش را جلوی دهانش گذاشت.
قلبش تند می زد.
این نگاه از پا درش می آورد.
-اینجوری نگام نکن.
لب زیرینش می لرزید.
-برم خونه دیگه ها؟
نمیفهمید باید چطور جواب آیسودا را بدهد.
هیچ وقت مرد رمانتیکی نبود.
اصلا بلد نبود با کلمات بازی کند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 339
به قول آیسودا قلدر بود و زمخت.
کارهایش را به زور جلو می برد.
ولی جلوی عشق این دختر تسلیم شده بود.
-آخرشب خودم می برمت.
آیسودا از پشت سر نگاه کرد.
ساعت تازه 7 شب بود.
کو تا آخر شب؟
-دیر میشه!
نگاهش را از جادویی که اطراف آیسودا را احاطه کرده گرفت.
بیشتر نگاه می کرد طمع یک بوسه دیوانه اش می کرد.
-شامتو بخور.
-سیر شدم.
-دروغ نگو بچه.
ابروی آیسودا بالا پرید.
-بچه؟
-خانم.
-چقدر بدجنسی تو!
پژمان بدون نگاه کردن به قیافه اش خندید.
آیسودا مشتی به بازویش زد.
برای خودش کمی دلستر هلو درون لیوان ریخت.
مزمزه اش کرد و گفت:دلم یه چیز خاص می خواد، زندگی خیلی تکراری شده.
انگار نه انگار ساعتی قبل کوهی از هیجان را تجربه کرده است.
-هیجان برات خوب نیست.
-چرا؟!
-اشکتو در میاره.
غیرمستقیم به دم غروبی اشاره کرد.
تمام صورت آیسودا گلگون شد.
درون دل با خودش گفت: درستت می کنم لعنتی، تو قلدری ولی منم آیسودام، ببنیم کی رام میشه.
-تو دلت نگو، حرفاتو به خودم بزن.
آیسودا زبانش را برایش درآورد.
-به تو چه؟
دختره ی زبان دراز!
پژمان از جایش بلند شد.
رفت تا چای بیاورد.
پیتزاهای نخورده سیرش کرد.
از بس به جای پیتزا عشق میان رگ هایش دوید.
حس می کرد دمای بدنش هم بالا رفته.
-چای می خوری؟
-آره.
دو لیوان چای پر کرد و برگشت.
یک فیلم سینمایی در حال پخش بود.
از آن کابوی های آمریکایی!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 340
با اینکه کلا دختر لطیفی بود.
ولی از این سبک فیلم ها هم خوشش می آمد.
پژمان با لیوان های چای آمد.
هر دو را روی میز گذاشت.
-تکراریه.
-من ندیدم که!
پژمان سر تکان داد.
واقعا باید با این لجبازی های آیسودا کنار می آمد.
به مبل تکیه زد.
آیسودا جعبه های پیتزای مقابلشان را جمع کرد و پایین گذاشت.
-نمی خوای سراغی از عموت بگیری؟
-نه!
-چرا؟
-الان چرا باید بحث عموم رو پیش بکشی؟
پژمان شانه بالا انداخت.
فقط می خواست چیزی باشد که مایه صحبت شود.
-می خوام با عموت حرف بزنم.
-برای چی؟
-خواستگاری.
آیسودا لب زیرینش را درون دهانش برد و مکید.
کمی از این موضوع خجالت کشید.
دجالب بود که دیگر در مقابل این موضوع گارد نمی گرفت.
فقط عین این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده خجالتی می شد.
جوابی به پژمان نداد.
فقط لیوان چایش را برداشت و به تلویزیون نگاه کرد.
فیلم در حال هفت تیرکشی بود.
صدای شیک خانه را پر کرده بود.
-فیلمش قشنگه نه؟
پژمان مهربان نگاهش کرد.
می مرد وقتی این همه شیرین سر گونه هایش گل می انداخت.
-قشنگه.
آیسودا تا آخر شب که می خواست برگردد جان داد.
مدام حرفی یا چیزی می شد که خجالت بکشد.
وقت برگشت از پژمان بابت پذیرایش تشکر کرد.
پژمان تلویزیون را خاموش کرد.
پشت سرش آمد.
کنارش ایستاد و در را باز کرد.
یک باره سردی هوا به صورتشان شبیخون زد.
-چقدر سرده؟!
دستانش را دورش کرد.
درست شده بود عین یک خرگوش کوچک سرمازده.
دستش را دور کمر آیسودا انداخت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 341
آنقدر نزدیک بودند که صدای قلب هر دو می آمد.
آیسودا با تن صدایی که می لرزید گفت: برای امشب ممنونم.
پژمان عین همیشه جوابش را نداد.
فقط نگاهش کرد.
چطور اجازه می داد این دختر از خانه اش برود؟
مگر این خانه مال خودش نبود؟
مگر عروسش نبود؟
مگر بله نداده بود؟
مگر دوستش نداشت؟
با هزار جان کندن گفت: نرو.
آیسودا فورا برگشت و نگاهش کرد.
واقعا پژمان گفت؟
-بمون لطفا.
دلش سرریز شد.
بدون اینکه خوددار باشد با تمام اشتیاقش آیسودا را محکم در آغوشش کشید.
میان زمستان هوا داشت دم می کرد.
آیسودا با بغض درون آغوشش ماند.
-نمیرم.
کنار گوشش گفت.
جوری که بخار دهانش به گوش پژمان برخورد.
پژمان با دستانش از روی زمین بلندش کرد.
می دانست درست نیست.
اما چه چیزی در این دنیا مهم نبود که این یکی مهم باشد؟
آیسودا را داخل برد.
در را بست.
نمی خواست رهایش کند.
آیسودا هم مقاومتی نمی کرد.
این آغوش مستش می کرد.
امشب را اینجا می خوابید.
آخرش که چه؟
به همین مرد و خانه تعلق داشت.
شاید اینجا شاید هم جای دیگری باز کنار همین مرد باید زندگی می کرد.
پژمان که روی زمین گذاشتنش داغ بودن هر دویشان را حس می کرد.
می دانست اتفاقی نمی افتد.
پژمان را خیلی خوب می شناخت.
ولی دل کندن از این آغوش هم سخت بود.
پژمان قرص صورتش را میان دستانش گرفت.
-ناامیدت نمی کنم.
-می دونم.
-هرچی بخوای رو بهت میدم.
-هیچی نمی خوام.
صورت آیسودا را نوازش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 342
-چطوری تونستی منو از پا در بیاری دختر؟
میان این همه شور و عشق لبخندی روی لب آیسودا نشست.
-همون کاری که تو با من کردی.
پژمان گوشه ی لبش را نوازش کرد.
"آدم دوست داره بعضی چیزا فقط مال خودش باشه،
مال خودِ خودش...
مثل ماه،
مثل شب،
مثل تو،
مثل تو..." هنرمند ناشناس
-اینقدر دلبری نکن دختر.
-من که...
حرفش نیمه تمام ماند وقتی در بزرگترین سرقت تاریخ لب هایش دزدیده شد.
دزدی هم این همه قشنگ می شود؟
الکی می گویند مردها دلبری بلد نیستند.
قلدرهایشان هم دلبری می کنند.
دل می لرزانند.
کم حرف باشند یا پر حرف...
بلدند چطور با یکی دو کلمه...
گاهی یکی دوتا بوسه...
حتی با دزدی کردن، زلزله چند ریشتری به دل وارد کنند.
دستش بالا آمد.
پشت گردن پژمان نشست.
نمی خواست هم نوایی کند و اشتیاقش را نشان بدهد.
همین که از حال نمیرفت خیلی بود.
با این زانوهای لرز گرفته هنوز سراپا بود کار شاقی بود.
گنج که سر جایش برگشت نفس کشید.
آنقدر تند تندنفس کشید که پژمان ترسید.
-خوبی؟
-خوبم.
خوب بود.
ولی باید حتما یک جایی می نشست.
بدون کمک از پژمان به سمت مبلمان رفت.
روی اولین مبل نشست.
دستش را روی زانوهایش گذاشت.
باید از لرزششان جلوگیری می کرد.
یکی باید جلوی دلش را هم می گرفت.
-برات آب میارم.
رفت تا آب بیاورد.
انگار فکر خوبی نبود شب را اینجا بماند.
تا صبح حتما سکته می کرد.
پژمان با عجله برایش آب قند آورد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 343
لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.
نباید اینجا می ماند.
-من برم خونه بهتره.
واقعا قلبش به شدت ضربان داشت.
از جایش بلند شد.
پژمان این بار مخالفتی نکرد.
دختر بیچاره حق داشت.
بدجور غافلگیر شد.
کت زمستانه اش را پوشید تا دم در حاج رضا بدرقه اش کند.
-خودم میرم.
-نصف شب؟
لحنش توبیخگرایانه بود.
آیسودا هم چیزی نگفت.
باز هم سردی هوا با باز کردن در به جانشان افتاد.
با هم پیاده تا جلوی در خانه ی حاج رضا رفتند.
گربه ای سرمازده روی دیوار بنای سروصدا گذاشته بود.
پژمان دستش را جلو برد تا زنگ بزندکه آیسودا با عجله گفت: نزن، کلید دارم.
کلید را از جیب پالتویش درآورد و نشان داد.
-باشه.
در را باز کرد و تا نیمه داخل رفت.
بدوند اینکه به پژمان نگاه کند گفت: برای امروز ممنونم.
-به من نگاه کن دختر.
-نمی تونم، اذیت نکن.
پژمان دست زیر چانه اش زد و سرش را بالا آورد.
به نی نی چشمانش در تاریک و روشن چراغ تیرک برق نگاه کرد.
-دختر ارزشمند منی، اینو هیچ وقت یادت نره.
-یادم نمیره.
-ممنونم.
-شب بخیر.
پژمان بدون جواب راهش را گرفت و رفت.
آیسودا ایستاد و نگاهش کرد.
از پشت هم جذاب بود.
با آن شانه های پت و پهن مردانه.
به آرامی داخل شد و در را بست.
آرامش شب را بی نهایت دوست داشت.
و البته آرامشی که می دانست از امروز به بعد از پژمان خواهد گرفت.
پاورچین پاورچین راه رفت تا پیرمرد پیرزن را بیدار نکند.
وارد خانه شد.
فضای گرمش به تنش جان داد.
کاش زود بهار می شد.
عید تمام قوا می بارید.
امسال خودش سبزه می کاشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 344
سفره ی هفت سین می چید.
گل سنبل می خرید.
پژمان را هم دعوت می کرد اینجا بیاید.
ظاهرا که حاج رضا و خاله سلیم دوستش داشتند.
وارد اتقش شد.
چراغ را بالای سرش روشن کرد.
لباسش را تعویض کرد.
رخت وخوابش را پهن کرد.
شانه هایش خسته بودنذ.
انگار کوه کنده باشد.
چراغ بالای سرش را خاموش کرد.
دراز کشید.
از شادی می خواست جیغ بزند.
دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا کار عجیب و غریبی نکند.
وگرنه از شدت هیجان و بوسیده شدن جیغ می زد.
هنوز نمی توانست باور کند که به پژمان گفته دوستش دارد.
واقعا دوستش داشت.
عاشقش شده بود.
به هرکسی نمی توانست بگوید با خودش که صادق بود.
صورتش را درون بالش فرو برد.
-خدایا شکرت.
**
-دیروز خیلی منتظر بود بیای خونه، چرا نیومدی؟
آیسودا متعجب گفت: فکر کردم نیستی.
-اومدم اینجا دم در خاله سلیمگفت رفتی بیرون.
-آره رفتم یکم
پیاده روی کنم.
کمی چای ترش که خاله سلیم درست کرده بود را برایش ریخت و مقابلش گذاشت.
-چای نمی خوام.
-این چای ترشه فرش داره، بخور.
سوفیا استکان را برداشت و کمی مزمره کرد.
-وای دوسش ندارم.
آیسودا خندید.
-چه خبر؟
-هیچی، سلامتی.
سوفیا چشم غره ای رفت و گفت: از پژمان رو میگم.
-خوبه.
-نمیری از بانمکی.
آیسودا بلند زیرخنده ز و چایش را نم نمک نوشید.
-جوش نیار خب.
سوفیا پوفی کشید و گفت: من خلم از تو چیزی می پرسم.
-دور از جون.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 345
-اصلا نمی خوام چیزی بپرسم.
-بابا خب خوبه، چی بگم دیگه؟
صدای زنگ توجه شان را جلب کرد.
آیسودا بلند شد تا در را باز کند.
جلوی آیفون ایستاد.
مرد قد بلندی جلوی آیفون ایستاده بود.
گوشی را برداشت.
-بفرمایید.
مرد به سمت آیفون برگشت.
اینکه برادر سوفیا بود.
-سلام خانم، سوفی اونجاست؟
-بله.
-بهش بگید بیاد خونه، مهمون داریم مامان کمک می خواد.
-چشم.
-با اجازه.
به همین سادگی رفت.
گوشی را روی دستگاه گذاشت.
به سمت سوفیا برگشت و گفت: داداشت بود، گفت مهمون دارین مامانت کمک می خواد.
سوفیا فورا بلند شد.
چادر به سر کشید.
-پس برم.
-سلام برسون.
گونه ی آیسودا را بوسید و گفت: حتما عزیزم.
با رفتن سوفیا تنها شد.
چند تا مجله ی قدیمی که پیدا کرده بود را از روی اپن برداشت و مشغول ورق زدن شد.
از این سردرگمی متنفر بود.
و نکته این بود که با تمام عشقی که در خود نسبت به پژمان داشت آمادگی ازدواج را نداشت.
پژمان که بیخود دوستش نداشت.
او را برای زندگیش می خواست.
صفحه ی زرد شده ی مجله را ورق زد.
حداقل ده سال قدمت داشت.
یکی از داستان های کوتاهش را باز کرد و مشغول خواندن شد.
خاله سلیم خانه نبود.
رفته بود سری به یکی از دوستانشبزند.
چقدر این زن ناز بود.
هوای همه را داشت.
به همه سر می زد.
نمی رسید سر بزند با تلفن جویای احوالشان می شد.
اعتقاد داشت دو روز عمر است.
چرا باید از عزیزان دور بود.
تا می توانی باید دیدارها را تازه کنی.
حق بااو بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 346
عاشق افکارش بود.
حاج رضا خوش شانس بود که زنی چون او داشت.
هرچند که هرگز بچه دار نشدند.
مانده بود چرا بچه ای را به سرپرستی نگرفتند.
آن ها که وضعشان خوب بود.
داستان را تمام کرد و بلند شد.
موهایش چرب بود.
باید حمام می رفت.
حوله و وسایل حمامش را برداشت و وارد حمام شد.
شاید تا برگشتن خاله سلیم او هم حمامش تمام می شد.
باید به خاله می گفت امشب کوفته تبریزی درست کنند.
دلش می خواست این غذا را یاد بگیرد.
به مرحمت این زن خیلی از غذاها را یاد گرفته بود.
بقیه اش را هم کم کم یاد می گرفت.
تازه با اینکه علاقه ای به خیاطی نداشت.
حتی خیاطی را هم داشت یاد می گرفت.
و جالب این بود که کم کم داشت علاقمند می شد.
دوش آب را باز کرد.
آب داغ بود و بخار فضای حمام را داشت پر می کرد.
بی خیال زیر آب فرو رفت.
باید عین قبل رقصیدن را هم انجام می داد.
دانشجو که بود درون خوابگاه، یک ضبط سیاه فلش خور داشتند.
یکی از بچه ها انواع آهنگ های شاد داشت.
ضبط را روشن می کرد و آنها می رقصیدند.
عاشق رقصیدن بود.
خودش را تکان می داد.
دست می زد.
ادا می آمد.
جز کارهایی بود که به آن علاقه داشت.
با شیطنت با خودش فکر کرد مطمئنا پژمان هم دوست دارد.
مگر می شود مردی از رقص پر عشوه ی زنی خوشش نیاید؟
غیرممکن بود.
تازه عین یک سلاح پیشرفته هم عمل می کرد.
گاهی با همین کار می شد یک مرد را به زمین زد.
موهایش را شامپو زد.
هنوز آنقدر پررو نشده بود که انجام بدهد.
ولی حتما یک روز این کار را می کرد.
موهایش را آب کشید.
کمی زیر آب ماند.
داغی آن بی حالش می کرد.
ولی حس خوبی هم می داد.
بعد از یک ربع دوش گرفتن از زیر آب بیرون آمد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 347
تنش کمی با این آب داغ به وجد آمد.
درون اتاقش لباسش را عوض کرد.
کم کم باید به فکر گذراندن روزهایش به شیوه ی دیگری باشد.
****
ترنج دقیقا چشم در چشمش ایستاده بود.
لبخندی زوری زد.
ولی ترنج حتی چهره اش یک سانت هم از هم باز نشد.
خیلی اتفاقی که آمده بود یک کت زمستانه بخرد او را دید.
او هم دقیقا درون همان مغازه ای بود که پولاد وارد شد.
به نظر می رسید می خواهد چیزی برای نواب بخرد.
-خوبی؟
-به نظر خوب می رسد؟
پولاد لب گزید.
راست می گفت.
نباید هم خوب می بود.
-چند بار خواستم ببینمت ولی جواب ندادی.
-چرا؟ حرفی برای گفتن مونده؟
مردم خیلی راحت از کنارشان می گذشتند.
عجیب بود که نواب این بار همراهیش نکرده.
-نه حرفی نمونده ولی عذرخواهی من...
-بهش احتیاجی ندارم.
-با نواب خوشبخت میشی.
-تو هم نگی اینو می دونم.
شمشیر را حسابی از رو بسته بود.
-برای عروسیتون تبریک میگم اما همه مون می دونیم من نباید اونجا باشم.
ترنج پوزخند زد و گفت: خوبه شعورت به این می رسه.
عصبی بود.
برای همین حق گارد گرفتن و جواب دادن را نداشت.
-پولاد هرگز نمی بخشمت.
-می دونم.
-تو باعث شدی من هزار بار خودمو لعنت کنم، من خواستم کمکت کنم در عوض تو منو نابود کردی.
شرمنده بود.
برای همین مستقیم درون چشمان ترنج نگاه نمی کرد.
-امیدوارم یه روز بتونی منو ببخشی.
-نفرینت کردم هرگز به اون دختر نرسی.
اخم هایش در هم گره خورد.
-مطئنم که نمی رسی، دور از تو خوشبخت تره.
-ترنج...
-اسم منو به زبونت نیار.
لحنش پر از نفرت بود.
-بهتره من برم.
-کاش کلا از زندگی همه مون می رفتی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 348
این حرفش دلش را شکاند.
بدی ماجرا این بود که حق با ترنج بود.
اصلا حق با همه بود.
کسی که زندگیش را دستی دستی خراب کرد خودش بود و بس!
-گاهی جای بخشش بذار.
-تو لایق بخششی؟
-به لایق بودن طرف نگاه نکن، به دل خودت یاد بده مهربون باشه.
سرش را پایین انداخت.
راهش را گرفت و رفت.
ترنج از پشت ایستاد و نگاهش کرد.
ابدا دلش برایش نمی سوخت.
زمانی دیوانه وار عاشقش بود.
همان وقتی که حس می کرد بدخلقی هایش به این خاطر است که ته دلش برای دختر دیگری می زند.
باز هم امیدوار بود که دیده شود.
که توجه پولاد را جلب کند.
توجه اش که جلب شد.
اما وقتی که تمام دخترانگیش را به غارت برد.
از این مرد با عمق جانش متنفر بود.
هرگز بخاطر کاری که با او کرد نمی بخشیدش.
به درون مغازه برگشت.
آمده بود که یک کراوات شیک برای نواب بخرد.
بعد از مدت ها تنهایی بیرون آمده بود.
می خواست خودش را امتحان کند.
دیگر از آدم ها خصوصا مردها نترسد.
و هم اینکه یک هدیه برای نواب باشد.
آخر همین هفته عروسیشان بود.
هم خوشحال بود هم ناراحت.
ته اش این بود که چیزی نداشت به نواب بدهد.
بیچاره این مرد که کنار او قرار است بسوزد و بسازد.
کراوات زیبایی به رنگ سیاه با رگ های نقره ای انتخاب کرد.
پولش را حساب کرد و از مغازه بیرون آمد.
**
بهمن ماه هم داشت تمام می شد.
به همین زودی ماهی گلی های قرمز درون کوچه و خیابان برای فروش آمده بودند.
هر بار که بیرون می رفت از دیدنشان ذوق زده می شد.
کلی هم برای خاله سلیم و البته پژمان در مورد عید و بقیه مخلفاتش داستان سرایی کرده بود.
هیچ کس نمی دانست چقدر این عید های سال تحویل را دوست دارد.
کنار مادرش دو تایی چقدر خوش می گذراند.
سبزهای سبز کرده درون بشقاب ملامین...
ماهی گلی های قرمز درون تنگ کوچکی که چند سالی آن را داشتند.
تخم مرغ هایش را همیشه خودش رنگ می کرد.
سمنو هم که کار دست همسایه ی دیوار به دیوارشان بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 349
اصلا همه چیز همیشه و هر سال جوری جفت و جور می شد که بتواند یک سفره کوچک قشنگ کنار مادرش داشته باشد.
حیف که امسال سال پنجمی بود که دیگر مادرش را نداشت.
صدای زنگ خانه او را از افکارش بیرون کشاند.
در حال پاک کردن سبزی خوردن بود.
بلند شد.
زیر سینک دستانش را نشست.
-من باز می کنم خاله جون.
خاله سلیم پره ی نعنا را درون سبد انداخت.
-فکر کنم سوفیا باشه.
آیسودا شنید ولی جواب نداد.
از آیفون نگاه کرد.
پژمان بود که!
قفل در را زد و خودش فورا به سمت در رفت.
-کی بود؟
-پژمان!
به خاله سلیم همه چیز را گفته بود.
از علاقه اش...
از علاقه ی دیوانه وار پژمان...
چیزی نمانده بود که به این پیرزن خوش قلب نگوید.
دمپایی های ابری دم در را پوشید.
پژمان هم با تنگ ماهی گلی های قرمز داخل خانه شد.
در را پشت سرش بست.
آیسودا با دیدن تنگ جلوی خودش را گرفت که جیغ نزد.
-مال منن؟
-سلام نکردی دختر.
-آیسودا!
پژمان خندید.
-مال توئه.
-وای ممنونم، هی کنارشون رد می شد و غش و ضعف میرفتم براشون.
تنگ را از پژمان گرفت.
دو تا ماهی قرمز چشم تلسکوپی بود.
-دستت درد نکنه.
-قابلی نداره.
-برای خونه ی خودتم گرفتی.
-نه!
آیسودا اخم کرد و گفت: چرا؟
-من که مثله تو بچه نیستم.
چپ چپ نگاهش کرد.
-من بچه ام؟
-نه شما دیگه خانم شدی.
-بخر بذار تو خونه ات، مثلا من مدام میام اونجا، به یه چی دل خوش باشم.
امان از دست این دختر و زبان سه متریش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 350
-اگه زبونتم قطع کنم با انگشتات چشممو در میاری.
از تشبیه پژمان خنده اش گرفت.
-باشه چیزی نمیگم، ولی ممنونم بابت ماهی ها.
-خواهش می کنم.
-بیا داخل چای بخور، چای های خاله سلیم همیشه تازه دمه.
از این تعارف نمی گذشت.
خصوصا که خیلی وقت بود نیامده بود.
-باشه.
آیسودا ذوق زده گفت: خب بیا، بفرمایید.
با تنگ قشنگش جلو رفت.
اما از بس ذوق زده بود پله ی اول را ندید.
پشت پا زد.
تنگ از دستش لیز خورد.
جیغ کوتاهی از ترس کشید.
پژمان با عجله به سمت یورش بود.
تنگ را در هوا برد.
با دست دیگرش هم بازوی آیسودا را.
آیسودا با ترس به سکسکه افتاد.
-خوبی؟
-خوبم.
پژمان با خنده نگاهش کرد.
-من تنگ رو میارم.
-باشه.
فقط می خواست با احتیاط تنگ را بالا ببرد.
از هولش معلوم نبود دارد چکار می کند.
بازویش را به آرامی کشید.
پله ها را بالا رفت.
مدام هم سکسکه می کرد.
در را باز کرد و گفت: خاله جون...پژمان اومده.
-خوش اومد.
جلو رفت و پژمان کفش هایش را درآورده یالا گفت و داخل شد.
تنگ را روی اولین میز گذاشت.
آیسودا رفت تا چای بریزد.
خاله سلیم هم به پیشواز پژمان آمد.
این زن همیشه لبخند به لب داشت.
انگار هیچ درد و غمی ندارد.
-خوش اومدی پسرم.
-ممنونم، نمی خواستم مزاحمتون بشم.
-این حرفا چیه؟ بیا بشین.
روی یکی از مبل ها نشست.
خاله سلیم هم مقابلش!🍁
آیسودا برای هر سه نفرشان چای ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 351
خودش هم کنار خاله سلیم نشست.
پژمان بدون رودبایستی فنجان چایش را برداشت.
-چه خبر پسرم؟
-سلامتی!
کاش حاج رضا همه چیز را می گفت و از این فلاکت و غریبگی در می آمدند.
شر شده بود.
نمی توانست اینجا جم بخورد.
-کم کم داره عید میشه، بیشتر بهمون سر بزن.
-یکم گرفتارم، باید آخر سال همه چیز شرکت رو درست کنم خصوصا آمارها رو برای همین زیاد نیستم.
آیسودا با خودش فکر کرد هیچ چیزی از این مرد نمی داند.
شغلش چیست؟
دفترش کجاست؟
با چه کسانی رفت و آمد دارد؟
نادانستی هایش زیاد بود.
ظاهرا وقتش رسیده بود این ها را هم بداند.
پژمان خیلی سریع چایش را خورد.
ماندن اینجا با این حالت غریبگی معذبش می کرد.
از جایشبلند شد.
-من رفع زحمت می کنم.
خاله سلیم متعجب گفت: نیومدی می خوای بری؟
-یکم کار دارم.
هر دو ا دم در بدرقه اش کردند.
آیسودا به آرامی جوری که خاله سلیم نشنود گفت: باید حرف بزنیم.
پژمان جوابش را نداد.
خاله سلیم دمپایی پوشیده، درون بهارخواب ایستاد و نگاهش کرد.
ولی آیسودا تا دم در بدرقه اش کرد.
-در مورد چی؟
-خیلی چیزهایی که من در موردت نمی دونم.
-پس بلاخره کنجکاو شدی.
-اینجوری فکر کن.
-خیلی خب!
یقه ی پالتویش را جمع تر کرد.
-فردا می بینمت.
-امشب!
-کار دارم.
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-من نمی ترسم دختر.
به سمت ماشینش راه افتاد.
-مواظب خودت باش.
آیسودا ایستاد و رفتنش را نگاه کرد.
پژمان پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد.
آیسودا وفی کشید و در را پشت سرش بست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 352
-من خونه تکونی رو انجام میدم.
خاله سلیم اخم کرد.
-لازم نکرده، کمر خودتو درد بیاری بخاطر منِ پیرزن؟
-خودم دلم می خواد ای بابا، ولی اگه می خواین فرش ها رو بدین بیرون.
-زیاد کثیف نیستن، آخه ما که بچه ی کوچیک نداریم.
-پس بقیه کارا با من، سه روز تمومه.
-خسته میشی دخترجون.
-دوست دارم خاله جون.
پیش بند قرمز خانه خانه اش را دو گردن و کمرش بست.
دستکش زرد رنگ را پوشید.
باید اول از کابینت ها شروع می کرد.
حسابی گرد و غبار گرفته بودند.
کابینت اول شیشه های حبوبات بود.
همه را بیرون کشید.
دستمال کشید.
تا آخرین لکه را هم تمیز می کرد.
خاله سلیم هم مشغول ناهار بود.
حاج رضا دیشب گفته بود مرغ زیر برنجی می خواهد.
پیرمرد گاهی هوس های خوشمزه اش را به زنش می گفت.
خاله سلیم هم با جان و دل برایش درست می کرد.
مرغی که از دیشب درون آب لیمو و زعفران و کمی ماست مانده بود، حسابی ترد و طعم گرفته به نظر می رسید.
خاله سلیم آب برنج را گذاشت.
کمی باقالی برای شب خیس کرد.
آیسودا هم سخت سرگرم بود.
البته با آهنگ شادی هم که درون گوشش بود گاهی قر می داد.
آواز می خواند.
خاله سلیم هم می خندید.
این دختر آتش پاره بود.
پژمان دست روی خوب کسی گذاشته بود.
برای همین بود 8 سال رهایش نمی کرد.
آنقدر هم رهایش نکرد تا بلاخره آیسودا هم دل باخت.
هر دویشان لیاقت همدیگر را داشتند.
پژمان هم از همان اول باید از همین در وارد می شد و دل آیسودا را به دست می آورد.
اشتباه کرد.
زندانی کردن آیسودا از ترس اینکه فرار می کند کار اشتباهی بود.
هرچند که این آتش پاره فرار هم کرد.
-خاله جون این ماش ها رو حشره زده، بریزیم بره؟
-نه بذار کنار برای سبزه امسال سبزشون می کنیم.
-چشم.
آیسودا ظرف ماش ها را کنار گذاشت.
دوباره مشغول کارش شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 353
از تک تک کارهایی که انجام می داد لذت می برد.
انگار واقعا دارد زندگی می کند.
درون خانه ای که مال خودش است.
کنار مادری که حضورش را حس می کرد.
هرچند که جسمش دیگر نبود.
ولی انگار آن گوشه موشه ها ایستاده و نگاهش می کند.
لبخند می زد.
دعا می کند و به صورتش فوت می کند.
چقدر دلتنگش بود.
همین روزها باید می رفت سر قبرش.
کمی درد و دل می کرد.
از عاشق شدن دوباره ی دخترش...
از ذوق کردنش برای دیدنش...
از ماندن درون خانه ای که غریبه اند
اما صد پشت بهتر از هر آشنایی بودند.
چقدر حرف داشت که به مادرش بگوید.
جایش چقدر خالی بود.
تمام کابینت ها را تمیز کرد.
جوری که برق می زد.
خاله سلیم برایش چای روی اپن گذاشت.
-یکم بشین دخترجون.
-خسته نیستم خاله.
-می دونم، ماشالله جوونی و خوش بنیه، ولی از الان اینقدر کار نکش از خودت که پیر بشی یکی بخواد جمعت کنه.
آیسودا لبخند زد.
دستکشها را درآورد.
چای را از روی اپن برداشت و کنار خاله سلیم نشست.
-باید همه ی روتختی ها و ملاف ها رو بشورم.
-میشوری نترس، چاییتو بخور.
کمی از چایش نوشید.
-خاله جون من لذت می برم، انگار دارم زندگی می کنم.
-تو این مدت شناختمت عزیزم.
-وقتی خودمو و مامانم بودیم این وقت سال، خونه مون پر از حس زندگی می شد، دوتایی از این فرش قرمز لاکی ها داشتیم، می نداختیم تو ایوون، صبر می کردیم تا ظهر، آب داغ می کردیم و می ریختیم رو فرشا و آی می شستیم.
خاله سلیم بغضش گرفت.
کتایون چقدر به خودش و این دختر سخت گرفته بود وقتی می توانست راحت حاج رضا را خبردار کند.
-بعد تازه حالا باید می رفتیم تو کوچه یکی دوتا مرد پیدا کنیم فرشارو بندازه رو دیوار.
قلپ دیگری از چایش خورد.
با خنده گفت: بساطی داشتیم.
-زندگی همینه.
-من راضی بودم، کاش فقط مامانم زنده می موند.
-متاسفم.
-دیگه داره 5 سال میشه نبودنش!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 354
چایش را کامل خورد.
-کم کم درختا باید جوونه بزنن، بریم گلخونه بنفشه بخریم بیاریم بکاریم.
خاله سلیم مهربانانه گفت: حتما.
-خودم می کارمشون، باید درختا هم هرس بشن.
-یه باغبون خبر می کنیم.
آیسودا تند گفت: نه بابا، من بلدم، خودم انجام میدم.
-از کجا یاد گرفتی؟
-از پژمان.
لبخند زد.
-واسه خودش باغبونیه، منم کنارش یاد گرفتم.
خاله سلیم هم خندید.
زن و شوهر خوبی می شدند.
فیت هم!
-بلند شم به بقیه کارا برسم.
-دیگه وقت ناهاره، حاج رضا هم باید دیگه برسه.
آیسودا کش و قوسی به تنش داد.
دیشب درست نخوابیده بود.
نمی دانست چرا معده اش درد می کرد.
الان کمی خوابش می آمد.
ولی شوق و ذوق خانه تکانی را داشت.
-باشه چشم.
نمی خواست زیاد اصرار کند.
حاج رضا نیم ساعت بعد آمد.
پیرمرد خسته بود.
حق هم داشت.
سن و سالی از او رفته بود.
الان باید بازنشسته شود.
اما نه پسری نداشت نه کس دیگری که درون مغازه بگذارد.
مجبور بود برود.
سر سفره آیسودا غذا را کشید.
بشقاب را جلویش گذاشت.
-بفرمایید.
-ممنونم دخترم.
کمی از لیوان دوغش خورد.
-مغازه چه خبر؟
-عین همیشه.
-عصر بیا بریم چند تا جعبه بنفشه بخریم.
آیسودا با چشمانی براق نگاهشان کرد.
-آیسودا دوست داره حیاط رو گل کاری کنه.
حاج رضا مهربانانه لبخند زد.
-حتما، اتفاقا حوصله نداشتم عصر مغازه رو باز کنم.
-خب پس بریم گلخونه های بین راهی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 355
-زنگ می زنم تاکسی سرویس.
آیسودا نوک زبانش آمد بگوید پژمان.
ولی چیزی نمی گفت.
نه به بار بود نه به دار.
نمی خواست خودش را مضحکه کند.
تازه پژمان گفته بود این آخر سالی خیلی کار دارد.
پس مزاحمش نشود بهتر است.
تازه یک بار هم با این زن و شوهر مهربان خوش بگذراند.
بدون حضور دائمی پژمان.
بعد از ناهار تند و فرز سفره را جمع کرد.
خودش ظرف ها را شست.
خاله سلیم متعجب بود.
پس این دختر چرا خسته نمی شد؟
انگار دوپینگ کرده باشد.
-خسته شدی شادان جان.
-نه بابا کدوم خستگی؟
-یه چرت بزن تا عصر بریم گلخونه.
ناامید شد.
فکر می کرد بعد از ناهار می روند.
البته خب پیرمرد حق داشت.
خسته بود.
نباید توقع بی جا داشته باشد.
-باشه پس من میرم به اتاقم.
راهش را گرفت و به اتاقش رفت.
بالش را روی زمین گذاشت و دراز کشید.
به محض اینکه کمرش به زمین حس کرد چقدر خسته است.
هیجانات زیادی نمی گذاشت که خستگی را حس کرد.
شانه هایش به سوزش افتاد.
خوب شد به حرف خاله سلیم گوش داد.
واقعا خسته بود.
دراز که کشید با این آرامش انگار خستگیش را به زمین منتقل می کرد.
زیر لب شروع کرد به خواندن آیته الکرسی.
آرامش به جانش می ریخت.
مادرش می گفت هر جا که بخواند خدا کمکش می کند.
راست می گفت.
در بدترین جاهایی که گیر می افتاد.
همین آیات پر مهر کمکش می کرد.
پلکش کم کم سنگین شد.
وقتی به خودش آمد که صدای در اتاق می آید.
تکانی به خودش داد.
انگار با چسب به زمین چسبانده بودنش.
-بله؟
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
#رمان_فراری
پارت 356
-عزیزم، آماده شو بریم گلخونه.
مگر چقدر خوابیده بود.
بلند شد و نشست.
گوشیش را روشن کرد.
ساعت 4:30 دقیقه بود.
چقدر خوابیده بود.
کش و قوسی به تنش داد تا خستگی را از تنش در کند.
از جایش بلند شد.
لباسش را تعویض کرد.
کمی هم رنگ به صورتش بخشید.
خشک و خالی که نمی شد.
از اتاق بیرون آمد.
خاله سلیم و حاج رضا آماده روی مبل منتظرش نشسته بودند.
-سلام.
-خوب خوابیدی؟
-عالی.
هر دو بلند شدند.
-زنگ زدم تاکسی سرویس الان دیگه باید رسیده باشه.
-ببخشید معطلتون کردم.
-فدای سرت عزیزم.
پشت سر حاج رضا بیرون رفتند.
تاکسی سرویس دم در منتظر بود.
هر دو خانم عقب و حاج رضا جلو نشست.
آدرس داد و ماشین حرکت کرد.
خاله سلیم دست آیسودا را به گرمی میان دست خودش گرفت.-پ
-خداروشکر که اومدی تو زندگی ما، رنگ و بو دادی به این خونه.
-برعکس شده؟ من باید تشکر کنم یا شما؟
-هرکسی جایگاه خودش رو داره عزیزم.
-اگه منو پناه نداده بودین...
-هیچ وقت به گذشته ها فکر نکن، هرچیزی حکمتی داره.
حکمت خدا را شکر.
یک در بسته شد و در بعدی برایش باز شد.
-خداروشکر.
خاله سلیم با دست دیگری به آرامی به پشت دستش زد.
-خدا از شر بدی حفظت کنه عزیزم.
-الهی آمین.
رسیده به گلخانه ی بزرگی، حاج رضا تقاضا کرد و تاکسی نگه داشت.
کرایه را داد و پیاده شدند.
چشمان آیسودا ستاره باران شد.
جلوتر از آنها وارد گلخانه شد.
فضای گرم و مرطوبش با بوی عطر گل هایی که شکوفه داشتند سرمستش کرد.
حریصانه به گل ها نگاه می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 357
چقدر انتخاب بین این همه زیبایی سخت بود.
پشت سرش حاج رضا و خاله سلیم هم وارد شدند.
خاله سلیم نفس عمیقی کشید.
-به به عجب هوایی، انگار رفتی شمال کشور.
حاج رضا با خشنودی لبخند زد.
ولی آیسودا عین یک بچه ی سر به هوا بین گل ها می تابید.
گاهی خم می شد یکی دو تا را بو می کشید.
گاهی هم دست نوازشش روی سرشان بود.
ذوق زده با آنها حرف می زد.
انگار آورده بودنش بهشت.
دستی روی بنت قنسول های سرخ کشید.
عاشقشان بود.
یک پایه کنار پنجره داشتند که تلفن قدیمی رویش بود.
این بنت قنسول سرخ حسابی کنار تلفن می توانست خودنمایی کند.
یکی از خوشگلترین هایش را درون آغوشش کشید.
بنفشه ها دم در بودند.
احتمالا چهارتا جعبه می خریدند بس بود.
اوف که بعد از مدت ها خاک بازی می کرد.
با گلدان گلش به سمت خاله سلیم رفت.
ظاهرا آنها هم داشتند گل های دیگری را می پسندیدند.
خاله سلیم یکی از دیفن باخیای بزرگ را می خواست.
جایش را نداشتند که!
البته خب خانه واقعا به گل احتیاج داشت.
هیچ چیز سبزی برعکس حیاط درون خانه نبود.
خاله سلیم به بنت قنسولش نگاه کرد.
-چه گل قشنگی.
لبخندی نمکین زد و گفت: همچین خودشو تو دلم جا کردم گفتم حتما ببریمش خونه.
-قشنگه.
خریدشان زیاد طولانی نبود.
گلدان ها را حساب کردند.
به یک تاکسی سرویس هم زنگ زدند.
خود حاج رضا چهار تا جعبه ی بنفشه را برداشت.
از هر رنگی بودند.
کمی طول کشید تا تاکسی سرویس رسید.
گل ها را با احتیاط گذاشتند.
آیسودا بنت قنسولش را درون آغوشش گرفت.
می ترسید صندوق عقب لق بخورد.
برگشتند به خانه آیسودا فورا جایی را که مدنظرش بود گلدانش را گذاشت.
خاله سلیم هم دیفنش را کنار مبلمان گذاشت.
بنفشه ها هم درون بهارخواب ماند تا فردا آیسودا آنها را بکارد.
کلی باغبانی داشت فردا.
با رضایت به سمت آشپزخانه رفت تا چایش را بگذارد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 358
سماور را روشن کرد.
حاج رضا کتش را درآورد.
خاله سلیم در حالی که صورتش می درخشید گفت: خیلی وقت بود نرفته بودیم.
نگاهی به آیسودا و لبخندش انداخت.
-این دختر زندگی این خونه اس.
حرفش باعث خجالت آیسودا شد.
خصوصا که حاج رضا هم برگشت و با محبت نگاهش کرد.
-خدا حفظت کنه دخترم.
آیسودا ریز تشکر کرد.
خجالت می کشید وقتی از او تعریف می کردند.
در اصل این او بود که مدیونشان بود.
یک خانه ی پر از مهر را دو دستی تقدیمش کرده بودند.
درون آشپزخانه برگشت.
فنجان هایش را آماده کند.
گل محمدی و پولکی گذاشت.
سینی مسی خوش تراشی را برداشت.
همه چیز را مرتب کرد.
از زن بودن خودش خوشش می آمد.
از اینکه خوب و خواستنی درون آشپزخانه بچرخد.
چای دم کند.
غذا بار بگذارد.
گاهی آهنگی باشد و قر بدهد.
بین خودمان بماند گاهی هم یکی دوتا دوست بیایند...
پچ پچ راه بیندازد و خاله زنک بازی...
زن است دیگر..
کاری هم به بکن نکن های دیگران نداشت.
قوری گل سرخی را برداشت.
چای خشک ریخت و زیر سماور پر کرد.
روی خود سماور گذاشت.
حاج رضا و خاله سلیم نشسته و حرف می زدند.
دلتنگ پژمان بود.
کاش الان بودش!
دو روزه خبر نداشت کجاست؟
چه می کند!
خودش هم که ماشاالله از بس نگران است نه زنگی می زند نه خبری می گیرد.
چای که دم کشید درون استکان های کمر باریک ریخت و آمد.
خاله سلیم پاهایش را دراز کرده زانوهایش را می مالید.
-بفرمایید یه چای که سختگیمون در بره.
مقابلشان نشست.
رو به حاج رضا گفت: من فردا باغچه رو درست می کنم، فقط احتیاج به اره و قیچی درخت چین دارم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 359
-فردا جمعه اس، به خودم مرخصی میدم.
آیسودا خندید.
-خیلی هم خوبه.
*
فصل پانزدهم
خیلی با دقت و ظریف شاخه های انار را هرس می کرد.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود تا ناهار را درست کند.
حاج رضا هم گیر داده بود به درخت انجیر.
زیاد از باغبانی سر نمی آورد.
همین چند تا درخت درون حیاط را هم سالی یک بار می داد باغبان.
اما ظاهرا امسال یک باغبان کوچولوی جذاب داشت.
آیسودا خیلی حرفه ای انارها را که پت و پهن شده بود را هرس کرد.
شاخه های خشک اضافی را گوشه ی حیاط جمع کرد.
باید امشب می گذاشتند دم در تا پاکبانان ببرندش.
درخت های انار که تمام شد رو به حاج رضا گفت: بیام کمک؟
حرفش تم طنز داشت.
حاج رضا یکی از شاخه ها را با اره برید.
-نه دخترم تمومه.
آیسودا نزدیکش شد.
-خوب اصلاح نکردین این بیچاره رو که!
با قیچی درخت چینی که داشت، پای درخت نشست.
شاخه های پایینی و مزاحم را همگی چید.
کار که تمام شد شاخه ها را جمع کرد و روی تل شاخه های انجیر ریخت.
جعبه های بنفشه کنار باغچه بودند.
بیلچه را برداشت و با کمک حاج رضا همه ی بنفشه ا را کاشت.
خاله سایم با چای تازه دم کرده و کیکی که سر صبحی درست کرده بود به ایوان آمد.
-بیاین یه چیزی بخورین.
حاج رضا از خدا خواسته دستش را زیر شیرآب شست.
آب به شدت سرد بود.
لبه ی ایوان نشست.
چایش را برداشت و داغ داغ کمی نوشید.
-آروم مرد، سوختی که!
آیسودا خندید.
او هم دستش را زیر آب شست.
بدون اینکه بنشیند سراپا یکی از لیوان های چای را برداشت.
-دستتون درد نکنه.
-دست خودت درد نکنه عزیزم.
حیاط کمی رنگ و رو گرفته بود.
بنفشه ها هنوز درست و حسابی گل نداشت.
هوا سرد بود.
ولی دم عید حسابی خودنمایی می کردند.
خاله سلیم با ذوق یک دختر بچه انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت: رضا، چطوره دوتا مرغ عشق بخریم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 360
حاج رضا متعجب نگاهش کرد.
انگار آیسودا حسابی روی زنش تاثیر گذاشته بود.
آیسودا شگفت زده نگاهشان می کرد.
چقدر این اخلاقیات خاله سلیم را دوست داشت.
-خوب نیست آیسودا؟
-فکر خوبیه.
قفسشان از ایوان آویزان باشد...
وه، عجب چیزی شود!
-امان از دست شما خانما.
هر دو ریز ریز خندیدند.
آیسودا فورا چایش را خورد.
کمی هم از کیک چشید.
ته مانده ی بنفشه ها را کاشت.
فارغ شده داخل انه شد.
از بس بیرون سرد بود و البته تنش به دمای محیط عادت کرده، داخل خانه که شد حس گرما داشت.
صدای زنگ گوشیش او را به اتاقش کشاند.
با عجله گوشی را برداشت.
-بله؟
-سلام.
صدایش آرامش دنیا را به تنش می ریخت.
-سلام.
-خونه ای؟
-هوم.
گاهی ناز آمدن برای مردی که دوستش داری خیلی هم خوب است.
-بیا اینجا.
به عمد پرسید: کجا؟
-خونه ی من!
-چرا؟
حس می کرد تن صدایش دلتنگ است.
بیشتر از سه روز بود همدیگر را ندیده بودند.
تازه زنگ هم نزدند.
دریغ از یک پیام.
البته آیسودا به عمد این کارها را می کرد.
مرد جماعت اگر هی دنبالشان را بگیری پررو می شوند.
باید خودشان به سراغت بیایند.
خب استدلالش همین بود.
نظر بقیه برایش اهمیتی نداشت.
-منتظرتم.
-کار دارم.
-بذار برای بعد.
همیشه ی خدا در حال دستور دادن بود.
-شنیدی چی گفتم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 361
پژمان گردن کج کرد و گفت: شک داشتی؟
-نه!
دستانش را بهم مالید.
-پس می تونم کلا اینجا رو عوض کنم؟
خدا به دادش برسد.
به زن جماعت که رو بدهی سوارت می شوند.
هرچند که این شیرین خانم جان هم می خواست می داد.
آیسودا با پررویی کنار پژمان نشست.
-میشه دکور این خونه رو کلا عوض کنیم؟
-نه!
-چرا خب؟
-چون قرار نیست اینجا بمونیم.
-یعنی چی؟
-زندگی ما تو عمارته.
-من اونجارو دوس ندارم.
لب برچید و نگاهش را گرفت.
پژمان با اخم نگاهش کرد.
-بزرگ شو آیسودا!
-بزرگم، دیگه بزرگتر از این؟
-زندگی همیشه اونجوری نیست که بخوای.
-پس چرا اونجوری هست که تو بخوای؟ همه چیز همیشه باب میلته، نوبت من که میشه نمیشه؟
اینبار حق با آیسودا بود.
-اصلا صدام زدی بیام اینجا که چی؟ که بکن نکن های همیشگیت رو بگی؟
-اخم نکن دختر.
آیسودا پوزخند زد.
واقعا عصبی بود.
-من برای زندگیم خودم تصمیم میگیرم، حق نداری برام تعیین تکلیف کنی که می خوام کجا زندگی کنم.
-نمی کنم.
بغضش گرفت.
پژمان بود که بود.
ترسناک بود که بود.
اصلا تنها مرد فعلی زندگیش بود که بود.
او هم آیسودا بود.
دختری که 8 سال او را دنبال خودش کشیده.
به دلش راه نیاید او هم دل پژمان راه نمی آمد.
دل خودش هم برود به درک!
نمیشد که همه چیز خواسته ی او باشد.
نوکرش که نبود.
قرار بود زنش شود.
-من نمیام تو اون عمارت، بیام هم فقط واسه بهار و تابستون به عنوان یه مهمون، می خوام اینجا زندگی کنم.
-شهر چیزی نداره که دلبسته اش باشی.
آیسودا تیز نگاهش کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 362
پر از خشم بود.
-پژمان قرار نیست هر سازی تو بزنی من برقصم، همین که گفتم.
-خیلی خب!
با حرص گفت: یعنی چی؟
-یعنی هرچی تو بگی.
متعجب نگاهش کرد.
-قبول می کنی؟
-فرمانده تویی.
متعجب و خندان نگاهش کرد.
-ممنونم.
پژمان پوفی کشید و نگاهش را گرفت.
چه می کرد دیگر؟
حق با آیسودا بود.
نمی توانست مدام هر چه او می خواهد را اجابت کند.
همین که بله را داده بود کافی بود.
برای او که فرقی نمی کرد کجا زندگی کند.
اینجا یا عمارت!
اتفاقا کار و بارش اینجا بود.
عمارت هم می شد برای تفریحات بهاره و تابستانه.
فکر بدی هم نبود.
ولی اگر قرار بود اینجا بماند باید این خانه درست می شد.
از اول کوبیده و دوباره بنا می شد.
ساختمان قدیمی بود.
اتاق زیادی نداشت.
همه چیزش خراب بود.
باید با حاج رضا حرف می زد.
اول باید قضیه ی خواستگاری حل می شد.
-برات کیک آوردم، چای داری؟
-نه!
-الان درست می کنم.
نمی دانست بحث خانه می تواند این همه او را خندان و راضی کند.
البته خب حق هم داشت.
چهار سال از عمرش بیخودی رفت.
تقصیر او بود.
نباید این کار را می کرد.
ولی ترس از دست دادنش او را وادار به خیلی کارها کرد.
آیسودا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
صدای کتری برقی بلند شد.
پژمان پیامی به نادر داد.
عمارت بماند با مشاورش.
نادر باید می آمد اینجا و کمکش می کرد.
ظاهرا چند روزی هم باید هتل می ماند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 363
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند.
-باز جای چای رو عوض کردی؟
خنده اش گرفت.
عملا داشت غر می زد به جانش!
-همون جاست.
-نیست.
شماره ی نادر را گرفت.
-یکم چشماتو باز کنی می بینی.
صدایش نیامد.
اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد.
-الو نادر!
-سلام آقا.
-خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟
صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم.
بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد.
-بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون.
-دستت درد نکنه.
آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند.
هر چیزی تشکری هم داشت.
-خواهش می کنم.
-می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا.
-چیزی شده؟
-نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه.
نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه.
چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش.
-چشم.
-کاری نداری؟
-نه آقا، سرتون سلامت.
تماس را قطع کرد.
-چای چی شد دختر؟
-الان حاضر میشه.
حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند.
همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود.
چیزی که واقعا دوست داشت.
بلاخره چای و کیک سر رسید.
-بفرمایید.
روی میز گذاشت.
-کیک کار کیه؟
-خاله سلیم.
-پس باید خوشمزه باشه؟
-عالیه.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 364
پژمان تکه ای از کیک را برداشت و گاز زد.
-خوشمزه اس.
-من که گفتم.
روی مبل نشست.
برای حرفی که می خواست بزند کمی من من کرد.
-میگم...
پژمان با دهان پر به سمتش برگشت.
-تو نمی خوای درستو ادامه بدی؟ منظورم پزشکیه.
پژمان اخم کرد و گفت: نه!
-چرا؟
-بهش علاقه ندارم.
-اما تو خیلی تو این کار خوبی.
-برای من ساخته نشده.
آیسودا ناامیدانه نگاهش کرد.
راضی کردن این مد سخت بود.
اما شاید یک روز موفق شد.
آنقدر سماجت می کرد تا کم بیاورد.
-اشتباه می کنی.
پژمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-می خوای حرفو به کجا بکشونی؟
-هیچ جا به جون خودم، فقط میگم بهت میاد، جذاب میشی.
پژمان یک تای ابرویش را بالا داد.
باز این دختر فیوز پراند.
از دست این دختر دیوانه چه کار می کرد؟
آیسودا یکی از فنجان ها را برداشت.
-فکرشو بکن، به من میگن خانم دکتر...
پژمان به مبل تکیه داد و نگاهش کرد.
این خانم دکتری که گفت مهم نبود.
ولی اینکه خودش را از الان همسر او می دانست مهم بود.
این دختر بلاخره داشت رامش می شد.
بلاخره داشت تمام و کمال مال او می شد.
-خانم مهندس بیشتر بهت میاد.
آیسودا ایشی گفت و جرعه ای از چایش را نوشید.
-خب نرو، به خودت ضرر زدی نه من.
خنده اش گرفت.
-باشه ترجیح می دم به خودم ضرر بزنم.
-ببینم...
دوباره کمی از چایش نوشید.
-من اصلا هیچی از تو نمی دونم، تو شغلت چیه اصلا؟ کاری به اون گاوداری و باغا ندارم.
-تازه کنجکاو شدی؟
-گیریم آره، می خوام بدونم.
-میگم بهت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 365
-خب...؟
-در حال تاسیس یه کارخونه ی جدید بودم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-یعنی الان ساخته شده؟
-بله، دقیقا یه هفته اس که مشغول به کاریم.
آیسودا برایش جالب شد.
-کارخونه ی چی؟
پژمان فورا جواب داد:تولید آب میوه و کمپوت.
آیسودا با خنده گفت: چه تولید خوشمزه ای.
پژمان هم لبخند کوچکی زد.
-دیگه...
نه پساین دختر واقعا کنجکاو بود.
-یه تولیدی لباس هم داریم که برنده.
برای تکمیل حرفش ادامه داد: پدر که زنده بود تاسیش کرد، علاقه ی زیادی داشت از مارکی که تولید می کنه بپوشه.
-مردونه اس؟
-نه کاملا، لباس های شب هم برای خانم ها طراحی میشه.
واقعا متعجب بود.
چرا اصلا از این چیزها خبر نداشت.
پژمان که اصلا حرفی نمی زد.
خودش هم هیچ وقت کنجکاو نشد که برود ببیند.
عجب دختر احمقی بود.
این همه پول و مکنت برایش مهم نبود.
از خودش متعجب بود چرا نپرسیده.
چرا نمی دانست؟
-هنوزم هست؟
-یه خونه ی خیلی بزرگ هم حد فاصل اصفهان و نجف آباد داریم، میشه گفت گلخونه ی مادره که بقیه ی گلخونه های کوچیک رو تغذیه می کنه.
آب دهانش را قورت داد.
-دیگه...
-بقیه اش مغازه یا خونه هایی که اجاره داده شده.
این مرد غول پول سازی بود.
از چیزی که فکرش را هم می کرد پولدارتر بود.
-چی شد دختر؟
قلپی از چایش خورد تا تعجب درون چهره اش را قورت بدهد.
البته که زورش می رسد صدتا عین پولاد را از بین ببرد.
از اول دیوانگی کرده بود که با پژمان سرشاخ شد.
-هیچی نیست.
پژمان خندید.
-می خوای ببینیشون؟
-چیارو؟
-تولیدی، گلخونه و...
-البته.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 366
-هروقت خواستی میریم.
آیسودا با بدجنسی آبرویش را بالا فرستاد.
-عالیه، خودم میگم کی بریم.
پژمان با ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
-خب...
آیسودا طلبکار نگاهش کرد و گفت: چیه؟ بیا منو بخور.
کلا مرد سنگین و رنگینی بود.
خطا نمی کرد.
هیزی نمی کرد.
چشم طمع به ناموس دیگری نداشت.
در این یک مورد سرش در لاک خودش بود.
برای همین همه به مردانگی قبولش داشتند.
دوست و آشنایی که می شناختندش می دانستند چند مرده حلاج است.
بی حیا نیست.
وگرنه الان جواب آیسودا را داشت که بدهد.
دختره ی ورپریده حرف هایی می زد که افکار بی حیایی به سرش بزند.
فرشته که نبود.
بلاخره دل داشت.
یکهو می لنگد.
آیسودا خودش را نزدیک پژمان کرد.
-می خوام اول گلخونه رو ببینم.
-می بینی.
انگشت اشاره اش را بالا آورد.
بازی بازی روی گردن پژمان کشید.
-فردا بریم؟
پژمان به زور لبخند زد.
-برو کنار آیسودا.
-جواب منو بده.
-میریم.
مچ دست آیسودا را گرفت.
با جدیت گفت: با من بازی نکن دختر.
آیسودا به زور خندید.
-من بازی می کنم؟
شالش کنار رفته و خط سینه اش مشخص بود.
می دانست به عمد نیست.
ولی حالش را خراب می کرد.
این همه عابد و زاهد نمانده بود که شرعی نشده به زیرش بکشد.
-برو یه چای دیگه برام بیار.
آیسودا ریز خندید.
پس حسابی تحریکش کرده بود.
از این وضع خوشش می آمد.
از جایش بلند شد تا چای دیگری بیاورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 367
می دانست آیسودا دارد به عمد با او بازی می کرد.
اگر شرعا همسرش بود نشانش می داد.
حیف که نبود...
آیسودا مخفیانه به سمت کنتور زد.
درش پلاستیکی را بالا داد.
بدون اینکه بداند کدام دکمه را باید بزند همزمان همه را پایین فرستاد.
برق کل ساختمان رفت.
فورا بی سروصدا خودش را کنار کشید.
جیغی تصنعی زد.
-وای...پژمان...
پژمان خوب می دانست از تاریکی و تنهایی درون تاریکی می ترسد.
-هرجایی وایسا الان میام.
-پژمان کجایی؟
پژمان با نور گوشیش شادان را درون آشپزخانه پیدا کرد.
-نترس کنارتم.
اینبار را نترسیده بود.
فقط می خواست پژمان را تحریک کند.
که ظاهرا همه جوره موفق هم بود.
پژمان فورا بازویش را گرفت.
-الان چک می کنم ببینم چرا برق رفته؟
-نه، نرو می ترسم.
-عزیزم جایی نمیرم که، کنارتم.
-نه، خیلی همه چیز ترسناکه.
خنده اش گرفته بود.
ولی امشب انگار شیطان در جلدش رفته.
تمام تنش هوسی ک آغوش را داشت.
با یکی دو بوسه ی طعم دار...
شاید هم قرمز و تند و داغ!
زن بود دیگر...
گاهی دلش چیزهایی می خواست که خط قرمزها را زیر پا می گذاشت.
همیشه که نباید شرم و حیا باشد.
برای عشق یک چیزهایی صرف می شد.
عین یک آغوش مردانه و صدای قلبی که زیر گوشت تند تند می زند.
خودش را به پژمان نزدیک کرد.
پژمان از پنجره به اطراف نگاه کرد.
-ظاهرا همه برق دارن.
-خب حتما فیوز پریده.
-باید برم ببینم.
-منم میام.
پژمان پنجه هایش را قفل پنجه های دست آیسودا کرد.
او را با خودش را آشپزخانه بیرون برد.
-اگه فیوز سوخته باشه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 368
-فکر نکنم.
کنار کنتور ایستاد.
چراغ موبایلش را گرفت.
در پلاستیکی را بالا زد و نگاه کرد.
نه فیوزی سوخته بود نه حتی پریده بود، فقط یکی شیطنت کرده آن هم حسابی!
با این حال به روی خودش نیاورد.
-انگاری سوخته.
آیسودا متعجب گفت: واقعا؟!
-آره می خوای ببینی؟
آیسودا دستپاچه گفت : نه، مگه من سر در میارم؟
-نمی دونم، گفتم شاید بدونی.
خنده ای الکی کرد.
-داری سربه سرم می ذاری؟
-ظاهرا تا فردا برق ندارم تا زنگ بزنم یکی بیاد درستش کنه.
-اِ، یعنی واقعا سوخته؟
-بیا بریم.
او را در این تاریکی به سمت مبلمان کشاند.
-بیا بریم، انگار خیلی ترسیدی.
حرفش تم بدجنسی داشت.
خودش هم کنارش نشست.
-نه من نترسیدم.
-ولی صدات داره می لرزه.
-داری تحریکم می کنی که بترسونیم؟
-ابدا.
راحت متوجه شد که پژمان دارد اذیتش می کند.
-خیلی خب من فیوزو زدم.
پژمان با صدای بلندی خندید.
-به خدا تو دیوونه ای دختر.
-همینه که هست.
دستش را زیر روسری آیسودا برد.
موهایش را چنگ زد.
-دلم خواسته که اینجایی.
با اینکه نور کمی درون خانه بود ولی همدیگر را می دیدند.
پژمان صورتش را نزدیک صورت آیسودا برد.
-عشق جانست، عشق تو جان تر "مولانا" چرا می خوای دیوونه ام کنی؟
آیسودا بیخ چهره ی در سیاهی فرو رفته اش بود.
-چون دلم میگه.
-سرکش شدی.
-مگه همینو نمی خواستی؟
چنگ میان موهایش بیشتر شد.
آیسودا آه ریزی گفت.
-مجبورم نکن خیلی چیزارو نادیده بگیرم.
انگشت اشاره ی آیسودا زیر گلوی پژمان نشست.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 369
-نمی تونی.
-مرد بودنم رو داری زیر سوال می بری؟
-نه، وجدانتو دارم زیر سوال می برم.
پژمان با خشونت بیشتری موهایش را کشید.
-حرصتو سر موهام خالی نکن.
با خشم آیسودا را به عقب هول داد.
-دیوونه ام نکن دختر.
-من کاری بهت ندارم.
مظلوم نمایی ابدا به این دختر زبان دراز نمی آمد.
پژمان بلند شد و به سمت فیوز رفت.
دکمه ها را بالا داد.
برق کل ساختمان برگشت.
آیسودا بدون اینکه برگردد و نگاهش کند پا روی پا انداخت.
لبخندی جذاب روی صورتش سنجاق بود.
پژمان کلافه گفت: پاشو بیا برو.
-بیرونم می کنی؟
-آره، پاشو بیا برو.
آیسودا با پررویی گفت: خونه ی خودمه، من می تونم بیرونت کنم.
پژمان کم آورده بود.
-خب باشه، من میرم بیرون یه هوایی به کله ام بخوره.
آیسودا عین فشنگ از جایش بلند شد.
-منم میام...
کمی مظلومیت درون صدایش ریخت.
-حوصله ام سر رفته خب.
دلش می خواست سرش داد بکشد.
می خواست از او فرار کند ولی نمی گذاشت.
ولی خب درون ماشین و ازدحام شهر بهتر از تنهایی درون خانه بود.
حداقل اینکه کار احمقانه ای نمی کرد.
-باشه.
یکراست به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
ایسودا با بدجنسی لبخند زد.
زیر لبی گفت: من اگه تورو دیوونه نکنم آسو نیستم.
حقش بود.
بابت تمام این چهارسال شکنجه اش می داد.
عشق خودش نوعی شکنجه بود.
همینکه بخواهی و به دست نیاوری.
بیخ گوشت باشد نتوانی دست درازی کنی.
همین ها کافی بود.
پژمان لباس پوشیده بیرون آمد.
آیسودا ذوق داشت.
خودش هم نمی فهمید چرا بیخود خوشحال است.
-بریم؟
-البته جناب دکتر!
پژمان چپ چپ نگاهش کرد.
-چیه خب؟ مگه دکتر نیستی؟
-راه بیفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 370
-باشه.
پشت سر پژمان از خانه خارج شد.
پژمان درها را قفل کرد.
ماشین درون حیاط بود.
آیسودا درها را باز کرد و پژمان هم ماشین را بیرون برد.
پشت سرش درها را باز کرد و از سرما خودش را درون ماشین هول داد.
بخاری را روشن کرد.
-چقد سرده.
پژمان گاز ماشین را گرفت و گفت: الان گرم میشی.
کمی که جلو رفتند فضای سرد ماشین گرم شد.
دستان آیسودا از بغلش افتاد.
-کجا میریم؟
-هرجا.
-بریم خواجو؟
-چه خبره خواجو؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
-مگه باید خبری باشه؟
پژمان دستش سمت پخش رفت و روشنش کرد.
آهنگی از حمید هیراد پخش شد.
-حاج رضا کی خونه اس؟
-فردا فکر کنم خونه باشه.
-خوبه!
-چطور؟
-کارش دارم.
آیسودا بیشتر از این کنجکاوی نکرد.
جایز هم نبود.
ولی متوجه شد دارند به سمت خواجو می روند.
-ممنونم.
پژمان علت تشکرش را می دانست.
با این حال نه جواب داد نه لبخند زد.
از غرورش نبود.
فقط گاهی حس بزرگ منشانه ای داشت.
خودش را قدرتمند نشان می دهد.
هرچند که در عمل هم قدرتمند بود.
کنار پل خواجو واقعا شلوغ بود.
جوری ترافیک درست کرده بودند که ماشین چند سانت چند سانت جلو می رفت.
پژمان کلافه دست روی بوق می گذاشت.
آیسودا هم از ترس توبیخ ساکت بود.
چون پیشنهاد خودش بود.
بلاخره که به زور پول را دور زدند، کمی با فاصله توانستند یک جای پارک پیدا کنند.
پژمان عصبی گفت: مردم معلوم نیست چشونه؟ این پل همونه تغییری هم نکرده، این همه هجوم واسه چیه؟
-جای قشنگیه.
این یکی را حق با آیسودا بود.
از ماشین پیاده شدند.
هوا ناجوانمردانه سرد بود.
آیسودا دستانش را درون جیب پالتویش مخفی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 371
جای که ازدحام کمتر بود و البته پژمان را کمتر عصبی می کرد نشستند.
آب زیر پایشان موج می زد.
با این حال آیسودا جرات نداشت درون سرما پا درون آب بزند.
فقط جمع شده در خودش کنار پژمان نشست.
به عمد هم خودش را به او چسباند.
البته سردش هم بود.
پژمان چپ چپ نگاهش کرد.
آیسودا هم با بلبل زبانی گفت: چیه؟ سردمه!
از دست این دختر خودش را درون آب پرت می کرد.
با این حال یکی به دو نکرد.
خوب می شناختش.
هزار تا جواب درون آستین داشت.
گاهی از انتخاب خودش درمانده می شد.
ولی تا یک لبخند شیرین می زد باز عاشق می شد.
روز از نو روزی از نو!
چه می کرد؟
این دختر وصله ی تنش بود.
آرام جانش بود.
چطور می توانست روزی از او بگذرد؟
حتی این بلبل زبانی ها و خل بازی هایش هم عشق بود.
در کمال تعجب آیسودا دستش را باز کرد.
آیسودا را درون آغوشش کشید.
آیسودا به نیمرخ جدی اش نگاه کرد.
-هیچ وقت نمیشه ازت گذشت دختر.
-مگه قراره ازم بگذری؟
-نه!
-پس چی؟
-یکم کمتر حرف بزن.
آیسودا مشتی به بازویش زد.
-اینقد به من امر و نهی نکن خوشم نمیاد.
پژمان لبخند کوچکی زد.
هیچی نگفته می گفت امر و نهی...
-چرا اومدیم بیرون؟
پژمان رک و راست گفت: تا تو دیوونه ام نکنی.
-وا، من چیکار دارم به تو؟
-اصلا نمی دونی؟
آیسودا ریز خندید.
خودش می دانست که چطوری به جانش افتاده.
-خیلی خب حالا اینجوری هم نبود.
پژمان لبخندش را حفظ کرد.
برگشت و به آیسودا نگاه کرد.
-لطفا همیشه اینجوری باش.
آیسودا با شیطنت پرسید: چجوری؟
-همینقدر خوب.
آیسودا خاص نگاهش کرد.
از آن نگاه هایی که پر از عشق و خواستن بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 372
-حرف کنتور نمی ذاره آقا.
پژمان خندید.
بینی آیسودا را کشید و گفت: من پرحرف نیستم.
-یکی از دلایل حرص خوردن منم همینه.
پژمان این بار واقعا و بلند خندید.
-دلم چای می خواد.
-اینجا نیست.
-می دونم، یکم پیاده بریم ببینم این دکه ها ندارن؟
دستور، دستور خانم بود دیگر!
زن ذلیل نبود.
ولی بی نهایت عاشق بود.
بلند شد.
دست آیسودا را گرفت و از جایش بلندش کرد.
با هم قدم زنان به جلو رفتند.
-کاش زمستون زود تموم بشه.
-میشه!
-آره، عید رو دوس دارم، حال خوبی بهم میده.
پژمان همیشه شنونده ی خوبی بود.
-ماهی گلی هاتو دارم، انگار دارن بزرگ میشن.
لبخندی روی لب پژمان نشست.
-حاج رضا اینا حوض دارن، اما دوسش ندارم، رنگش پریده، ماهی بیچاره توش جون میده.
-باید دوباره رنگش کنن.
-بازم خیلی کوچیکه.
-اشکال نداره.
-مهم اینه من دوسش ندارم.
-بله خانم.
آیسودا لحظه ای ساکت شد.
لب هایش را بهم فشرد.
-یه پنج شنبه قبل عید می خوام برم سر قبر مامانم.
-می برمت.
-دلم براش تنگ شد.
حس کرد تن صدایش بغض زده شده.
دستش را دور تن نحیف آیسودا انداخت.
همین حمایت کافی بود که آیسودا لبخند بزند.
-تو باباتو دیدی؟
-دیدم.
-من تا الان ندیدمش، البته اگر دیدمش هم یادم نیست، شاید بچه بودم که دیدمش نمی دونم.
نوک زبانش آمد بگوید چه بهتر!
ولی نگفت.
-نداشتن بعضی آدم ها بهتره.
-شاید.
رسیده به دکه ای، آیسودا گفت: فکر کنم چای داشته باشه.
پژمان جلوتر قدم برداشت.
آیسودا اما کناری ایستاد.
پژمان چای گرفته به سمتش آمد.
-ممنونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 373
لیوان کاغذی چای را از دست پژمان گرفت.
به سمت لبه ی آب حرکت کردند.
هر دو ساکت بود.
نه اینکه کلمات ته کشیده باشد ها...
فقط گاهی سکوت قشنگ بود.
برای دلت درمان می شد.
لبه ی آب نشستند.
آیسودا لب به لیوان کاغذی چسباند.
جرعه ای نوشید.
صدای آب می آمد.
هر چند که آرام بود.
بدون موج و درگیری!
-یه روز بریم دریا.
-میریم.
-تو دریا رو دیدی؟
-آره.
-من ندیدم.
لبخند زد.
-من خیلی چیزها رو تجربه نکردم، نشد که تجربه کنم، گاهی هم نخواستم. یکم تنبلم. ولی حالا تو این مرحله از زندگیم دوست دارم خیلی چیزها رو تجربه کنم.
پژمان به نیمرخش نگاه کرد.
آیسودا لبخند به لب بود.
جوری چهره اش می درخشید انگار غرق در رویا باشد.
با خنده به سمت پژمان برگشت.
-گرم شدم.
پژمان حرفی نزد.
فقط نگاهش می کرد.
-دیگه بریم ها؟
پژمان مخالفتی نداشت.
خصوصا که فکر می کرد شیطنت از سر این بچه پریده.
از جایش بلند شد.
دستش را سمت آیسودا دراز کرد.
آیسودا انگشتان دستش را کف دست پژمان گذاشت و بلند شد.
آیسودا با لبخند گفت: این اولین باره که خوشحالم کنارمی.
راه افتاد.
دست پژمان را هم به دنبال خودش کشید.
-ممنونم که هستی.
چقدر تلاش کرده بود به این مرحله برسد؟
بلاخره رسید.
بلاخره دلش را احاطه کرد.
"من به تو رسیده ام جانا...
حالا هی بخند..
ناز بیا...
جان بشو..."
شده بود آنچه که می خواست.
قدم زنان به سمت ماشین راه افتادند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
#پارت 374
در حالی که خدا هم داشت لبخند می زد.
**
صدای زنگ حاج رضا را که داشت خرده ریزهای حیاط را به انباری می برد به سمت در کشاند.
دستکش هایش را درآورد و لب حوض کوچک خانه گذاشت.
به سمت در رفت.
در را باز کرد.
پژمان بود.
-سلام.
-سلام، خوش اومدی، بیا داخل.
از جلوی در کنار رفت و پژمان داخل شد.
نگاهی اجمالی به حیاط انداخت.
تمیز و مرتب بود.
و البته پر از بنفشه های زیبا.
-حرف داشتم.
-بیا بریم داخل.
هوا هنوز سرد بود.
هرچند که روزهای آخر بهمن در حال طی شدن بود.
حاج رضا دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد.
آیسودا که از پنجره دیده بودشان فورا به استقبال آمد.
لبخندی هم روی لب داشت.
در را رویشان باز کرد.
-سلام.
نگاه پژمان بالا آمد و روی صورت خندان آیسودا ماند.
از جلوی در کنار رفت تا دو مرد داخل شوند.
بوی قرمه سبزی می آمد.
با نفس عمیقی بوی خوب قرمه را به ریه هایش فرستاد.
با راهنمایی حاج رضا به سمت مبلمان رفتند.
با اینکه خانه ی دایی اش بود.
ولی احساس غریبگی می کرد.
شاید چون صمیمت خاصی به حاج رضا نداشت.
آیسودا در را پشت سرشان بست.
خاله سلیم دستان خیسش را با پیشبند جلویش خشک کرد.
برای سلام و احوالپرسی رفت.
آیسودا هم رفت تا چای بریزد.
-چی شده؟
-می خوام خونه ی اینجا رو بکوبم و دوباره بسازم.
حاج رضا کنجکاو پرسید: چرا؟
-آیسودا می خواد اینجا زندگی کنه نه عمارت.
حاج رضا فورا گفت: باید فکری به حال رابطه تون بکنی، من علاقه ای به اینجوری پیش رفتن ندارم.
-هروقت بگین میام خواستگاری.
خاله سلیم با جدیت گفت: آیسودا باید همه چیزو بدونه.
تن صدایشان جوری پایین بود به گوش آیسودا نمی رسید.
آیسودا چای ریخته آمد.
تعارف کرد که خاله سلیم بلند شد.
-بیا بریم دخترم.
آیسودا متعجب همراه خاله سلیم شد.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 375
حاج رضا و پژمان تنها شدند.
-اومدم مشورت، با آیسودا حرف زدم نمی خواد برگرده عمارت، احتمالا بخاطر علاقمند شدن به شما و پیدا کردن دوستای جدیدشه که ترجیح میده اینجا باشه.
-با آیسودا حرف می زنم ولی مطمئنم شوکه میشه.
-باید این مرحله رو طی کنه.
حاج رضا متفکر بود.
برای خودش نمی ترسید.
نگران حال و روز آیسودا بود.
هنوز درست و حسابی این دختر را نمی شناخت.
به عواطف و احساساتش واقف نبود.
درون خانه اش زندگی می کرد.
ولی آنقدرها که با سلیم وقت می گذراند با او دو کلمه هم حرف نمی زد.
حق هم داشت.
برایش غریبه بود.
ارتباط برقرار کردن با هم جنسش راحت تر بود.
-هرچه زودتر بدونه بهتره.
با خودش قرار گذاشته بود همه چیز را عید سال بگوید.
وقتی همه دور هفت سین جمع شده اند.
اما انگار نمی شد.
باید هر چه زودتر می دانست تا خواستگاری شود.
این همه نزدیکی بین خودش و پژمان به مذاقش خوش نمی آمد.
-قضیه رو میگم بعدش عموشو خبر می کنم برای خواستگاریش..
مکث کرد.
دوباره ادامه داد: یه صیغه ی محرمیت بخونین، تو زمانی که قراره خونه ساخته بشه بیا همین جا بمون.
-لازم نیست میرم هتل.
-تا کی؟ یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟
اصلا دوست نداشت زیر منت کسی برود.
حالا دایی اش باشد یا غریبه.
-مهم نیست.
-رو حرفم حرف نیار پژمان، تمام این سالها خطا کردی هیچی نگفتم، لازم نیست باز هم ادامه بدی.
دهانش بسته شد.
نه بخاطر اینکه جوابی نداشت.
محض همان احترام بزرگتری کوچکتری بود.
وگرنه زندگی او به کسی ربطی نداشت.
-پس رفع زحمت می کنم.
-بمون باید اینجا باشی وقتی همه چیز رو می فهمه.
سرش را برگرداند و صدا زد: خانم.
خاله سلیم و آیسودا درون اتاق بودند.
-خانم میشه با دخترمون بیاین.
-الان.
پژمان هم کمی نگران بود.
موقعیت حساسی بود.
ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.
حتی بغض و گریه ی آیسودا.
چیزی که واقعا تحملش را نداشت.
همان وقت ها درون عمارت هم که گریه می کرد جایی می رفت که صدایش را نشنود.
طاقتش را نداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 376
طاقتش را نداشت.
آیسودا همراه با خاله سلیم آمد.
قافه اش کنجکاو و متعجب بود.
نمی فهمید چه شده؟
با این حال جلوی خودش را نگرفت و پرسید.
-خبری شده؟
حاج رضا با ملایمت گفت: بیا بشین.
آیسودا مقابل حاج رضا و کنار پژمان نشست.
حس می کرد مساله مهم باشد.
قیافه ی هر دو مرد جدی بود.
از این جدیت اصلا خوشش نمی آمد.
-چیزی شده؟
خاله سلیم با دلسوزی نگاهش کرد.
حاج رضا هنوز جرات گفتنش را نداشت.
پژمان گفت: من شروع کننده باشم؟
حاج رضا دستش را بالا اورد.
رو به آیسودا گفت: می خواستم عید برات بگم اما خب...
آیسودا سرش را کمی کج کرد.
قلبش تند می زد.
-مادرت...
رنگ آیسودا پرید.
ماجرا چه بود؟
-من تنها داییت هستم، برادر مادرت، مادر تو و پژمان.
حتی اگر تصادف هم می کرد این همه حالش خراب نمی شد.
شل و بی حال به به مبل تکیه داد.
انگار فشارش افتاده باشد.
پژمان به سمتش نیمخیز شد.
-خوبی؟
حاج رضا و خاله سلیم هم از جایشان بلند شده به سمتش آمدند.
-آیسودا...
جوابی نداد.
خانه دور سرش می تابید.
نمی فهمید باید چرا حالش خراب شود.
شوکه شده بود یا هر چیز دیگری؟
-یکم آب قند برایش بیارین زن دایی.
خاله سلیم فورا رفت.
بیخ به پژمان نگاه کرد.
این مرد غریبه نبود؟
پسر خاله اش؟
تمام مدت فامیلش بود؟
هم خونش؟
دستش روی دسته ی مبل سفت شد.
چقدر معما دور و برش بود و خبر نداشت.
چقدر زندگیش کوفتی بود.
به حاج رضا پیرمرد مهربان نگاه کرد.
عین پدر نداشته اش دوستش داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 377
خاله سلیم فرز با لیوان آب قند آمد.
آن را جلوی دهانش گرفت.
-یکم بخور فشارت بیاد بالا.
میل نداشت.
ولی شاید حالش را کمی بهتر می کرد.
دستش لرز خفیفی داشت.
لیوان را گرفته کمی نوشید.
-همش واقعیه؟ هرچی گفتین؟ سرکار نیستم؟ مثلا دلتون خواسته یکم باهام شوخی کنیم؟
کمی بغض داشت.
پژمان درکش می کرد.
واقعا سخت بود.
حاج رضا با شرمندگی گفت: ببخش دخترم که زودتر نگفتم.
مثلا بخشش نبود که!
فقط درک نمی کرد.
حالیش نبود قضیه از چه قرار است.
به پژمان نگاه کرد.
-راسته؟
-آره راست.
گریه اش گرفت.
لیوان را پس زد.
دستانش را روی صورتش گذاشت و زیر گریه زد.
پژمان سر تکان داد.
نمی فهمید چطور باید آرامش کند.
خاله سلیم با دلسوزی در آغوشش کشید.
-فدات بشم درسته دیر بهت گفته شد و تمام این مدت عذاب کشیدی، ولی این هم یکی دیگه از مراحلیه که تو زندگیت داری طی می کنی.
نفسشان از جای گرم بیرون می آمد.
حدود 4 ماهی در این خانه بود.
مدام عذاب وجدان سرباری بودن را داشت.
بدون اینکه بداند اینجا خانه ی دایی خونیش است.
شاید باز هم همان عذاب وجدان را داشت.
ولی حداقل کمتر بود.
کمتر عذاب می کشید.
راحت تر کنار می آمد.
از جایش بلند شد.
-کاش زودتر گفته بودین.
به سمت اتاق رفت.
-اجازه بدین یکم تنها باشم.
واقعا احتیاج داشت.
حاج رضا بی حال و ناراحت روی مبل نشست.
پژمان رفتنش را نگاه کرد.
آیسودا به اتاق رفته.
شال و کلاه کرد.
پژمان با حساسیت بیرون رفتنش را نگاه کرد.
از جایش بلند شد.
به آرامی گفت: میرم دنبالش.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری پارت 378
پشت سر آیسودا از خانه بیرون رفت.
نمی خواست شاهد این باشد که در ناراحتی دیوانگی کند.
آیسودا بدون اینکه متوجه پژمان باشد دست در جیب پالتویش به سمت خیابان رفت.
پژمان به سمت ماشینش رفت.
می دانست با تاکسی می رود.
سوار ماشینش شد.
آیسودا که به خیابان رسید.
پژمان هم با ماشین سر خیابان بود.
آیسودا دست تکان داد.
سوار تاکسی شد.
پژمان هم پشت سرش راه افتاد.
کاملا به او حق می داد.
هر کس دیگری هم به جایش بود ناراحت می شد.
شوک بدی بود.
تاکسی به سمت خیابان حکیم نظامی می رفت.
بلاخره هم سر جلفا نگه داشت.
آیسودا از ماشین پیاده شد.
پژمان هم متعاقب او، ماشین را جای دوری نگه داشت.
تا به خودش بیاید آیسودا وارد کوچه شده بود.
با عجله از ماشین پیاده شد.
به دنبالش روان شد.
به نظر عصبی می رسید.
شانه هایش که تکان نمی خورد.
پس گریه نمی کرد.
هوا داشت تاریک می شد.
آرام پشت سرش قدم برمی داشت.
قدم زنان به سمت کلیسای وانک می رفت.
روبروی کلیسا، روی لبه ی یک سکو نشست.
خودش را در آغوش کشید.
نه گریه می کرد نه عین خیلی ها با خودش حرف می زد.
نگاهش فقط به کلیسا بود.
کمی با فاصله ایستاد و نگاهش کرد.
چراغ ها کم کم روشن می شدند.
سرما هم شدت می گرفت.
بلاخره طاقت نیاورد.
به آرامی جلو رفت و کنارش نشست.
آیسودا بدون اینکه نگاهش کند گفت: می دونستم دنبالم میای.
-حالت بهتره؟
-نه!
-متاسفم .
-چرا بهم نگفتی؟ چهار سال منو توخونه ات زندانی کردی لعنتی!
-مادرت می دونست.
با پرخاش به سمتش برگشت.
-به درک، مهم من بودم، من!
باز اشکش آمد.
-مگه آدم وقتی با یکی فامیله باید قایم کنه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 379
-نه!
با پرخاش گفت: پس چی؟ چرا قایم کردی؟
-بلاخره می فهمیدی.
آیسودا با عصبانیت نگاهش کرد.
-نگام کن، من به اندازه ی کافی اعصابی . ناراحت هستم، پس میشه جواب سوالمو بدی؟ نمی تونی پاشو برو، بهت احتیاج ندارم.
پژمان نگاهش کرد.
جوری گریه می کرد انگار مادرش دوباره فوت کرده.
-دقیقا از چی ناراحتی؟
-از چی نباید ناراحت باشم؟ شماها از من پنهون کردین، من چهار ماه تو خونه ی آدمی بودم که فکر می کردم غریبه ان، شرمم می شد تو خونه اش باشم، احساس سرباری داشتم، عذاب می کشیدم می فهمی؟
پژمان آدمی نبود که زخم زبان بزند.
-می فهمم.
-پس چی میگی؟
-همه چیز برمی گرده به ازدواج و فرار مادرت، پدربزرگمون تردش کرد، بعد از اون هیشکی ازش خبر نداشت. اتفاقی پیداش کردیم، البته من با دیدن تو، مادرتو پیدا کردم.خود مادر خواست کسی حرفی نزنه.
-چرا؟
-خجالت می کشید.
اشک روی صورتش ماسید.
به پژمان نگاه کرد.
-از خانواده ی خودش؟
-آره بخاطر علاقه ی دردسرسازش به پدر تو، که ظاهرا آخر و عاقبت خوبی هم براش نداشت.
-بازم حق نداشتین ازم پنهون کنین.
-درسته.
پژمان به کفش های برق افتاده اش نگاه کرد.
همیشه مرتب و منظم بود.
کفش هایش همیشه صیقلی بود و برق می زد.
کت و شلوارهایش اتو کشیده...
با موهای مرتب...
ادکلن خاصش...
-اصلا برام جذاب نیست که پسرخاله می.
پژمان لبخند زد.
-چرا؟
آیسودا شانه بالا انداخت.
یکهو گارد گرفت.
-تو پسرخاله ی من بودی، هم خونم اینقد عذابم دادی؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-کدوم عذاب؟
-تو منو زندانی کردی.
-اسمش زندانی کردن نیست.
-پس چیه؟
مطمئن بود کمی از ناراحتیش کم شده.
حالا نوبت گیر دادن بود که خودش را خالی کند.
بنابراین زیاد دم پرش نرفت.
-باشه حق با توئه.
-خوبه قبول داری.
-چی بگم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 380
-هیچی، بیا منو بخور.
رویش را از پژمان گرفت.
پژمان خنده اش را مهار کرد.
دختره ی دیوانه.
-اینا سرده، پاشو بریم یه کافه یه چیزی بخور.
-میل ندارم.
بلند شد.
زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد.
-اینقد سرتق نباش دختر.
با کفش های اسپرتش روی کفش پژمان آمد.
کارش کاملا به عمد بود.
می دانست پژمان از نامرتبی بدش می آید.
ولی این بار چون می دانست آیسودا لج کرده چیزی نگفت.
-راحت شدی؟
-نه!
مقابل پژمان ایستاد.
از دو طرف دستانش را درون جیب پالتوی پژمان فرو کرد.
جوری نفس به نفسش ایستاده بود که پژمان گفت: الان میان جمعمون می کنن.
-تو با نفوذی مگه نه؟ کی به تو دست می زنه آخه؟
حس می کرد دارد دق و دلی هایش را بیرون می ریزد.
پژمان فقط نگاهش کرد.
-دروغ میگم؟
-بسه دیگه.
-چی بسه؟ مگه چی گفتم؟
-بیا بریم.
-فک می کنی دیوونه شدم؟ تو که از این دیوونه خوشت میاد.
مستقیم به چشمان قهوه ای رنگش نگاه کرد.
انگار سر دلش پر بود از حرف های نگفته.
-تا آخر عمرم هم این دختر دیوونه نیمه ی جان منه.
دوباره بغض کرد.
پژمان با عشق موهایش را از روی صورتش کنار زد.
روسریش را مرتب کرد.
مردمک های آیسودا لرزید.
-اینقد خوب نباش.
-چند دقیقه پیش بد بودم که.
دستانش را بیشتر درون پالتوی پژمان فرو برد.
-من نمی دونم از این به بعد بدون تو اگه یه روز دوسم نداشته باشی چیکار کنم.
وقتی حرف می زد صدایش می لرزید.
بغض داشت خفه اش می کرد.
-بغض نکن.
انگار تلنگر زد.
دوباره اشکش پایین آمد.
-من دارم دیوونه میشم.
پژمان با مهربانی بغلش کرد.
-عشق من تموم نمیشه.
کنار گوشش گفت: با این وضع هرچی هم با نفوذ باشم میان جمعمون می کنن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
#قسمت_731
از حرف پوپک اصلا خوشش نیامد.
حس بدی داشت.
انگار حنجر گذاشته باشند بیخ گلویش...
حالا ببرند یا چند دقیقه ی دیگر.
-حالا چرا اخمات توهمه؟
-چقدر حرف می زنی دختر؟
-حرفم نزنم؟ پس اومدی دنبال من که چی؟
عبوسانه رویش را برگرداند.
پولاد هم تلای نکرد که باز صحبتی کند.
فکرش به ریخته بو.
حس های عجیبی داشت که می ترساندش.
حالا وقتش نبود.
هنوز از قبلی التیام نیافته بود.
می گفتند آدمی بنده ی محبت است.
ولی او که فعلا عشق و محبتی نگرفته.
یک دختر بچه مستاجر مادرش است و تمام.
نباید برای خودش بزرگش می کرد.
-خجالت نمی کشی؟
-ها؟!
گیج و منگ از گوشه ی چشم به پوپک نگاه کرد.
-به آدم بد و بیراه میگی بعد از دلشم در نمیاری؟
-کدوم بد و بیراه؟
-رسما گفتی خفه شو.
چشمانش عین نلبکی بزرگ شد.
تا چند دقیقه ی دیگر می گفت کتک هم خورده.
-فازت چیه بچه؟
-من بچه ام؟
کلا سرش درد می کرد برای یکی به دو کردن.
عجب دختر جنوری بود.
-بسه پوپک.
-چی؟
-یکی به دو کردن هات.
-حوصله ام سر رفته.
-تا الان تو بداشت چیکار می کردی؟
پوپک با لحن شیرینی گفت:صحبت.
ای خدایی گفت.
ماشین را کنار جاده کشید.
پیاده شد.
از جویی که رد می شد دستش را پر از آب کرد.
به صورتش پاشید.
این دختر کاری می کرد موتورش داغ کند.
ملکه عذاب بود.
پوپک شیشه را پایین کشید.
-تو این سرما دات شده؟
-مگه تو می ذاری؟
پوپک ریز ریز خندید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_732
-من چیکارت دارم آخه؟
-بیا منو بخور.
-ایش، خوردنی هم نیستی که!
بلند شد و با غضب نگاهش کرد.
زیر لب الله اکبر گفت.
شیطان می گفت یک فصل کتک مفصل بزندش.
سوا ماشین شد.
-می خوای من برونم؟
-نه!
-چرا آخه؟
-دختر قرص وراجی خوردی؟
-بده دارم سرگرمت میکنم؟
-بیشتر سردرده تا سر گرم.
پوپک تیز نگاهش کرد.
-لیاقت نداری دیگه، وگرنه قدرمو می دونستی که چه هم خونه ی خوبی نصیبت شده.
-شیطون نشنوه.
-چی گفتی؟
پولاد لب گزید.
-هیچی نگفتم.
-یه چیزی گفتی.
صدایش تیز بود.
البته وقت دعوا و بلبل زبانی.
وگرنه در حالت عادی صدایش جوری بود که می توانست او را از جهنم به بهشت بکشاند.
بدجور زیبا بود.
انگار یک پرنده ی بهشتی چهچه بزند.
-باشه نگفتی ولی شیطون از تو چش خودت دربیاد.
خنده اش گرفت.
ناکس شنیده بود ولی می خواست باز تکرار کند که ضربه فنیش کند.
عجب مارمولک بود
-دیگه چی؟
-هیچی دیگه، هرچی دلت بخواد به من میگی توقع داری من هیچی نگم.
-بگم غلط کردم تموم میشه؟
-اصلا من نمیام سر سد.
-خدایا...
-چیه؟
-سرم داره می پوکه.
-به من چه؟
اصلا دیگر جوابش را نمی داد.
هرچقدر می خواست حرف بزند.
پوپک از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-حالا چته حرف نمی زنی؟
پولاد جواب نداد.
-خب حرف نزن، انگار برای من مهمه.
باز خنده اش گرفت.
جلوی خودش را نمی گرفت.
هی باید یک حرفی می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan