eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊مفیدترین آب میوه ها 🔸آب انبه پیشگیری از سرماخوردگی 🔸آب سیب جلوگیری از بیماریهای قلبی و سکته 🔸آب آلبالو برای بی خوابی شبانه 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
*چه ازدواج کرده و چه ازدواج نکرده باشید،* *لطفا این را بخوانید.* وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه می‌گذرد !! من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا ؟؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید و به من گفت تو مرد نیستی ! آنشب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم !! من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود همسرم می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم، چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر سر بلند بلند جلوی من گریه را سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه ام خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. به او توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک فرصت یک ماهه قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود !!! برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌ تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت: هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد !!! از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت : اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کارش برود. منهم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام ! فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام !؟ در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت: همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه
پسرم وارد اتاق شد و گفت: بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری !! برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود !! همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. منهم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم: واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت راکم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد !! از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، من دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. او با تعجب نگاهی به من انداخت،، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم وگفتم: متاسفم. من نمی‌خواهم همسرم را طلاق بدهم، زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام شوکه شده بود ، احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. سیلی محکمی به گوشم زد و بعد در را کوبید و زد زیر گریه !! از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم: تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیرون می‌آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلهای در دستم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی داخل شدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است !!! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم !! او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست مرا از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. همین جزئیات ریز زندگی، مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد، اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. *سعی کنید با همسرتان دوست باشید و او را درک کنید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.* http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 گاه مشاهده می‌شود بین خواهر و برادرهای نوجوان، و مشاجره رخ می‌دهد و وقتی از طرف والدین نصیحت می‌شوند از سر شیطنت یا لجبازی، نصیحت پدر یا مادر را مثل بر سر یکدیگر می‌کوبند و حتّی گاه یکی از آنها در حین نصیحت شدن دیگری، با اشاره و چشم خوشحالی همراه با از خود نشان می‌دهد و بعضاً با جملات طعنه‌آمیز به خواهر یا برادرش می‌گوید: "دیدی گفتم تو اشتباه کردی!" در نتیجه طرف مقابل، به خود ادامه خواهد داد. 💠 گاه در زندگی مشترک، با از سخنران، مشاور و یا مطلبی داخل کتاب مواجه می‌شوید اگر در آن لحظه‌ی حیاتی، عکس‌العمل شما مثل دوران بچّگی طعنه‌آمیز و همراه با و تحقیر کردن همسرتان باشد یقیناً اثر عکس دارد. 💠 امّا اگر طوری وانمود کنید که خطا و اشتباهی که موضوع گفتگوی مشاور یا سخنران است ربطی به همسر من ندارد و منفی از خود نشان ندهید این رفتار بزرگوارانه‌ی شما باعث می‌شود تا نزد همسرتان شده و امنیّت روانی را برای او ایجاد کنید تا او تصمیم به رفتار خود بگیرد. 💠 در صورت مشاهده‌ی همسر برای اصلاح رفتارش و تغییرِ ولو جزئی، حتماً از او به دور از کنایه و منّت، و تشکّر کنید تا به روند اصلاح رفتارش ادامه دهد. 🌹🌷🌺🌸🌷🌹🌷🌸🌺🌷🌹🌸🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و سوم رسیدیم به همان حیاط زیبا، بنیامین را ولش می کردي، یک ریز حرف می زد، از هندسه و ریاضی شروع کرد و تا در و پنجره و دیوار ادامه داد، از بعضی حرف هایش خوشم می آمد، اطلاعات خوبی داشت. گفت: اگر گفتی چرا شیشه هاي پنجره آن جا زرد و قرمز و نارنجی است. با اشاره دستش رد پنجره موردنظر را گرفتم، هر فکري کردم، چیزي به ذهنم نرسید ولی ساکت نماندم، گفتم: خب معلوم است، وقتی آفتاب به آن شیشه هاي رنگی می زند، فضاي اتاق عاشقانه می شود و کسی که توی اتاق است لذت می برند. گفت: نه.... آنجا سالن غذاخوري ماست، و قرمز و زرد و نارنجی از رنگهاي گرمند،خاصیت رنگ هاي گرم این است که اشتهاي آدم را باز می کند و وقتی نور آفتاب از شیشه هاي رنگی آنجا رد می شود، آدم دوست دارد بیشتر غذا بخورد. از اطلاعاتش تعجب کردم، فکر می کردم از آن بچه هاي شیطان باشد که چیزي جز بازي سرشان نمی شود. -چه جالب، حتماً این قصر کار معمارهاي ایرانی است، حالا بگو ببینم آبی از رنگ هاي سرد است یا گرم؟ - سرد. با انگشتم شیشه های سالن دیگري را نشان دادم و گفتم: - پس چرا آنجا از شیشه هاي آبی و قرمز استفاده شده است؟ در حالی که آبی رنگ گرم نیست! انگار منتظر سؤالم بوده باشد با بلبل زبانی گفت: - سؤال قشنگی پرسیدي؟ ولی همه جا که سالن غذاخوري نیست تا از رنگ هاي گرم استفاده شود، آنجا اتاق استراحت پدر است. - من که نخواستم بدانم چه کسی آنجا میخوابد. گفتم چرا شیشه هایش..... - چرا می پري وسط حرفم، صبر کن تا بگویم، شیشه هاي آبی و قرمز شاید هیچ ربطی به هم نداشته باشند ولی از ترکیب این دو رنگ، رنگ بنفش به دست می آید و رنگ بنفش تنها رنگی است که حشرات مثل پشه و مگس از آن فرار می کنند ،وقتی آفتاب به آن پنجره می تابد نور از هر دو شیشه رد می شود و رنگ بنفش به دست می آید که آن اتاق را بهترین محل براي آرامش می سازد. همینطور قدم می زدم و بنیامین هم فنر وار راه می رفت و حرف می زد. گفتم: تو که درس خواندن را دوست نداري می دانی همه این حرف هایی که زدي علمی بود. گفت: همه اینها کار پول است. گفتم: تو می توانی خودت اینها را یاد بگیري. خنده کودکانه اي کرد و گفت: آخر وقتی پول می تواند همه این کارها را انجام دهد من چرا به خودم سختی بدهم. مانده بودم چه بگویم، مطمئن بودم حوصله نصیحت شنیدن ندارد، وگرنه برایش می گفتم که پول با علم چقدر فرق دارند. خودش به حرف آمد و گفت: - من دوست دارم بدوم، بازي کنم ولی هر روز عاطف براي من داستان سکاکی را تعریف می کند. دیگر حالم از این داستان بهم می خورد. داستان سکاکی را می دانستم ولی دوست داشتم از زبان خودش بشنوم. - سکاکی دیگر چه موجودی است؟میتوانی داستانش را برایم تعریف کنی؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و چهارم -سکاکی مردي چاقو ساز بود که بهترین چاقوها را می ساخت، هیچ کسی مثل او نمی توانست چاقو بسازد، سکاکی بهترین چاقویش را برمی دارد تا به عنوان هدیه تقدیم پادشاه کند، به قصر می رود و پادشاه گرم حرف زدن درباره هدیه اش بوده، یعنی همان بهترین چاقو، همان لحظه عده اي از عالمان وارد قصر می شوند، با آمدن عالمان سکاکی می رود کنار، یعنی نه اینکه برود کنار، بلکه شاه با دیدن عالمان دیگر توجهی به سکاکی نمی کند. و سکاکی ناراحت می شود و کنار می رود. من می گویم اي کاش سکاکی براي هیچ وقت ناراحت نمی شد. - چرا؟ - چون آنوقت من هیچ وقت این داستان را نمی شنیدم. - عجب،خب بعدش چی شد، سکاکی از قصر بیرون رفت، رفت توي مکتب خانه. - نه....، تو خوب بلد نیستی، سکاکی وقتی بی توجهی پادشاه را دید تو فکرش با خودش حرف زد. - توي دلش یا توي فکرش؟ - عـــــــ.........ـه، همان توي دلش ، به خودش گفت: ببین که بهترین چاقویی را که ساخته بودي تا بهترین هدیه را به پادشاه بدهی، پادشاه با دیدن آن عالمان چگونه هدیه ات را پس زد. سکاکی از قصر بیرون آمد و تصمیم گرفت که از آن به بعد چاقوسازی را کنار بگذارد و در آن سن زیاد به یادگیري علم مشغول شود. اما سکاکی که حافظه کمی داشت و در آن سن بالا نمی توانست چیزي را یاد بگیرد. سکاکی صبح زود به مکتب خانه می رود و کنار بقیه شاگردان می نشیند و به مکتب خانه دار التماس می کند که به او اجازه دهد تا درس بیاموزد. مکتب خانه دار اجازه نمی دهد و سکاکی باز هم التماس می کند، باز هم مکتب خانه دار اجازه نمی دهد اما سکاکی باز هم التماس می کند.بازهم التماس میکند ،باز هم التماس میکند ،تا اینکه مکتب خانه دار اجازه میدهد او به مکتب خانه بیاید. سکاکی از همان روز تصمیم می گیرد که آنقدر خوب درس بخواند تا بتواند از همه عالمان سر باشد. استاد درسش را می دهد و به همه شاگردان می گوید که فردا براي تمرین جمله اي را حفظ کنند. آن جمله هم این بود؛ (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.) سکاکی وقتی از مکتب خانه بیرون می آید، تا خانه هزار بار این جمله را تکرار می کند که: (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.) تمام بعد از ظهر این جمله را تکرار می کند و حتی شب تا دیر وقت بیدار می ماند و این جمله را تکرار می کند که : استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاك می شود. (( دیگر سرم داشت درد می گرفت: دوست داشتم با صداي بلند فریاد بزنم غلط کردم تا از پر حرفی بنیامین خلاص شوم ولی او لحظه اي آرام نمی گرفت.)) سکاکی صبح زود با آمادگی کامل در مکتبخانه می نشیند و استاد از او سؤال می پرسد: که دیروز چه گفتم؟، سکاکی هم می گوید: سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاك می شود. استاد با شنیدن این جمله عصبانی می شود و شاگردان دیگر که سن وسال کمی داشتند براي سکاکی میخندند و او را مسخره می کنند. سکاکی از یادگیري علم ناامید می شود و به جنگل میرود، در همین حال زیر تخته سنگی دراز کشید که از بالاي آن آب چکه می کرد و به جنگل می رود، رو به روي یک چشمه می نشیند و فکر می کند و از یادگیري علم پشیمان می شود. سکاکی فکر کرد و فکر کرد، باز هم فکر کرد اما وقتی دید که یک قطره آب از زیر آبشار می آید و به یک تخته سنگ می خورد از فکر بیرون آمد. خوب به تخته سنگ نگاه کرد. دید که قطره آب سنگ را سوراخ کرده است، سکاکی وقتی آن سنگ را دید توي فکرش گفت. - توي فکرش یا توي دلش؟ - همان توي دلش، توي دلش گفت وقتی یک قطره آب با تکرار و مداومت می تواند سنگ را سوراخ کند، چرا من نتوانم بالاخره من هر چه باشم از آن سنگ سخت تر نیستم، بالاخره من هم یاد می گیرد. سکاکی از آن روز به بعد درس خواند و درس خواند تا اینکه یکی از علماي بزرگ شد و کتابهاي مهمی نوشت. همینطور که به حرف هاي بنیامین گوش می دادم، متوجه شدم که رسیدیم به یک راهرو، راهرو مثل راهروهاي دیگر قصر بود، با همان کاشی کاري هاي فیروزه اي و طرح گل هاي زیبا، به خاطر همین زیاد حساس نشدم وبه قدم زدن ادامه دادم ولی بعد از چند لحظه به حیاط دیگري رسیدیم که من تا به حال آنرا ندیده بودم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و ششم پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت: -بیا بنشین جوان روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت: عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید. تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم. طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست. طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم: - شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم. -یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟ - فکر می کنم از سینه باشد. - خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟ نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. لبخند اعتماد می زدم و گفتم: - خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم. پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت: - نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟ به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من. در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد. طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت: - الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم. در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت: - این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم. روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از حجره طبیب بیرون رفتم. همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای بنیامین می آید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ⭕️ اگر یکدیگر را دوست ندارید به جایی نمی‌رسید! 💠 اگر کسی، مومنی را به عنوان در آغوش بگیرد یا با او دیدار کند، مثل این است که خدا را در عرش زیارت کرده است. چه حرف عجیبی است درباره‌ی انسان!! این معنای است: «مَن زارَ أخاهُ المُومِنَ کَمَن زارَ اللهَ فی عَرشِهِ»؛ این تعریف انسان است. یعنی انسان موجودی است که می‌تواند دیدن او به معنای دیدن خدا باشد. 💠اگر همدیگر را دوست ندارید به جایی نمی‌رسید. وقتی که دوست نداری از او جدایی، وقتی از او جدایی تو را تنها گیر می‌آورد. وقتی تنها گیرت بیاورد می‌خوردت، قورتت می‌دهد. شیطان گرگ است دنبال زمانی می‌گردد که تو از رفقایت جدا شده‌ای، توصیه می‌کنم که همدیگر را دوست بدارید و این را به عنوان یک برای خودتان قرار دهید. جدی بگیرید. 🔰 پ.ن: فراموش نکنید که همسرتان یکی از مصداق‌های اصلی این سخنان است.👌 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامس تریدنت امریکایی http://eitaa.com/cognizable_wan
که در آن مهربانی هست و ساکنینش می خندند بهتر از ست، که مردمانش دلتنگ هستند 👇 باید زد به روزگار وگرنه دیر یا زود می کند سنگ اگر باشی می کند شیر اگر باشی می کند باغ اگر باشی می کند شاه اگر باشی می کند ثروت ار داری می کند گاز را بگرفته می کند عاقبت از عمر می کند... گر زدی به روزگار ریش را چرخانده می کند دل به تو داده می کند خویشتن فرش می کند عشق را نور می کند خاک اگر باشی می کند کورش ار باشی می کند رستم ار باشی می کند آشپز باشی می کند پس و بخندانید هم خنده دنیا را می کند... 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
در ٤٠ سالگی افراد با تحصیلات کم و زیاد مثل همند (حتی افراد با تحصیلات کمتر پول بیشتری در می‌آورند)؛ در ٥٠ سالگی زشت و زیبا مثل همند (مهم نیست چقدر زیبا باشین. توی این سن چروک ها و لک هاي تیره رو نمیشه مخفی کرد)؛ در ٦٠ سالگی مقام بالا و پایین مثل همند (بعد از بازنشستگی حتی یه پادو هم از نگاه کردن به رییسش اجتناب می کنه)؛ در ٧٠ سالگی خونه‌ی بزرگ و کوچک مثل همند (تحلیل مفاصل، سختی حرکت، فقط یه محیط کوچیک برای نشستن لازمه)؛ در ٨٠ سالگی پول داشتن و نداشتن مثل همند (حتی موقعی که بخواین پول خرج کنین نمی دونین کجا خرجش کنین)؛ در ٩٠ سالگی خواب و بیداری مثل همند (بعد از بیداری نمیدونين چیکار كنين)؛ 👈 زندگی رو آسون بگیرین. هیچ معمایی نیست که بخواید حلش کنین. در طولانی مدت همه ی ما مثل همیم. پس تمام فشارهای زندگی رو فراموش کن و ازش لذت ببر ...! 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌✅موها را قبل از خواب برس بزنید اگر با موهای گره خورده به رختخواب بروید در صبح گره های مو دوچندان می شود این کار منجر به شکستگی موهای تان می شود . بنابراین حتما قبل از خواب موهایتان را خوب برس بزنید 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
🔰 آبگوشت گوسفندی خون ساز است 🔰 اگه در هفته حداقل ۲ بار مصرف کنید 🔰 افرادی که دچار کم خونی شده اند را درمان می کند و خون مفیدی را به بدن می رساند 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
*اعلام خطر در مورد واکسن کرونای ایرانی* *بنا بر اخبار موثق:* ‏میگن توی واکسن کرونای ساخت وطن یه ژنی کار گذاشتند که آدم رو برای نماز صبح همیشه بیدار میکنه. موعد خمس هم که برسه تا خمس ندی یه جایی از بدنت دائم میخاره و همچنین جلوی هر آخوندی که برسی ناخودآگاه سلام میکنی و هر روز جمعه تا نماز جمعه نری قسمتی از بدنت تحت فشار خواهد ماند ؟! و مواقع راهپیمایی ها از جمله ۲۲ بهمن تا نری و شرکت نکنی نمی تونی بعدش بخوابی ؟! و هرساله نیز خودبخود این ژن بروز میشه و اپشن های جدید بهش اضافه میشه ؟! منبع سکینه آمپول زن خواهر دکتر نمکی 😆😆😆 http://eitaa.com/cognizable_wan https://t.me/hookede
دو عبارت خسته ام و حالم خوب نیست را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بی حالی و بیماری خود را درمان کرده اید. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز برای چک کردن گوشی سرتان را بیش از اندازه خم نکنید!🤔 درتصویر بالا☝️مشاهده میکنید خم کردن سر هنگام نگاه کردن به گوشی چه میزان برگردن فشار می آورد که عامل اصلی آرتروز گردن است 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️ بانگ تکبیر الله اکبر امشب ساعت 21 از تمامی منازل و بلندگو های مساجد و خانه ملت ایران پخش میگردد. همه مان یکصدا می گوییم: الله اکبر 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑چرا انقلاب کردیم ؟ رژیم پهلوی سه ویژگی مهم داشت : ۱. رژیمی فاسد بود. ۲. رژیمی مستبد بود. ۳. رژیمی وابسطه بود. درمورد وابستگی آن همین بس که : در کتاب عقاب و شیر جیمز بیل ص ۳۲۷ از قول ژنرال ویلیامسون رئیس مستشاران امریکا در ایران می گوید که در پایان ماموریت دوساله (۱۹۷۱ تا۱۹۷۳) که به نظرم دویست سال طول کشید . دراین مدت در مورد ۷۰۰قرارداد به ارزش ۴ میلیارد دلار مذاکره کردم . ایران مرکز معامله ی خوبی بود . این کشور بوفه ی بازرگانان نام گرفته بود . همچنین مایکل لدین : در کتاب کارتر و سقوط شاه ص ۳۰ می نویسد که در برابر هر دلار ی که امریکا برای خرید نفت ایران خرج می کرد ایرانیها ۲ دلار برای خرید تجهیزات نظامی و سایر کالاها به امریکا بر می گرداند. این بود وضعیت قبل از انقلاب . ✍ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔲 *یک وقت فکر نکنیم خوارج* زنا کار، شراب خوار، حرام خوار بودند. نه… خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن…* 🔲 به قول رهبر معظم انقلاب، تحلیل سیاسی نداشتند* 🔲 داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدیم و یک نکته مهم: 🔲خوارج عبدالله و همسر باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند، وی از شیفتگان حضرت علی (ع)بود،یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم: خوارج سر عبدالله را جدا میکنند سپس شکم زن باردار او رابا شمشیر پاره میکنندو جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سرجنین را هم با شمشیر جدا میکنند به چه جرمی؟ به جرم....عشق به علی (ع) بعدکنارآب رفته ووضو میگیرند. راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد. بعدازنمازنزدیک درخت خرما می آیندخرمایی از درخت به زمین می افتد، یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد،که یکی دیگرازخوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک، ازکجا میدانی که صاحب درخت راضی است.مردخرما روازدهان بیرون انداخت... نکته رو داشتید: *به مال حرام حساس بودند.* *نماز طولانی میخواندند.* ولی *بصیرت نداشتند.* *تحلیل سیاسی نداشتند.* جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و امام علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند.وبعداز حکمیت هم که دیدند فریب خوردندباز، رو در روی ولایت ایستادن*من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام.* *قاتل علی(ع) کافر نبود...* ابن ملجم زمانی در کنار علی(ع) شمشیر می زد.ابن ملجم پس از به  خلافت  رسیدن امام علی(ع) با او بیعت کرد، در جنگ جمل  در کنار او جنگید … اما پس از  جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج  پیوست.او در جنگ نهروان با علی (ع) نبردکرد واز معدود افراد بازمانده ازاین جنگ بود. وامام صادق (علیه السلام) فرمودند : تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند. فاصله حق وباطل این گونه بهم نزدیک است. سابقه دار بودن وکنار امام علی (ع) بودن، دلیل بر سعادت نیست. 🔲با علی (ع) ماندن هنر است.* تاریخ وسرگذشت صحابه دراسلام راکه بخوانیم امروز را بهتر می توانیم درک کنیم... با بصیرت باشید با امام علی(ع)در بدر بودن شرط نیست ای برادر نهروان در پیش روست پشت پرده یک دروغ تاریخی معروف است هویدا در دادگاه انقلاب درباره عملکردخود به قاضی میگوید: در دوران صدارت من، قیمت خودکار بیک ثابت بود و همیشه ۵ ریال! سلطنت طلبها حالا با فراموشی بعضی مردم میگویند: «ای داد بیداد! حیف! چرا بجای اعدام، کسی از او نپرسید رمزموفقیت و مدیریت تو چه بود!» اتفاقاازاو پرسیدند که چطورچنین حرفی میزنی.. توتورم را از ۳ درصد در عرض سیزده سال به ٢۵ درصد رساندی. قیمت غذا و مسکن ٢۵ برابر شده! هویدا میگوید: دقت کنید:من غذاوملک رانگفتم.من خودکار را گفتم.چون کسی درس نمیخواند، کسی خودکارنمیخرید.این بود رمز مدیریت وعوام فریبی شاهنشاه ومن.بایک خودکار و موزدادن در مدرسه، کاری میکردیم که هیچکس نپرسد روزی۶ میلیون بشکه نفت کجا میرود؟* بله، تاریخ را با دروغ به مضحکه نکشید... 🔲 هویداراخود شاه بجرم فسادمالی دستگیرکرد و وقتی شاه در دی۵٧ از ایران فرارکرد، غذای سگش را برد ولی هویدا را نبرد. 🔲 نگذاریدبه شمادروغ بگویند وقتی گرگ حمله می‌کند، با صدای بلند حمله می‌کند و فرصتی برای واکنش دارید. اما وقتی موریانه هجوم می‌آورد، ازهمان ابتدا مخفیانه وبی سروصدا از ریشه به جان و دارایی‌تان می‌افتد. ایستادن در برابر گرگ، شجاعت می‌خواهد و دفع خطر موریانه 🇮🇷🇮🇷(بصیرت)🇮🇷🇮🇷 🔲"بصیرت" سواد نیست "بینش" است. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت"ها نباشد، بلکه همواره چشمت به "شاخص"ها باشد 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می‌تواند "مسجد ضِرار" باشد . و پیامبر(ص) آن را خراب کند. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی جانباز صفین می‌تواند قاتل حسین(ع) در کربلا باشد! 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی‌توانی آغازگر باشی اما وقتی شروع کردید باید آن را از ریشه بدر آورید. 🔲 بصیرت، یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری"ها را به اعتدال نشناسی! 🔲 بصیرت، یعنی اینکه بدانی معاویه ها، به سست عنصرهای سپاهِ علی(ع ) دل بسته‌اند!.. 🔲 بصیرت یعنی اینکه بدانی: تاریخ تکرار می شود، نه با جزئیاتش، بلکه باخطوط کلی اش. 🔲 چرا علی علیه السلام دنبال عمار می گشت؟* 🔲 چون عمار کسی بود که با بصیرت بود!🇮🇷 ⚪دشمن شناس بود! ⚪امام شناس بود! ⚪جبهه شناس بود! *🔲 هر جا که حس میکرد باید روشنگری بکند همانجا آتش به اختیار عمل میکرد!* *🔲 هر جا که میدید شبهه ای ایجاد شده سریعا اقدام میکرد!* *🇮🇷یک آتش به اختیار اول از همه باید جبهه را بشناسد🇮🇷 🔲 دوم افراد خودی رااز دشمن تشخیص بدهد! http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهپیمایی مجازی ۲۲ بهمن: علاقمندان با ورود به سامانه www.bahman99.ir نام و نام خانوادگی خود را ثبت کرده و با انتخاب شعار و پوستر مورد علاقه در این راهپیمایی مجازی شرکت می کنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
https://digipostal.ir/bahman22 کارت پستال #۲۲بهمن ۲۲ بهمن روز پیروزی ایران مبارک http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا