#رمان دوستی_دردسرساز
#پارت12-۱۳
سریع از جام بلند شدم و گفتم
_میخوام برم پوریا.
روی تخت دراز کشید و گفت
_حالا چه عجله ای داری خوشگلم؟از من میترسی؟
قلبم تند میزد،نه از ترس... حال عجیبی داشتم.
گفتم
_ازت نمیترسم اما میخوام برم من...
چشمام تار شد و ادامه دادم
_من باید برم.
نیم خیز شد و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.
کنارش روی تخت پرت شدم روم خم شد و گفت
_تو که اول و آخر مال خودمی پس از چیزی نترس.
با گذاشت لبهاش روی لبهام بهم اجازه ی حرفی نداد.
پرالتهاب میبوسید.حالم هر لحظه خراب تر میشد.
من مادر داشتم پدر داشتم اینجا چیکار میکردم؟
دستش رو توی دستم حلقه کرد و لبهاش و ازم دور کرد.
نگاه پر از شهوتش رو به تنم انداخت و سرش رو پایین آورد و قفسه ی سینهم رو بوسید.
تنم لرزید و گفتم
_نکن پوریا
صدای پر نیازش رو شنیدم
_تقلا نکن ترنجم،عقد میکنیم خیلی زود عقد میکنیم.
_اما....
زیپ لباسم و باز کرد و پیراهنم رو از تنم درآورد.
سردرد وحشتناکی داشتم.مگه اون دختر نگفت قرص سردرد بهم داده پس چرا...؟
نگاهم به سقف اتاق افتاد. از لای سقف دود میومد.
متعجب گفتم
_این چه دودیه؟
حتی صدام رو نشنید.
#پارت14
چراغ اتاق خاموش روشن شد اول یک بار اما بعد انگار یک نفر مدام چراغ رو روشن و خاموش میکرد.
پس چرا پوریا نمیفهمید؟
دستش به سمت ساپورتم رفت که گفتم
_میخوای چی کار کنی پوریا؟
جواب داد
_میخوام یه حال اساسی بهت بدم خانمم.
خندیدم و گفتم
_مگه من خانمتم؟ببینم ما امشب عروسی کردیم آره
_آره خوشگلم عروس خودمی.
خندیدم.
_امشب عروسیمونه می شنوی؟از بیرون صدای دست میاد.
خندیدم... نفهمیدم... ندیدم... کور شدم.
حس نکردم توی اون اتاق پوریا چطوری لباس هام و از تنم در آورد.
فقط قربون صدقه هاش رو شنیدم.حرف های عاشقانه ش رو وعده هاش رو.
* * * * * *
با حس سر درد وحشتناکی چشم هام رو نیمه باز کردم و خواستم مامانم رو صدا بزنم که با دیدن تن برهنه ی پوریا مقابلم خشکم زد.
مثل برق نشستم و درد وحشتناکی که توی کمرم پیچید رو حس کردم.
نگاهم به تن برهنه ی خودم افتاد.به ملافه ی خونی... به پوریا...
اشک توی چشمم جمع شد و داد زدم
_عوضی تو چی کار کردی؟
از صدای دادم چشم هاش رو باز کرد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت14
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند.
مادرم تمام زندگیاش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید.
تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»...
اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟
ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است.
چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند.
صدای گریهی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود.
همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم.
ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم.
نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم.
–خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه.
اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم.
وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود.
بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم.
چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم:
–آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید.
خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت:
–دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند.
گفتم:
–من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم.
ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم.
ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند.
بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت:
–صبر کنید زنگ بزنم آژانس.
–نه با مترو راحت ترم.
بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت:
–نمی برینش؟
ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.)
با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم.
با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت14
اعصابم خورد شده بود از صبح زود داشتم کثافت کاریای بابا ودوستاشو جمع میکردم تا الان که نزدیک ظهر بود هنوز تموم نشده بود.کلی پوست پرتقاله وتخمه رو زمین بود بطری های خالی مشروب روی میز بود کلی شم روی سرامیکا ریخته بود اشپزخونه که هیچی دقیقا انگار بمب ترکیده بود دیشبم که اوندم بابا نبود ووقتی زنگ زدم گفت نمیاد حالمو با اینکاراش بهم میزد.اخه بابا مگه تو چقدر میتونی تغییر کنی.بی حوصله روی مبل نشستم.فقط اشغالا رو باید دمه در میزاشتم.
تا عصر استراحت کردم ویک نیمرو هم خوردم وحاضر شدم که برم سرخاک.
گلای نرگسو روی سنگه قبر گذاشتم.یادش بخیر مامان عاشقه این گل بودی.وای مامان بابا خیلی بد شده همش اذیت میکنه.شبیه بچه ها شده.فکر نمیکردم نبودت انقدر داغونش کنه.تونمیدونی چقدر سخته.مامان اون خونه شبیه قبرستونه.مامان من اونجا رو خونه نمیدونم فقط یه جایی برای اینکه بخوابم میدونم.راااستی مامان امیر اومده خواستگاری بهار همونی که عکسشو نشونت دادم گفتی چقد نازه همون نیستی که این بهارو ببینی چقدر خرکِیفه.داره ذوق مرگ میشه.
خنده ی کوتاهی کردمو گفتم
من موندم امیر با کدوم عقلش اومده اینو بگیره.مامان اگه الان میتونستی حرف بزنی میگفتی بهار به خوبی از تو که خیلی بهتره.بعدشم یه نیشگونه محکم ازم میکندی.
اشکامو پاک کردنو گفتم
مامان حتی الان که سه هفته میگذره هم نتونستم باور کنم که دیگه هیچوقت نیستی.مامان من خیلی تنهام خیلی.
پاشدم ساعت ۷بود باید میرفتم باباهم تا یک ساعت دیگه میومد
مامانه قشنگم من دیگه میرم تا بابا نیومده تا باز یه تیکه ای بهم بندازه
از مامان خدافظی کردمو برگشتم خونه بابا نیومده بود معلوم هم نبود از دیشب کجا رفته که سرش گرمه.هوا واقعا سرد شده بود اوایل دی بود واوج سرما.یک سوپ گرم وخوشمزه درست کردمو چایی هم دم کردم یکم منتظر موندم تا بابا برگشت.
من-سلام بابا.خوبی؟
طبق معمول جوابمو ندادو رفت بالا.باید یه بهونه ای پیدا کنم وبرم اتاقش تا بفهمم چیکار کرده ماشینارو آهاا چایی بهترین بهونس یه لیوان چایی ریختم ودره اتاقشو زدم.ورفتم تو.روی تخت دراز کشیده بود تازگی ها خیلی لاغر شده بود زیر چشماش سیاه بود.
من-بابا چایی اوردم برات
بابا-بزارش روی پاتختی بعد برو بیرون
چایی رو گذاشتم رفتم سمته در نه اگه الان نپرسم دیگه نمیشه.برگشتم سمته بابا ومن من کنان گفتم:
من-اممم میگم چیزه بابا.. شما ماشینارو چیکار کردی.
بابا سرجاش نشست وگفت:
بابا-به تو ربطی نداره.ماشینای خودم بوده هرکاری هم دلم بخواد باهاشون میکنم
من-ولی بابا اخه ماشینای غیب شدن یه دفعه
صداش بلند شد وگفت
بابا-دست از سر من برمیداری یا نه؟
من-اگه بگی ماشینارو چیکار کردی اره
صداش دیگه تبدیل به داد شده بود
بابا-فروختمشون حالیته فروختمشون حالا برو بیرون دیگه
چشمام گرد شد
من-چی؟فروختیشون؟
بابا کلافه اومد سمتم هولم داد بیرونی درو محکم به هم کوبید.
یعنی چی که فروختشون اخه براچی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan