دوستی دردسرساز
#پارت67
پوریا بهت زده گفت
_ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه
امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟
با فکی قفل شده غرید
_اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟
_اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه.
با اعصابی داغون جواب داد
_تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند.
صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت .
_کجا میبریش.
چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن.
تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود.
مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوستی دردسرساز
#پارت67
پوریا بهت زده گفت
_ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه
امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟
با فکی قفل شده غرید
_اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟
_اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه.
با اعصابی داغون جواب داد
_تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند.
صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت .
_کجا میبریش.
چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن.
تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود.
مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#پارت67
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد.
می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت:
– وای چقدر نازه.
سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت:
– بیا خودت بعدا بخون.
حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد.
–لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم:
– سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
–من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت:
– البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کلافه گفتم:
–چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
– اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذها راگرفت و گفت:
–چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد.
– یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد.
– ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی.
این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید.
آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم.
–بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا.
بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود.
حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت67
شونا هاشو بالا انداخت با لحنی که انگار دپرس شده بود گفت
بهار-هیچی بابا.چیز خاصی نبود که من یه حرفی زدم ناراحت شد بعد منم قهر کردم که چرا ناراحت شده.
با دهن باز نگاش کردم
من-بهار واقعاکه احمقی بجای اینکه بری از دلش در بیاری قهر کردی حالا براچی باز داد و بیداد کردین باهم؟
بهار-اون گفت بجای اینکه بیای معذرت خواهی کنی قهر میکنی منم زدم به وحشی بازی..
سریع با تاسف براش تکون دادم..واقعا این دختر یه تختش کم بود..خیلی وقت بود که امیرو ندیده بودم
من-بهار یه عکسی فیلمی از امیر نداری ببینمش.
با ذوق گوشیشو در آورد و عکسشو آورد.توی عکس بهار و امیر کنار ام نشسته بودن امیر دستشو دور گردن بهار انداخته بود و میخواستبا مسخره بازی گونشو ببوسه بهارم چشماشو چپ کرده بود..لبخندی به عکسشون زدم.اینا که انقدر همو دوست داشتن مگه دیوونه بودن که سره چیزای کوچیک باهم قهر میکردن.
من-حالا کی میخواین ازدواج کنین که ما یه عروسی بیفتیم.
دستشو تکون داد و گفت
بهار-اوووو کو تا اون موقع؟فعلا که زوده ایشالا ۵-۶ ماه دیگه
من-۵-۶ ماه چه خبره؟
بهار-حالا اینارو ول کن.تو چه خبر؟
شونه ای بالا انداختم
من-خبر خاصی ندارم..همون زندگی یکنواخت و همیشگی
بهار- رئیسات چطورن؟
با یاد آوریشون لبخندی روی لبم اومد
من-اونا خوبن.سینا که شوخ و سرحاله همش درحال مسخره بازیه احسانم که خشک و مغروره ولی در کل خوبه.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
کارت اتوبوسو کشیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها..ساعت ۸ صبح بود حسابی خوابم میومد.چشمامو مالوندم تا خوابم نبره..عصرم که باید برم پیش حنا...انقدر همونجوری چرت زدم که اتوبوس به شرکت رسید خدا از بهار نگذره که تا ۳ونیم شب فک میزد رفتم توی اتاقم هنوز احسان نیومده بود..مشغول مرتب کردن قرار داد های این ماه بودم که از توی شیشه دیدم اومد.مثل همیشه اخم کمرنگی رو پیشونیش بود روی صندلیش نشست که انگار متوجه نگاه من شد سرشو برگردوند سری به معنی سلام تکون دادم که اونم با لبخند بیحالی زیر لب سلام کرد.حوصلم سر رفته بود.حداقل به یه بهونه ای برم جای احسان از اینجا موندن بهتره..یکم اطرافو نگاه کردم آها اگه براش چایی ببرم خوبه به یه بهانه ای همون تو میمونم.سریع یه چایی ریختم و رفتم سمت اتاق بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم.
من-سلام آقا احسان.خوب هستین؟
لبخندی زد
احسان-ممنون هستی جان.
چایی رو روی میزش گذاشتم که با ابروی بالا رفته نگام کرد
من-گفتم سر صبحه یه چایی بخورین گلوتون از خشکی در میاد.
لبخند کجی روی لبش نقش بست
احسان-دستت دردنکنه.خیلی خوبه.
لبمو با زبون تر کردم.
من-آقا احسان کمک نمیخواین؟
احسان-چطور؟
من-آخه من کارامو انجام دادم.میتونم کمکتون کنم چون بیکارم.
احسان-اها.پس لطفا بیا اینطرف
و به کنارش اشاره کرد..یه صندلی بردم و کنارش نشستم.
احسان-اول بیا بین این پوشه ها اسم کسایی که میگمو پوشه هاشونو جدا کن
نزدیک ۱۰۰ تا پوشه بود اسم چند نفری رو گفت و من سریع جداشون کردم بعد گفت باهاشون تماس بگیرم و بگم برای یک ساعت دیگه اینجا باشن..مدل بودن.یک ساعتی کمکش کردم تا بالاخره اون۷-۸نفر رسیدن واین تازه آغاز خرحمالی بنده بود.هی تند تند اینور اونور میرفتم و لباسایی که میخواستن بپوشن تا عکس بگیرنو براشون میاوردم.همشونم از دَم افاده ای بودن وهی کلاس میزاشتن..
http://eitaa.com/cognizable_wan