#فراری
#قسمت_455
حداقل کمکی کرده باشد.
به عمارت که رسید مشاور را پیاده کرد.
خودش هم ماشین را داخل برد.
آیسودا با نگرانی طول و عرض عمارت را طی می کرد.
داخل شد.
-سلام.
آیسودا فورا به سمتش برگشت.
-کجا بودی؟
-قصه اش مفصله.
از رد ناراحتی درون چهره ی پژمان نگران شد.
-چی شده؟
مقابلش ایستاده بود.
با اینکه قدش نمی رسید ولی سرش را بالا نگه داشته بود.
پژمان به نرمی دستش را گرفت.
او را به سمت مبلمان کشاند.
-گرگ زده به گله ها.
قیافه اش ترسیده و متعجب شد.
-مگه اینجا گرگم داره؟
-نمی دونستی؟
-نه، مگه کی گفته بود بهم؟
راست می گفت.
آیسودا در تمام مدتی که اینجا بود خیلی کم با کسی حرف می زد.
اگر هم حرفی می زد معمولا در مورد چیزهای عادی زندگی بود.
-داره، خوبم داره.
آیسودا در خودش جمع شد.
-دیگه بیرون نمیرم.
پژمان خندید.
-نمیان بخورنت که!
-اگه خوردن چی؟
خنده ی پژمان شدت گرفت.
هیچ وقت در زندگیش این همه نخندیده بود که با این دختر می خندید.
عصاره ی جان بود...ختم کلام!
آیسودا را به سمت خودش کشید.
محکم بغلش کرد.
-کی بیدار شدی؟
-یک ساعتی هست، کجا رفتی؟
-بیمارستان.
-چرا؟!
-دو تا چوپانا زخمی شدن.
-الهی، چرا؟
-گفتم که!
زن های خنگ به شدت ناز بودند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_456
هرچند که گاهی در جاهایی آنقدر باهوش می شوند که دست هر بنی و بشری را از پشت می بندند.
آیسودا خودش خنده اش گرفت.
این خنگ بازیش به شدت در ذوق می زد.
-نه خب حواسم نبود.
پژمان کمرنگ لبخند زد.
-خسته نباشی.
-ممنونم.
-میرم برات یه چای بیارم.
-لازم نیست.
دست آیسودا را کشید.
درون آغوشش محبوسش کرد.
-بمون.
صورتش را میان موهای آیسودا فرو برد.
-خیلی بهم ریختم امروز!
-فهمیدم.
نفس عمیقی میان موهایش کشید.
-بوی عطرتو دوس دارم.
-عطر نزدم.
-ولی خیلی خوشبویی.
"جان به جانش کنند خوب بود.
اصلا خوبی به تن و قیافه اش می آمد.
شیک پوشش می کرد.
برند خاصی می شد عین یک دلبر واقعی!"
-عین تو!
حلقه ی دست پژمان تنگ تر شد.
-مرسی.
-بابت چی؟
-بودنت، آروم شدم.
-من کنارتم.
-می دونم.
آیسودا صورتش را به صورت زبر پژمان چسباند.
-بذار برم برات چای بیارم.
-باشه.
آیسودا بلند شد.
پیشانی پژمان را بوسید.
به آشپزخانه رفت.
یکی از آن چای های مخصوص و عطردار خاله بلقیس را درون لیوان ریخت.
بوی عطرش را دوست داشت.
گل محمدی ریخته بود با کمی هل!
اوف، جان بود این چای!
کمی شکر هم درون چای ریخت.
هرچند می دانست پژمان چای را معمولا تلخ می خورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💠ده فرد سمی که باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید
➖➖➖➖
✅آدمهای سمّی چه نشانههای دارند؟ از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت میکنید؟ و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها در این خصوص کدامند؟ سروکار داشتن با افراد سمّی اجتنابناپذیر است.
🔹آدمهای سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه تنها زندگیتان را نابود میکنند و جلوی پیشرفت شما را میگیرند، بلکه میتوانند شما را تا سطح خودشان پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند.
➖➖➖
1️⃣ شایعهپردازها
شایعهپردازها از بدبختی دیگران لذت میبرند. شاید در ابتدا سرک کشیدن به لغزشهای شخصی و حرفهای دیگران مایهی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خستهکننده میشود و به شما احساس شرم میدهد و دیگران را نیز میرنجاند.
2️⃣دمدمیمزاجها
برخی افراد هیچ کنترلی روی احساساتشان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساساتشان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور میکنند شما باعث بیقراری آنها شدهاید.
3️⃣ قربانیها
شناسایی قربانیها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی میکنید، اما با گذشت زمان، متوجه میشوید «زمان احتیاج» آنها، همهی وقت شماست. قربانیها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار میزنند و هر سرعتگیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل صعود جلوه میدهند.
4️⃣ خودبینها
خودبینها با حفظ فاصلهی شدید از دیگران، شما را از پای درمیآورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی میکنید میتوانید حدس بزنید که دور و بر خودبینها میپلکید. داشتن رابطهی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایدهای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید.
5️⃣حسودها
برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها میافتد، هیچ لذتی از آن نمیبرند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه میکنند. آنها به شما یاد میدهند موفقیتهای خودتان را بیاهمیت بدانید.
6️⃣ فریبکارها
آنها با شما مثل یک دوست رفتار میکنند. میدانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحالتان میکند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریبکارها همیشه از شما چیزی میخواهند و اگر به رابطهتان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفتهاند و چیزی به شما نیفزودهاند.
7️⃣دیوانهسازها (دمنتورها)
آنها همیشه نیمهی خالی لیوان را میبینند و میتوانند ترس و نگرانی را حتی به بیخطرترین موقعیتها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هماتاقیهای منفینگر داشتند احتمال منفینگر شدن و حتی افسرده شدن خودشان بسیار بیشتر بود.
8️⃣ غیرعادیها
افراد سمّیِ خاصی هستند که نیتهای بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر میبرند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقهای به شما ندارند.
9️⃣ عیبجوها
عیبجوها همیشه آمادهاند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری میکنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقهتان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیبجوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه میکنند.
🔟 مغرورها
مغرورها زمان شما را هدر میدهند، چون به هر کاری که شما انجام میدهید به چشم یک چالش شخصی نگاه میکنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواریهای شناختی دارند....
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺 حکم طهارت با آب قلیل 🌺
پرسش:
چگونگی طهارت گرفتن با آب آفتابه را توضیح دهید؟
پاسخ:
آیات عظام امام، بهجت، سیستانى، فاضل و نورى: اگر بعد از برطرف شدن بول، یک بار شسته شود، کفایت مى کند و فرقی بین آب لوله کشی و آب آفتابه نیست.۱
آیات عظام تبریزى، خامنه اى و صافى: اگر شستن با شیلنگ متصل به آب لوله کشى باشد، یک مرتبه شستن، کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، بنابر احتیاط واجب، باید دو مرتبه شسته شود.۲
آیه اللّه مکارم: اگر شستن با شیلنگ، متصل به آب لوله کشى شهر باشد، یک مرتبه شستن کفایت مى کند ؛ ولى اگر با آب قلیل باشد، باید دو مرتبه شسته شود.۳
تبصره👌
منظور از دو بار شستن مخرج بول این است، که باید بعد از برطرف کردن عین نجاست، آب بریزیم و بعد قطع کرده و سپس برای بار دوم آب بریزیم تا پاکی حاصل شود.
بنابراین حتی اگر یک آفتابه آب بریزید اما این قطع و وصل انجام نشود طبق نظر آقای مکارم پاکی حاصل نمی شود.
۱٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶٫
۲٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶ و خامنه اى، اجوبه الاستفتائات، س ۹۸٫
۳٫ توضیح المسائل مراجع، م ۶۶
✅
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5805658481146988090.mp3
2.12M
❗️شیطان جیبت را نزند!...
🔊 حجت الاسلام علی پناه
📛گاهی مجردها برای انتخاب همسر سراغ فردی میروند که هیچ شباهتی به آنها ندارد و فقط به یک دلیل خاص مورد تایید آنهاست.
✅یادتان باشد تنها با یک خصوصیت نمیتوان زندگی کرد.
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
اجاق گاز سخنگوی جدید:
کدبانوی محترم غذا حاضر است.
زن در حال چت کردن.
گاز :بانو غذا آماده است.
زن همچنان در حال چت کردن.
گاز :هووووی قررررتی خانوم غذات سوووووخت😒😂😂
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان دوستی دردسرساز
#پارت11
پوریا گفت
_مطمئنی نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
سر تکون دادم.دستش رو جلو آورد و در آغوشم کشید.
صدام رو کمی آروم کردم و گفتم
_من این جا معذبم پوریا.
_میخوای بریم یه جایی که خودمون دو تا تنها باشیم؟
سر تکون دادم.دستم و گرفت و بلندم کردم. از پله ها بالا رفتیم.
در اتاقی رو باز کرد و گفت
_بفرمایید پرنسس.
با لبخند وارد شدم، پشت سرم اومد و در و بست.
روی تخت نشستم و نفس آسوده ای کشیدم و گفتم
_دیگه ازم نخواه بیام توی این جمع ها پوریا من دوست ندارم اینجاها رو.می دونی که اهل رفیق بازی هم نیستم اولین باره دوست پسر دارم نمیخوام از حدی فرا تر برم
کنارم روی تخت نشست،با نگاهی خمار بهم زل زد و شالم رو عقب کشید و گفت
_گرمته خانمم.
دستی به گردنم کشیدم و گفتم
_فکر کنم
دستش به سمت دکمه های مانتوم اومد و یکی یکی بازشون کرد و مانتوم رو از تنم بیرون آورد.
خواستم چیزی بگم که متوجه نگاه سنگین و عجیبش روی شونه ها و خط سینه م شدم.
تنم داغ شد و شالم رو برداشتم که روی شونه هام بذارم اما مانع شد.
با چشم هایی که رو به بسته شدن بود سرش و جلو آورد و توی گردنم فرو برد.
#پارت12
سریع از جام بلند شدم و گفتم
_میخوام برم پوریا.
روی تخت دراز کشید و گفت
_حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من میترسی؟
قلبم تند میزد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم.
گفتم
_ازت نمیترسم اما میخوام برم من...
چشمام تار شد و ادامه دادم
_من باید برم.
نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت
_تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس.
با گذاشت لبهاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد.
پرالتهاب میبوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد.
من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چیکار میکردم؟
دستش رو توی دستم حلقه کرد و لبهاش و ازم دور کرد.
نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینهم رو بوسید.
تنم لرزید و گفتم
_نکن پوریا
صدای پر نیازش رو شنیدم
_تقلا نکن ترنجم،عقد میکنیم خیلی زود عقد میکنیم.
_اما....
زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد.
سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟
نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد.
متعجب گفتم
_این چه دودیه؟
حتی صدام رو نشنید.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از وحشتناک ترین اجراهای سال که چند تا سکته داشت
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
📌 مردان زمانی که خانم ها سرشان را روی شانه یا گردنشان می گذارند احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت می کنند
و این تکنیکى بسیار ظریف براى به دست آوردن قلب همسرتان می باشد
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت12-۱۳
سریع از جام بلند شدم و گفتم
_میخوام برم پوریا.
روی تخت دراز کشید و گفت
_حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من میترسی؟
قلبم تند میزد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم.
گفتم
_ازت نمیترسم اما میخوام برم من...
چشمام تار شد و ادامه دادم
_من باید برم.
نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت
_تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس.
با گذاشت لبهاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد.
پرالتهاب میبوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد.
من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چیکار میکردم؟
دستش رو توی دستم حلقه کرد و لبهاش و ازم دور کرد.
نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینهم رو بوسید.
تنم لرزید و گفتم
_نکن پوریا
صدای پر نیازش رو شنیدم
_تقلا نکن ترنجم،عقد میکنیم خیلی زود عقد میکنیم.
_اما....
زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد.
سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟
نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد.
متعجب گفتم
_این چه دودیه؟
حتی صدام رو نشنید.
#پارت14
چراغ اتاق خاموش روشن شد اول یک بار اما بعد انگار یک نفر مدام چراغ رو روشن و خاموش میکرد.
پس چرا پوریا نمیفهمید؟
دستش به سمت ساپورتم رفت که گفتم
_میخوای چی کار کنی پوریا؟
جواب داد
_میخوام یه حال اساسی بهت بدم خانمم.
خندیدم و گفتم
_مگه من خانمتم؟ببینم ما امشب عروسی کردیم آره
_آره خوشگلم عروس خودمی.
خندیدم.
_امشب عروسیمونه می شنوی؟از بیرون صدای دست میاد.
خندیدم... نفهمیدم... ندیدم... کور شدم.
حس نکردم توی اون اتاق پوریا چطوری لباس هام و از تنم در آورد.
فقط قربون صدقه هاش رو شنیدم.حرف های عاشقانه ش رو وعده هاش رو.
* * * * * *
با حس سر درد وحشتناکی چشم هام رو نیمه باز کردم و خواستم مامانم رو صدا بزنم که با دیدن تن برهنه ی پوریا مقابلم خشکم زد.
مثل برق نشستم و درد وحشتناکی که توی کمرم پیچید رو حس کردم.
نگاهم به تن برهنه ی خودم افتاد.به ملافه ی خونی... به پوریا...
اشک توی چشمم جمع شد و داد زدم
_عوضی تو چی کار کردی؟
از صدای دادم چشم هاش رو باز کرد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan