eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴🔴🅾️🅾️🔴🔴 پیام مهم و حفظ کردنی @cognizable_wan ۱- تک سرفه خشک + عطسه = آلودگی هوا ۲- تک سرفه + مخاط + عطسه + آبریزش بینی = سرماخوردگی ۳- تک سرفه + مخاط + عطسه + آبریزش بینی + درد بدن + ضعف + تب کم = آنفولانزا ۴- سرفه خشک و مکرر + عطسه + درد بدن + ضعف + تب بالا + مشکل در تنفس + عدم حس بویایی و ذائقه = کرونا ویروس مرکز تحقیقات کرونا ویروس مسیح دانشوری تهران 👈 این پیام را تا حد امکان در دسترس افراد قرار دهید! *درمان ساده کرونا ویروس بدون دارو* 👈🏻 *اگر کرونا گرفتیم باید چکار کنیم؟* @cognizable_wan اولا به بیمارستان نروید حتی برای تست، فرض کنید تست مثبته،دلیلش در آخر این متن اومده،حالا درمان👇🏻 📒 درمان اساسا بر اساس نقطه ضعف ویروس صورت میگیرد که در کتاب میکروب شناسی جاوتز به این نقطه ضعف ویروسها اشاره شده که اساس درمان اکثر بیماریهای ویروسی و حتی بیماریهایی مثل سرطانهای وابسته به ویروسهاست مثل پاپیلوما ویروس و هرپس سیمپلکس و ... "اکثر ویروسه در ۵۶ درجه سانتیگراد از بین میروند" میکروبشناسی جاوتز 🤲📒 در هنگام بیماری چرا تب میکنیم؟ زیرا با افزایش درجه حرارت از ۳۶/۵ و ۳۷ درجه به ۳۸ تا ۴۰ درجه , بدن محیط رشد باکتریها و ویروسها و سایر عوامل بیماریزا را محدود کرده و به کمک سیستم ایمنی آنرا از بین میبرد. پس بجز در نوزادان و کودکان که تب بالا برایشان خطر دارد و نیز افراد سالخورده که بیماری قلبی و زمینه ای دارند لطفا از تب بر و مسکن و انواع کورتونها(سرکوب کننده های ایمنی بدن)استفاده نکنید تا بدن بتواند با میکروبها مقابله کند. اگر بتوان بطور مصنوعی و موضعی دمای اندام و دستگاهی از بدن مثلا دستگاه تنفس را بالا برد به سرعت بیماری کنترل میشود. مراحل درمان عملی که شاخ غول اکثر ویروسها از جمله ویروس کرونا را میشکند واز پای در میآورد.🔸 ۱-با اولین احساس سوزش در گلو باید مانع تکثیر ویروس شد باید به بدن کمک کنیم تا خیلی زودتر درمان شویم چگونه؟ با مقداری آب نمک داغ غرغره کنید و با بلند کردن سر ،بسته به تحمل شخص، آب نمک را در گلو نگه دارید تا داغی آن اثر کند حدود یک دقیقه. با انجام این کار تا دو ساعت و بیشتر از سوزش گلو، خلاص میشوید و با ادامه همین غرغره داغ سه بار در روز فاتحه ویروس در روز اول خوانده شده است.🔸 ۲-اگر سوزش ادامه پیدا کرد علاوه بر غرغره یک حبه سیر را در دهان گذاشته و بدون خوردن آن هر از گاهی آنرا گاز بگیرید تا آلیسین موجود در آن آزاد شود و بخارش را به مجاری تنفسی و ریه ها برسانید؛ که به دلیل خواص ضد باکتریایی‌اش می‌تواند انواع میکروبهای گلو درد را از بین ببرد نفس را ۱۰ ثانیه نگه دارید تا مسیر عفونت را پاکسازی کند.با اطمینان ۸۰ درصد درمان میشوید.🔸 ۳- اگر عفونت ادامه یافت و سرفه شروع شد این بار باید بخور آب داغ صورت گیرد بطوری که حتما بخار داغ آب به مجاری تنفسی و ریه برسد با اطمینان ۹۰ درصد سه بار بخور آب داغ در روز اول و دوم، ویروس را ریشه کن خواهد کرد. ۴- اگر بیماری شدید بود و کسی مراحل قبل را انجام نداده باشد و بیمار شود علاوه بر انجام مراحل سه گانه بالا، مرحله زیر را هم انجام دهد.📒 یک قاشق آب لیمو ترش تازه را با یک قاشق عسل مخلوط و بخورید که قویترین و مهمترین آنتی بیوتیک برای درمان انواع ویروسهاست. 📒 چای کم رنگ داغ و سوپهای داغ محلی برای سرعت دادن به روند بهبود موثر هستند. مرطوب کردن هوای اتاق با گذاشتن کتری آب روی بخاری و اجاق عامل مهمی در کاهش بیماربهای تنفسی است بخار سونای استخر بویژه نوع مرطوبش غوغا میکند.📒 تزریق انواع سرکوب کننده های ایمنی بدن مثل کوتیزول ،هیدروکورتیزون، دگزامتازون ،بتا متازون و سایر کجورتونها ممنوع میباشد و خطر مرگ را به دنبال دارد. با اطمینان ۹۹ درصد با انجام ۴ مرحله بالا همه نوع ویروس تنفسی مثل کرونا نابود شده و در روز اول برآن غلبه خواهید کرد. ⛔ ⛔ ⛔ بیمارستان نرید ،عامل مرگه اونجا، وایتکس زیاد مصرف میکنند و مواد شوینده که اینها سردی زیاد میاره برای ششها و مغز واونها رو از کار میندازه. مگر اینکه خودتون بیماری دیگری داشته باشید و بادچار شدن به این ویروس نیاز به مراقبتهای ویژه داشته باشید. 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 @cognizable_wan *مهم* ⛔ *مهم* ⛔ ویروس کرونا قبل از اینکه به ریه برسد و شروع به فعالیت کند به مدت تقریبی ۴ روز در گلو میماند و ایجاد سرفه و گلودرد میکند.در این زمان به محض شروع سرفه یا گلودرد اگر اب زیاد نوشیده شود و بخور انجام دادو همچنین قرقره با کمی نمک و سرکه میتوان از ورود این ویروس به ریه جلوگیری کرد و ویروس را از بین برد . این موضوع را نشر دهید شاید جان کسی نجات پیدا کند. 👇👇👇👇 🌹 @cognizable_wan
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 فرا رسیدن ، شهادت علیه السلام را خدمت عصر ارواحنا له الفداء وشیعیان آن حضرت تسلیت عرض مینماییم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🏴 پیغمبراکرم(صلی الله علیه وآله)باهمه رنجها،وامیرالمؤمنین(علیه السلام)باهمه غمها،وائمه دیگر(علیهم السلام) باهمه ی ستمدیدگی هاهیچ کدام در وضعیت (علیه السلام) قرار نگرفتن، واین عظمت ایشان را نشان میدهد،،زیرا دیگر ائمه هداة معصومین (علیهم‌السلام) اگر ازسوی دشمن رنج می دیدند،از سوی دوستان آن زخمهارا التیام میافتند، اما امام حسن (علیه السلام) اینجور نبود، نزدیکترین یارانش به او گفتند یامذل المؤمنین. ۶/۵/۵۹
* والديني كه زود عصبانی می شوند، تحمل كمی دارند، انتظار دارند همه چيز طبق خواسته آنها پيش برود. از كودک توقعات غير واقعي دارند، كودكيِ بدی داشته اند، ناكامی های خود را بر سر ديگران خالی میكنند و به مجازات كردن و تنبيه كردن اعتقاد دارند؛ معمولا باعث آزار فيزيكی ، روانی، كلامی، يا عاطفی فرزند خود می شوند. اين كودكان معمولا مضطرب هستند و مهارتهای اجتماعی ضعيفی دارند. (خجالتي و مضطرب يا جنگجو و پرخاشگر) و در آينده به مبتلا خواهند شد. ❤️✨❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ کسی که ۱۲۴ هزار پیغمبر، در حسرت زیارت او هستند، خود او، علیه‌السلام است... . 🏴 سلام الله علیه را به ارواحنا فداه و تسلیت عرض می نمائیم.
شعر زیبایِ بدون نقطه 👌 دلا کم رو سوی کاری که هردم درد سر دارد که هر کس در هوس گردد مراد دل هدر دارد درا در کوی دلداری که گردی محرم دلها دلی کو گرد او گردد همه در و گهر دارد اگر درد دلی داری مگو در مسمع هر کس ره او رو سوی او رو که در هر کو دری دارد هوای وصل او داری اگر در سر، سحرگه رو که هر کس وصل او را در دعاهای سحر دارد. 🦋http://eitaa.com/cognizable_wan
معرفت پشه‌ها برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است... 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می‌آمد از کسانی که نمی‌دانند ستون‌های خانه‌های پر زرق و برق‌شان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می‌خواهند! کاش بعضی به اندازه پشه‌ها معرفت داشتند وقتی که می‌خوردند، می‌گفتند کافیست! و بس می‌کردند، و می رفتند، ما چه می‌دانیم جانبازی چیست... بیاد آنهایی که تن مقدسشان زیر شنی های تانکهای دشمن له شد ولی اجازه ندادند غیرت ملی و دینی شان له شود. ما امروز میراث داران آنهاییم و فردای قیامت، اگر برای عزت این سرزمین و دین، کوتاهی کرده باشیم، باید در محضر الهی پاسخگو باشیم. هفته دفاع مقدس، یادآور ایام رشادت و ایثار، گرامی باد. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_6001198412169479978.mp3
5.15M
🎬 👤 استاد "تربیت رسانه ای در روزهای کرونایی" 📝 کرونا آموزش مجازی را اجتناب ناپذیر کرده؛ حال سوال اینجاست که چگونه بر مصرف رسانه ای کودکانمان نظارت کنیم؟ ❌ پاسخ بعضی از این پرسش ها رو در این فایل صوتی مطرح می نماید...
🍃علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟ 🌷علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد 🍃نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت 🌷علّت این‌هاست اگر یار پدیدار نشد 🍃گفته بودی که به دنبال معاصی نروم 🌷گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد 🍃سر اعمال به هم ریخته‌ام گریانم 🌷هر چه کردم نشوم مایه‌ی آزار،نشد! ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌹 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅
🍁🍁🍁🍁 شونا هاشو بالا انداخت با لحنی که انگار دپرس شده بود گفت بهار-هیچی بابا.چیز خاصی نبود که من یه حرفی زدم ناراحت شد بعد منم قهر کردم که چرا ناراحت شده. با دهن باز نگاش کردم من-بهار واقعاکه احمقی بجای اینکه بری از دلش در بیاری قهر کردی حالا براچی باز داد و بیداد کردین باهم؟ بهار-اون گفت بجای اینکه بیای معذرت خواهی کنی قهر میکنی منم زدم به وحشی بازی.. سریع با تاسف براش تکون دادم..واقعا این دختر یه تختش کم بود..خیلی وقت بود که امیرو ندیده بودم من-بهار یه عکسی فیلمی از امیر نداری ببینمش. با ذوق گوشیشو در آورد و عکسشو آورد.توی عکس بهار و امیر کنار ام نشسته بودن امیر دستشو دور گردن بهار انداخته بود و میخواستبا مسخره بازی گونشو ببوسه بهارم چشماشو چپ کرده بود..لبخندی به عکسشون زدم.اینا که انقدر همو دوست داشتن مگه دیوونه بودن که سره چیزای کوچیک باهم قهر میکردن. من-حالا کی میخواین ازدواج کنین که ما یه عروسی بیفتیم. دستشو تکون داد و گفت بهار-اوووو کو تا اون موقع؟فعلا که زوده ایشالا ۵-۶ ماه دیگه من-۵-۶ ماه چه خبره؟ بهار-حالا اینارو ول کن.تو چه خبر؟ شونه ای بالا انداختم من-خبر خاصی ندارم..همون زندگی یکنواخت و همیشگی بهار- رئیسات چطورن؟ با یاد آوریشون لبخندی روی لبم اومد من-اونا خوبن.سینا که شوخ و سرحاله همش درحال مسخره بازیه احسانم که خشک و مغروره ولی در کل خوبه. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• کارت اتوبوسو کشیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها..ساعت ۸ صبح بود حسابی خوابم میومد.چشمامو مالوندم تا خوابم نبره..عصرم که باید برم پیش حنا...انقدر همونجوری چرت زدم که اتوبوس به شرکت رسید خدا از بهار نگذره که تا ۳ونیم شب فک میزد رفتم توی اتاقم هنوز احسان نیومده بود..مشغول مرتب کردن قرار داد های این ماه بودم که از توی شیشه دیدم اومد.مثل همیشه اخم کمرنگی رو پیشونیش بود روی صندلیش نشست که انگار متوجه نگاه من شد سرشو برگردوند سری به معنی سلام تکون دادم که اونم با لبخند بیحالی زیر لب سلام کرد.حوصلم سر رفته بود.حداقل به یه بهونه ای برم جای احسان از اینجا موندن بهتره..یکم اطرافو نگاه کردم آها اگه براش چایی ببرم خوبه به یه بهانه ای همون تو میمونم.سریع یه چایی ریختم و رفتم سمت اتاق بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم. من-سلام آقا احسان.خوب هستین؟ لبخندی زد احسان-ممنون هستی جان. چایی رو روی میزش گذاشتم که با ابروی بالا رفته نگام کرد من-گفتم سر صبحه یه چایی بخورین گلوتون از خشکی در میاد. لبخند کجی روی لبش نقش بست احسان-دستت دردنکنه.خیلی خوبه. لبمو با زبون تر کردم. من-آقا احسان کمک نمیخواین؟ احسان-چطور؟ من-آخه من کارامو انجام دادم.میتونم کمکتون کنم چون بیکارم. احسان-اها.پس لطفا بیا اینطرف و به کنارش اشاره کرد..یه صندلی بردم و کنارش نشستم. احسان-اول بیا بین این پوشه ها اسم کسایی که میگمو پوشه هاشونو جدا کن نزدیک ۱۰۰ تا پوشه بود اسم چند نفری رو گفت و من سریع جداشون کردم بعد گفت باهاشون تماس بگیرم و بگم برای یک ساعت دیگه اینجا باشن..مدل بودن.یک ساعتی کمکش کردم تا بالاخره اون۷-۸نفر رسیدن واین تازه آغاز خرحمالی بنده بود.هی تند تند اینور اونور میرفتم و لباسایی که میخواستن بپوشن تا عکس بگیرنو براشون میاوردم.همشونم از دَم افاده ای بودن وهی کلاس میزاشتن.. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی داشتم لوازممو جمع و جور میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو آوردم بالا احسان بود من-چیزی شده آقا احسان؟! احسان-بیا من میرسونمت خونه من-دست شما درد نکنه.خودم میرم. احسان-مگه نمیخوای بری جای حنا بزار خودم میبرمت بعد برمیگردم شرکت دیگه منتظر حرفی نموند و تق..درو بست.سریع کیفمو برداشتم و باهم سوار ماشین شدیم...یه ربعی طول کشید تا رسیدیم خونه..درو زدم حنا درو باز کرد تا منو دید با ذوق پرید تو بغلم حنا-سلام هستی جوووونم من-سلام عزیزمممممممم خوبی؟ حنا-مرسی. با هم وارد خونه شدیم احسانم اومد روی مبل نشست. من-مگه شما نمیخواستین برین شرکت؟ احسان-چرا ولی گفتم اول یه قهوه ای بخورم بعد برم. من-پس بزارید من براتون درست کنم. رفتم توی آشپزخونه و مشغول آماده کردن قهوه شدم.. احسان-خودم درست میکنم تو بیا بشین خسته ای از صبح داری کار میکنی. لبخندی به صورت مهربونش زدم ونشستم پشت میز..دیشب بابارو با هزارتا بدبختی راضی کرده بودم.آخرشم قرار شد آخر ماه ۱۰۰تومن بیشتر بهش بدم..احسان قهوه آماده شده رو جلوم گذاشت. من-ممنون خودشم اونطرف پشت میز نشست.. من-حنا کجاست احسان-رفت لباساشو عوض کنه لبخندی زدم این دختر هم کلا خوددرگیری داشت برای لباس پوشیدن..سوالی که دوست داشتم بدونمو به زبون آوردم. من-راستی حنا چندسالشه؟! قهوه شو خورد وگفت احسان-۷سالشه..میخواد بره کلاس اول آخییی.چه ناز..با صدای حنا برگشتم سمتش. حنا-حالا خوب شدم؟! به لباساش نگاه کردم یه تاپ صورتی روشن پوشیده بود با شلوار سفید موهای نسبتا بلندشم ریخته بود دورش.لبخند بزرگی زدم من-تو همیشه خوبی عزیزدلم. اوهوک.کی بره این همه راهو؟تا حالا انقدر باکلاس با هیچکی حرف نزده بودم.. حنا-هستی جون حالا که من خوشگل شدم تو هم خوشگلی بیا چند تا عکس با هم بگیرم. من-باشه. سریع قهوه مو خوردم و با ذوق و خنده گوشیمو از توی جیبم در آوردم.حنا اومد کنارم و چند تا عکس باهم گرفتیم احسانم تا اون موقع مشغول شستن اون دوتا فنجون قهوه بود.اومدم عکس بعدیو بگیرم که احسان از پشت سرم رد شد سرمو برگردوندم عقب و به احسان گفتم من-آقا احسان شما هم اگه میخواین واستین با منو حنا عکس بگیرید. حنا هم متقابلا گفت حنا-آره داداشی.واستا باهم یه عکس بگیریم. احسانم پیشنهادمونو رد نکرد و پشت سرم ایستاد دوتا دستاشو روی پشت صندلی من گذاشت و خم شد جلوتر و لبخندی زد منم که نیشمو تا بناگوش باز کردم و عکسو گرفتم.عکس که گرفته شد احسان رفت و من حنا مشغول چک کردن عکسا شدیم.هرکدوم که من خوشگل بودم حنا میگفت من بد افتادم هرکدوم حنا خوب میشد من میگفتم بد افتادم آخرم با کلی جنگ و دعوا ۴-۵ تا عکس بیشتر باهم نگرفتیم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 من-حناااا حنا بیا غذا آمادس. پشت میز نشستم.دهنم سرویس شده بود تا تونستم یه ماکارانی عالی دربیارم.آشپزیم خیلی افتضاح نبود ولی خیلی خوبم نبود.آخه اون موقع ها توی خونه خودمون من اصلا غذا نمیپختم...الانم ماکارانی رو سع بار پخته بودم .دفعه اول که افتضااااح شد.انقدر خمیر شده بود که میشد با گوش کوب لهش کرد به عنوان خمیر باهاش نون درست کرد.دفعه دومم ربشم انقدر کم بود که رشته ها سفیدسفید بود.ولی این دفعه خیلی خوب شده بود..نفسمو با فوت بیرون دادم که حنا اومد توی آشپزخونه.باز رفته بود یه دست لباس دیگه پوشیده بود.خدا این دخترو باید شفا بده..اومد پشت میز نشست و موهاشو داد پشت گوشش حنا-به به ماشالا هستی خانم چه کردی!فقط خیلی طول کشید. آبروم میرفت اگه میگفتم ۲-۳بار خراب کردم.برای همین لبخندی زدم و رو بهش گفتم من-اخه میدونی عزیزم چون میخواستم یه ماکارنی خوشمزه برای تو و داداشت درست کنم یکم طول کشید حنا-اهااا پس برای اونه خندم گرفته بود.اخه این چه وضعه گول زدن بچه بود.غذامونو خوردیم.به ساعت نگاه کردم ۱۲ شب بود از نه شروع کرده بودم غذا پختن ولی چون گند زده بودم تازه ۱۱ ونیم اماده شد. من-حنا خانم دیگه باید بری بخوابی.الان داداشت بیاد ببینه بیداری کله منو میکنه خندید و با همون چاپلوسی که دیگه شناخته بودمش گفت من-هستی جوووون خندیدم..این بچه خوب یاد گرفته بود همرو خر کنه.با همون لحنه خودش گفتم من-جوونه هستی جون؟! حنا-میشه برام قصه بگی؟آخه احسان وقتی شبا میاد اگه حوصله داشته باشه برام قصه میگه ولی اگه خسته باشه میره میخوابه الان چند وقته قصه نگفته. چشمامو جمع کرد و مظلوم نام کرد.با خنده گفتم. من-خیله خب.نمیخواد خودتو اون شکلی کنی.برو توی اتاقت تا بیام ساعت.حنا رفت توی اتاقش منم سریع همون چندتا ظرفشو شستم و از توی آشپزخونه بیرون اومدم و همینطور که از پله ها بالا میرفتم دستامم با لباسم خشک کردم درو آروم بستم و پاورچین پاورچین از پله ها اومدم پایین.خسته رو مبل دراز کشیدم.دهنم کف کرد بابا.نزدیک ۱۰ تا قصه براش گفتم تا بالاخره خوابش برد.بیچاره احسان حق داشت براش قصه نگه.ساعت۱ بود ولی اصلا خوابم نمیومد.گوشیمو برداشتم و یکم توی اینترنت چرخیدم.یاد عکسایی افتادم که با حنا گرفتیم.بازشون کردم همشون عالی بود.عکسارو رد کردم تا رسیدم به عکسی که با احسان گرفته بودیم.قشنگ بود.لبخندی روی لبم نقش بست.روی صورت احسان زوم کردم.حس خوبی نسبت بهش داشتم.حس اینکه اگه یه زمانی به کمک نیاز داشته باشم بنظرم تنها کسی که شاید بتونه کمکم کنه احسان.عکسو به حالت اول برگردوندم و به صورتم نگاه کردم.لبخندم توی عکس واقعیه واقعی بود.مصنوعی نبوداینو کاملا حس میکردم.نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.امشب آرومه آرومم.خوبه خوب.دلیلی برای این آروم بودن وجود نداشت ولی خوشحال بودم که بعد این همه وقت راحت بودم....تازه داشت خوابم میبرد که با صدای در از جا پریدم.اگه دزد باشه چی؟با استرس به در نگاه کردم که احسان اومد تو.نفسی از سر آسودگی کشیدم.ترسیدمااا.با لبخند رفتم سمتش من-سلام آقا احسان احسان-سلام..ببخشید قصد نداشتم بیدارت کنم.نمیدونستم توی حالی من-عیب نداره.خواب نبودم. رفتم توی آشپزخونه.حتما خیلی گشنشه.یک بشقاب غذا براش کشیدم که اومد تو http://eitaa.com/cognizable_wan
پیام رهبر معظم انقلاب به مناسبت هفته دفاع مقدس و روز تجلیل از شهیدان و ایثارگران بسم الله الرحمن الرحیم گذشت زمان نتوانسته و هرگز نخواهد توانست یاد ارجمند شهیدان عزیز را از خاطر ملت ایران بزداید. این لوح درخشان همواره مزیّن به عنوان شهادت و یاد شهیدان خواهد ماند. این ذخیره‌ی تاریخی همواره به نسلهای ما امید و همت و جرأت خواهد بخشید تا گامها به سمت هدفهای والا را محکم و استوار بردارندو از دشمنی شیاطین خنّاسان عالم نهراسند. جبهه‌ی عدل و حق با این توان و آرایش الهی به پیروزیهای بزرگ دست خواهد یافت انشاالله. سیّدعلی خامنه‌ای ۳ مهرماه ۱۳۹۹ http://eitaa.com/cognizable_wan
# *منطق_ازدواج* *نكته اي كه در مدت آشنايي بايد به آن توجه نمود* شاید شما هم این جمله رو شنیده باشید، « دوستت دارم ، اما آمادگی ازدواج کردن را ندارم » نمیگویم این ادعای دروغی از طرف مرد مقابل شماست ، اما این جمله به شما میگوید که این مرد جز دوستی و یا یک رابطه رمانتیک ، به دنبال چیز دیگری نیست . چنین مردی یا قصد ازدواج ندارد و یا قصد ازدواج با شما را ندارد ، پس بیهوده منتظر ننشینید . بسیاری از دخترها تصور میکنند اگر دشواریهای یک رابطه را تحمل کنند و یا این مرد ازدواج گریز را عاشق و وابسته کنند ، به مقصودشان میرسند . اما این فکر اشتباه است و حتی اگر عملی هم شود این مرد گزینه مناسبی برای ازدواج نیست. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت‌ الله بهجت رحمة الله علیه ... جمله زیبایی درباره نماز اول وقت دارد ؛ مانند است اگر از زمانش بگذرد تلخ میشود ... http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ می گویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد تا بدانی که نمی شود به عبادتت، به تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی؛ خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است؛ شاید به همین دلیل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری، عاقبت به خیری‌ات را بطلبی. ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رشد سریع و داشتن ابروهای ضخیم 🌱خمیری از پودر آسیاب شده ی دانه ی تهیه کنید و صبح‌ها یا شب‌ها قبل از خواب به ابروهای خود بمالید. 🌱 زرده ی محلی را به ابروهای خود بمالید و پس از ۲۰ دقیقه با آب سرد بشویید ، این کار باعث تقویت ابروها خواهد شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
‏خدا گناه «آبرو بردن»را سخت میبخشد. امام باقر فرمودند:«کسی که آبروی مردم را نریزد، خداوند از گناهان او صرف‌نظر خواهد كرد.» اغلب جهنمی‌ها،جهنمی زبان هستند! فکرنکنید همه از دیوار مردم بالا میروند.یک مشت مقدس را می‌آورند جهنم به سبب اينكه آبرو میبردند! اسلام خواهان حفظ آبروی فرد است. آیت‌الله فاطمی نیا حفظه الله http://eitaa.com/cognizable_wan
اومدیم بعضیارو آدم کنیم زیادی روشون کار کردیم خدا شدن!!! •🖤http://eitaa.com/cognizable_wan
1_475118068.mp3
196.9K
فرمول گناه نکردن از امام حسین
♦️هر روز یک حکایت در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد تصمیم گرفتند وارد کاروانسرا شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند. شروع به کندن زمین کردند. از زیرزمین تونلی حفر کردند و  از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند. صبح خبر سرقت از کاروانسرا به قصر حاکم رسید. او که بسیار تعجب کرده بود، به کاروانسرا رفت. مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند و دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، حاکم سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید. دزد گفت:یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه  را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد. مردم هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته. نگهبانان بیچاره را آزاد کردند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: دزد باش، مرد باش اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-چه غذایی هم درست کردی.معلومه آشپزیت عالیه. ریز خندیدم.آره واقعا که آشپزیم حرف نداشت.معرکه بود.احسان که خنده منو دید ابروشو بالا داد وگفت احسان-حرفه خنده داری زدم؟! خندمو قورت دادم و با لبخند گفتم من-نه..ولی خوشحال شدم بعد یه مدت کسی از دست پختم تعریف کرد. لبخند کجی زد و نشست پشت میز.مشغول غدا خوردن شد.خیره شد به صورتش.خیلی دوست دارم بدونم قضیه زندگی این آدم چیه.ولی هیچوقت حاضر نیستم ازش بپرسم..هرچی که هست مشتاقم که برام تعریف کنه..از حرف زدن باهاش خوشم میاد.اینکه بشینم و اون حرف بزنه حالا درباره هر چیزی. احسان-ممنون..عالی بود از فکر بیرون اومدم و فقط به لبخندی اکتفا کردم ظرفشو جمع کرد که سریع گفتم من-بزارید من میشورم. احسان-نه بابا.خودم هستم. ظرفشو شست احسان-خب دیگه من میرم بخوابم.تو هم اگه میخوای بیا اتاقتو بهت نشون بدم من-ممنون من چند دقیقه دیگه میرم میخوابم. شونه ای بالا انداخت احسان-باشه هرجور راحتی..میتونی برای خواب بری اتاقی که کنار اتاق حناس. با لبخند سری تکون دادم که رفت..فعلا که اصلا خوابم نمیومد.خب پس حالا چیکار کنم؟!اها.میتونم برم تو حیاط با این فکر درو باز کردم و رفتم بیرون هوا خیلی سرد بود ولی حوصله نداشتم برگردم و چیزی تنم کنم.جلو رفتم و روی ۳تا پله ای که اگه پایین میرفتی به حیاط میخوردی نشستم.دوباره نگام سمت آسمون کشیده شد.مثل همیشه تاریک و سیاه بود..ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد.دلم گرفت.خدایا من چِم شده؟!مامان دلم برات تنگ شده.هر وقت شب میشه و به آسمون نگاه میکنم یاد تو می افتم.یاده خنده هات.یاد غرغرات.یاد همه چی.همه چی که بعد تو دیگه ندیدمشون.چیزایی که بعد رفتن تو از بین رفتن.مامان اگه میدونستی چقدر دل میخواد صداتو بشنوم.فقط یه چیزی دلم میخواد.مامان فقط دلم میخواد برای چند دقیقه بغلم کنی فقط همین.همین که بدونم میتونم چند دقیقه توی بغلت آرامش داشته باشم.قطره اشکی از کنار چشمم چکید.با دست پاکش کردم.و دوباره به آسمون نگاه کردم.من دیگه بعد تو هیچکی رو ندارم.هیچ حامی ای ندارم.کاش یکی پیدا میشد که کمکم میکرد و دستمو میگرفت.سرمو انداختم پایین که چیزی روی شونه هام قرار گرفت.با ترس سرمو اوردم بالا که احسانو دیدم.مگه این نرفت بخوابه؟!کنارم نشست و آسمونو نگاه کرد.پتویی که دورم انداخته بودو با دست گرفتم من-شما که رفته بودین بخوابین! احسان-اره.ولی از توی تراس دید که اینجایی گفتم اگه همینجوری بمونی حتماسرما میخوری. لبخندی زدم.الان ۳ماه بود که هیچکی برام دلسوزی نکرده بود.هیچکی نگرانم نشده بود.ولی حالا احسان نگران سرما خوردنم بود.و این خیلی برام ارزشمند بود.دوباره اشک توی چشمام جمع شده بود. من-ممنونتونم مثل قبل نشستم و منم به آسمون خیره شدم.ساکت بود ولی من دوست داشتم باهام حرف بزنه من-آقا احسان احسان-بله؟! من-آسمون واقعا دلگیره یا من همچین فکری میکنم احسان-آسمون آرومه.بستگی داره با غم بهش نگاه کنی یا شادی به صورتش نگاه کردم و لبامو با زبونم تر کردم من-شما چجوری بهش نگاه میکنین؟! این سوالمو که شنید نگاهشو کشید سمتم چند ثانیه نگام کرد و دوباره نگاهشو ازم گرفت احسان-من با گله بهش نگاه میکنم من-من بگم چطوری بهش نگاه میکنم؟! لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست احسان-معلومه..بگو چند قطره اشگ از چشمام چکید من-من با اشک بهش نگاه میکنم.با غم.با غصه. حالم دست خود نبود غمی که رو سینم بود سنگینی میکرد در حالی که داشتم از شدت غصه میمردم ولی آروم بودم بیقرار نبودم... من-من که دیگه خسته شدم احسان-دلیلی برای خستگی وجود نداره. سوالی نگاش کردم که ادامه داد احسان-تا وقتی که امیدی هست نباید خسته بشی. لبخند تلخی روی لبم نشست من-اخه چه امیدی؟! احسان-اینکه کنار من پیشرفت کنی و موفق بشی.بتونی بجایی برسی.تازه تو خودت امید کسی هستی با تعجب نگاش کردم که با لبخند گفت احسان-تو امید حنایی.حنا تورو دوست داره و وقتی امید داره که تو میای پیشش خوشحاله.هستی تا زمانی که امیده کسی باشی نباید از زندگی خسته بشی. بین گریه لبخندی عمیقی روی لبم نشست.یعنی واقعا هنوز کسی بود که منو دوست داشته باشه. من-خوشحالم..حداقل هنوز کسی هست که منو دوست داره. احسان-تو برای همه عزیزی هستی. نفس عمیقی کشیدم که از جاش بلند شد احسان-من دیگه تنهات میزارم تو ه هر وقت خواستی برگرد فقط زود بیا که سرما نخوری. میخواستم بهش بگم نرو ولی جلوی زبونمو گرفتم.این حرف درست نبود.با اینکه دوست داشت بمونه و به حرف زدن ادامه بده ولی برخلاف میلم فقط سرمو تکون دادم.اون که رفت دوباره به ماه نگاه کردم.حرفش آرومم کرد.اون گفت من امید کسی هستم و نباید خسته بشم.پس منم تمام تلاشمو میکنم که به زندگی امید پیدا کنم.من میتونم کنار احسان و حنا و سینا و بهار یه زندگی داشته باشم..من هنوز کسایی رو دارم که منو دوست دارن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 زدم زیر خنده این حنا خیلی دیووونس بخدا.با چشمای اشکیش نگام کرد حنا-الان واقعا خنده داشت این حرف من؟! دوباره خندیدم وگفتم من-معلومه که خنده داره.اخه اینم مگه گریه داره دختر خوب.بدو برو نخ و سوزن بیار تا سریع برات بدوزمش با این حرفم خوشحال شد و سریع دوید و رفت بالا.نیم ساعت پیش بود که دراز کشیده بودم.یدفعه دیدم حنا با گریه و زاری اومد پایین هول ورم داشت بعد فهمیدم خانم برای اینکه مروارید گلی که روی لباسش بود کنده شده داره انقدر گریه میکنه.نخو سوزنو آورد منم دوباره لباسشو مثل روز اول دوختم من-بفرمایید حنا خانم خیالت راحت شد.مثل روز اولشه. با خوشحالی خندید.این دختر بخاطر چه چیزای کوچیکی که خوشحال میشد.با ذوق لباسو گرفت و یکم اینور اونورش کرد.و لباسو گذاشت سرجاش.نیم ساعتی نشسته بودیم حسابی حوصلم سررفته بود این فیلمه ای هم که تلویزیون پخش میکرد خیلی بیمزه بود همینجور نشسته بودم که بالاخره صدای حنا بلند شد حنا-هستی جون من خیلی حوصلم سررفته کلافه پوفی کشیدم من-منم حوصلم سررفته ولی چیکار میشه کرد؟! یکم فکر کردو و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود روی مبل بلند شد و با ذوق گفت حنا-اهان فهمیدم چیکار کنیمممم منم که از ذوق اون به وجد اومده بودم نیم خیز شدم و با ذوف گفتم من-خب چیکار کنیم دستاشو کوبید به هم و با خوشحال گفت حنا-قایم موشک بازی کنیم مثل لاستیک پنچر شدم.لبخند گنده ای که روی لبم بود کاملا محو شد. من-پیشنهادت این بود؟! سرشو خاروند وگفت حنا-آره دیگه.از بی هیچی که بهتره خب بچه راس میگه دیگه.با اینکه خیلی حال ندارم ولی از بیکاری و فیلم خُنُک دیدن بهتره که.بلند شدم و گفتم من-خیله خب من چشم میزارم تو برو قایم شو دستاشو زد به کمرشو گفت حنا-نخیرم.اینجوری که شما منو سریع پیدا میکنی. من-خب پس چیکار کنیم؟! حنا-چشماتونو میبندیم بعد من میرم یجای خونه قایم میشم.شما پیدام میکنین شونه هامو بالا انداختم برای من که فرقی نداشت..حنا رفت یک روسری آورد و چشمای منو بستیم.یه دور دور خودم چرخیدم و شروع کردم به گشتن قرار شد فقط توی حال باشه و طبقه بالا نباشه.چون هیچ جارو نمیدیدم مجبور بودم آروم راه برم تا بجایی نخورم.همونطور که راه میرفتم گفتم من-حنا اینجوری که نمیتونم پیدات کنم یه صدایی از خودت تولید کن. پاهاشو کوبید به زمین.صدا از سمت راستم بود یکم رفتم جلو بازی باحالی بود خوشم اومد..صدای تق و توقی بلند شد.نیشم که در اثر جَوِ بازی باز بود گشاد تر شد. من-آهان الان پیدات میکنم. چند قدم رفتم جلو که به چیزی خوردم.صدای خنده حنا از فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید.خندیدمو سعی کردم با لمس کردم جسم جلوم بفهمم چیه تا ازش رد بشم من-اهاا حنا خانم دیگه لو دادی خودتو الان پیدات میکنم. دستمو اوردم بالا و چیزی که جلوم بودو لمس کردم.انگار صورت کسی بود.دستمو اوردم پایین تر که به ته ریشش برخورد.نیشم یهو کامل بسته شد.دوباره دستمو تکون دادم که انگار خورد روی چشماش.اصلا اون لحظه حواسم نبود که روسری رو از روی چشمام بکشم کنار مثل خلا داشتم با چشمای بسته دستمو تکون میدادم که دستی روی چشمام قرار گرفت و روسری رو کشید پایین.با دیدن چهره احسان رنگ از رخم پرید.دستم روی چشماش و و صورتش بود.با استرس دستمو کشیدم و یک قدم رفتم عقب من-اِ..آقا احسان شمایین؟! این چه سواله مسخره ای بود که من پرسیدم.اخه اینم حرفه؟یه تای ابروشو انداخت بالا و سوالی نگام کرد و زیر لب گفت احسان-اره خودمم. همینطور که با خجالت میخواستم حرفی برای توجیه پیدا کنم گفتم. من-منو حنا داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. با آوردن اسمش اطرافمو گشتم تا پیداش کنم..کنار پله ها واستاده بود و داشت میخندید.با حرص نگاش کردم.دلم میخواست خفش کنم.انگار زبون نداشت بگه که احسان اومده..دوباره رومو برگردوندم سمت احسان.نیشخندی زدو گفت احسان-بله...متوجه شدم سرمو انداختم پایین.خاک تو سرت هستی.صدای درو شنیدی نباید اون چشمای بی صاحابتو یه دقیقه باز کنی شاد دزد باشه اصلا.منه خروبگو کُلِ صورتشم دست کشیدم.دستمو آروم روی سرم کشیدم.که چشمام گرد شد.چراjj هیچی روی سرم نبود.وای.خاک توسرم کنن الهی. سرمو آوردم بالا و سریع گفتم من-وای..ببخشید بدو بدو از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقی که مال خودم بود.درو بستم و همونجا تکیه دادم.وای خدا نزدیک بود از خجالت بمیرم.به ساعت نگاه کردم هنوز۱۰ بود چرا انقدر زود اومده بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یک ساعت بود که توی اتاق بودم ولی هنوز بیرون نرفته بودم.خدایی با اون سوتی که داده بودم خیلی خجالت میکشیدم.با مشت کوبیدم تو سرم.اخه دختره ی خنگول تو که فهمیدی صورتشه چرا دستتو عقب نکشیدی.پاک خل شده بودم.داشتم همینجوری توی اتاق راه میرفتم.و هی خودم نیشگون میکندم و اشکنجه میدادم که یهو در باز شد.سریع برگشتم سمت در ..احسان بود. احسان-ببخشید بدون اجازه وارد شدم.اخه یک ساعتی گذشت صدایی ازت درنیومد.گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه. لبخند کمرنگی زدم. من-نه بابا.چه اتفاقی؟خوبم من اونم متقابلا لبخند زدو از جلوی در کنار رفت احسان-حالا نمیخوای بیای بیرون؟! سرمو انداختم پایین ..باز یاده ضایع بازیم افتادم.جلو رفتم و از کنارش رد شدم همونطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم من-امشب چه زود برگشتین! اون وایستاد که باعت شد منم واستم و برگردم سمتش.یک تای ابروشو بالا انداخ و موشکافانه گفت احسان-ناراحتی که برگشتم؟! وای.این چه حرفی بود من زدم برای اینکه اون حرفمو درست کنم گفتم من-نه..اتفاقا خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدین. لبخند کجی روی لبش نقش بست..تازه فهمیدم چی گفتم.اخه چرا من انقدر باید جلوش ضایع بشم.هول شده بودم و نمیدونستم چی بگم برای همین سعی کردم با من من کردن یه حرفی به زبون بیارم. من-اممم..راستش..یعنی..یعنی میخواستم بگم خوب شد اومدین ما هم حوصلمون سر رفته بود. همونطور که سرشو تکون میداد و از پله ها پایین میرفت گفت احسان-عجب منم سریع از پله ها رفتم پایین.با دیدن حنا لبخندی روی لبم نقش بست.جلوی تلویزیون خوابش برده بود.. من-آخی..حنا کی خوابید؟! احسان-امروز چون از صبح که رفتیم شرکت بیدار بود خسته شده بود خوابش برد. شکمم به قار و قور افتاد که یادم اومد شام درست نکردیم. من-ای وای.من اصلا یادم رفت شام چیزی حاضر کنم دستشو تکون داد وگفت احسان-بیخیال بابا.الان زنگ میزنم از بیرون بیارن. من-اینجوری نمیشه که. احسان-براچی نشه؟! من-آخه شما کلا غذای بیرونو میخورین حداقل بزارید این دوروزی که من هستم غذای خونرو بخوریم و پشت بند حرفم لبخندی زدم.کلا چرت گفتم.فقط چون دوست داشتم با احسان آشپزی کنم اینو گفتم.نمیدونم چرا این چندوقت چسب احسان شده بودم ولی از اینکه کنارم باشه خوشم میومد.لبخند کجی زد و گفت احسان-عیب نداره.من عادت دارم.غذای بیرون اذیتم نمیکنه.تو هم ول کن.خسته ای برو دراز بکش. همونطور که آستینای لباسمو یکم بالا میزدم گفتم من-این همه تعارف برای چیه بابا..درست میکنیم باهم دیگه. لبخند مهربونی زد احسان-آخه نمیخوام الکی بخاطره ما اذیت بشی منم یه لبخند از اون لبخندای گشاده معروفم زدمو گفتم من-من اصلا اذیت نمیشم اتفاقا خیلی خوشم میاد از آشپزی چقدرم که من آشپزیم خوبه انقدر اعتماد به نفس دارم.از روی شناختی که از احسان این چند وقته داشتم الان حتما میگفت که بزار کمکت کنم.پس جای نگرانی نبود.خوب شناخته بودمش..همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت احسان-خیله خب پس من میرم حنارو میزارم سرجاش و یکم دورو برو جمع میکنم تا شام حاضر بشه سرجام سیخ شدم.هنوز یه دقیقه نشده بود که گفتم خوب میشناسمش همونطور که سعی میکردم قیافم زیاد ضایع نباشه گفتم من-اممم.اخه چیزع..من جای وسایلو اینجور چیزا رو بلد نیستم.اونجوری هی باید بیام ازتون بپرسم.اگه میشه حنا رو بزارید تو اتاقش ولی بعد بیاین اینجا که توی پیدا کردن وسایل کمکم کنین این چه دلیل مسخره ای بود که من آوردم خب همون اول جای هر چی که لازم داشتمو بهش میگفتم اونم جاشو بهم میگفت دیگه.چه دلیل خنکی.ولی دیگه احسان پاپیچ ماجرا نشد فقط سری تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون تا حنا رو بزاره تو اتاقش. http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍️روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم. قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم. مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر. در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام. در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو. بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. پس حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد. 🔅پیامبر می فرماید:به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانتشان نگاه کنید. 📚عیون اخبار الرضا ج2، ص51 📚بحارالأنوار(ط-بیروت) ج72، ص114، و نیز فرمودند: کسي که در دنيا در يک امانت خيانت ورزد و به صاحبانش رد نکند تا اينکه مرگ او فرا برسد، او بر آئين من (اسلام) نمرده است! 📚بحار، ج ٧٥، ص ١٧١ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ▪️http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻪ دختره ﻣﯿﮕﻢ ﺗﻮ ﺍﺯﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ !... ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻣﯿﮕﻪ : . . ﺧﺐ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻋﺮﻭﺳﯿﻤﻮﻥ رو ﻋﻘﺐ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑشی😐😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️♨️ مسجد_ _النبی(ص) چیست⁉️ (بسم الله الرحمن الرحیم) ✍ هنگامی که خشکسالی بر مردم مدینه فشار آورد، از سقف حجره بالای قبر رسول‌الله(ص) دریچه‌ای به سوی آسمان باز کردند تا بین آن و آسمان مانعی نباشد، در این هنگام باران شدیدی باریدن گرفت. ❌ وهابیان برای انحراف اذهان عمومی از قبح تخریب حرم ائمه بقیع(ع) و یافتن توجیهی بر تأخیرشان نسبت به تخریب گنبد و بارگاه پیامبر(ص) ادعا می‌کنند، زایده‌ای که روی گنبد مسجد النبی(ص) وجود دارد، شخصی است که تصمیم داشته با مواد منفجره گنبد سبز مسجد را منهدم کند، اما خداوند نخواسته چنین اتفاقی رخ دهد و او را مسخ کرده و در همان هنگام صاعقه‌ای از آسمان نازل کرده و او را به گنبد چسبانده و چون پیکر او از گنبد جدا نمی‌شده با پوششی او را در همان جا دفن کرده‌اند. هدف از جعل این خرافه آن است که چنین به مردم القا کنند که وجود گنبد و بارگاه بر قبور امامان شیعه در بقیع کار درست و خوبی نبوده و به همین دلیل به هنگام تخریب آن مکان، هیچ اتفاقی نیفتاده و معجزه‌ای هم به وقوع نپیوسته، اما از آن جا که حفظ گنبد و بارگاه حرم رسول خدا(ص) موضوعی استثنایی و موردنظر خداوند بوده، چنین اتفاقی افتاده است. جالب‌تر این که چون گروهی از شیعیان از ساخت این خرافه توسط وهابیان و نیت پشت پرده آنان آگاهی ندارند و به سادگی این داستان را می‌پذیرند، آنان همه شیعیان را خرافی و ساده‌لوح معرفی می‌کنند و مایه تمسخر قرار می‌دهند. اما حقیقت مطلب چیست؟ سید مجتبی عصیری در کتاب «پیامبر وهابیت» درباره برجستگی روی گنبد مسجد‌النبی چنین می‌نویسد:   در حقیقت این برآمدگی پنجره‌ای بوده که بین آسمان و قبر مطهر حضرت(ص) قرار داشته و هر زمان که در مدینه خشکسالی می‌شده آن را باز و به برکت قبر مطهر آن حضرت، باران بر مردم نازل می‌شده است. بر اساس برخی اسناد مورد قبول وهابیت، اولین بار، این کار به دستور عایشه صورت گرفت؛ در این باره «دارمی» از متقدمان علمای اهل سنت و مورد قبول وهابیت با سند معتبر در کتاب خود چنین می‌گوید: «مردم مدینه دچار قحطی شدیدی شدند؛ از این مشکل به عایشه شکایت بردند؛ او گفت: بالای قبر رسول خدا(ص) از سقف حجره حضرت، دریچه‌ای به سوی آسمان باز کنید تا بین آن و آسمان مانعی نباشد؛ چنین کردند و به حدی باران بارید که گیاهان رویید و شتران چاق شدند؛ آن قدر که پوست آن‌ها از چاقی ترک خورد و به همین سبب آن سال را سال ترک نامیدند». بعدها باز کردن این دریچه جزو سنت‌های مردم مدینه شد و تا زمان «سمهودی» در قرن نهم نیز ادامه داشت؛ ولی پس از زمان او تنها جای آن باقی است، اما وهابیان که می‌دانستند دیده‌شدن چنین کرامتی برای رسول خدا(ص) اعتقاد آنان در مورد توسل به پیامبر(ص) و اولیای الهی را بر باد می‌دهد، با منحرف کردن اذهان مردم برای ترویج عقاید باطل خود کوشیدند. ─═हई╬ʛơɗ ɪƨ ʅơvє╬ईह═─ http://eitaa.com/cognizable_wan