فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ولادت امام سجاد(ع) مبارک🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
سمنو داروی طول عمر و آرامش اعصاب
سمنو، داراى ویتامینهاى K-E-A و گروه ویتامینهاىB12,B8, B5, B3, B1 و مواد مهم دیگر مانند:فسفرکرومیوم روى سلنیوم آهن و مس است
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
https://digipostal.ir/spring-coming
عید ۱۴۰۰ پیشاپیش مبارک
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺سود سهام عدالت واریز شد🌺
🔹۴۳ میلیون و ۶۵۰ هزار و ۶۱۸ نفر از مشمولان سهام عدالت، نیمی از سود از سهام خود را دریافت کردند.
🔹آن دسته از هموطنانی که هنوز شماره حسابی را برای دریافت سود معرفی نکرده اند میتوانند از طریق مراجعه به سایت www.sahamedalat.ir مشخصات حساب خود را تکمیل کنند.
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچکس نرمال نیست انمیشین عروسکی کوتاه و فوقالعاده است از رنجی که همه ما همیشه در طول زندگی میکشیم تا خود واقعیمان را از دیگران پنهان کنیم، چون تصور میکنیم خودِ واقعی اطرافیان ما و دیگران خیلی بهتر از ماست .
اما واقعیت این است که هیچکس نرمال نیست و همه ما با رنج در حال پنهان کردن خود ِواقعی مان از دیگران هستیم .
انیمیشن : کاترین پروز به سفارش انجمن خیریه چالدلاین انگلستان
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوس داشتی امسال عید با کی اونجا میبودی ؟😍
آبشار نیاگارا
قدرت آن در حدود 5 میلیون اسب بخار تخمین زده شده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
آموزش پختن شوهر:
شوهر را در دیگی از محبت و توجه قرار بده (شعله را کم کن)
روی آن عشق و مهربانی میریزین (مواظب باشین غرق نشود!)
با کمی لبخند طعم دارش کنین (کم باشه تا فکر نکنه خل شدین..!)
مواد را با قاشقی از اعصاب فولادین آرام هم بزنین (باید تحمل کنین تا قوام بده!!)
با دری از اعتماد آنرا محکم کنین (تا جا بیفتاد)
افزودن 5 ادویه را فراموش نکنین: (بحث نکن. دعوا نکن. غر نزن. چشم و هم چشمی نکن. بد فامیلشو نگو!)
در نهایت اگه دیدی درست نشد،
محکم درشو ببند،
شعله رو زیاد کن.
بذار ته بگیره بسوزه...😜
راحت شی از دستش...
والااااا....
صبر و تحمل تا چقدر...
خانمها کپی آزاد! 😜😜
#طنز
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌞🌞یکسال گذشت🌝🌝
😣بعضیهادلشون شکست😢
😡بعضیها دل شکوندن👿
😍خیلیهاعاشق شدن❤️
😪وخیلیهاتنها شدن💔
👴خیلیهاازبینمون رفتن🚶
👶خیلیهابینمون اومدن👪
😥گریه کردیم😭
☺️وخندیدیم😊
🙏آرزودارم🙏
🍂🍁سالی که 🍂🍁
🌷که درپیش دارید 🌷
🌻آغاز روزهایی باشه🌻
🌸که آرزوشو دارید🌸
💕و به آرزوهات برسی💕
💰پول💰
🏠خونه 🏠
🚗ماشین🚗
💑عشق و همسر💑
💪سلامتی💪
🌟و هرچی تو دلته🌟
ا💛💙💜💚❤️ا
پیشاپیش عیدتون مبارک 🌹🌹
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب باشید تا اینجوری گول شعبده بازها را نخورید!😂
🅱️ http://eitaa.com/cognizable_wan ☜
کلیک کن روی لینک ماه تولدت و تبریک عیدت رو بگیر❤
نوروز ۱۴۰۰ مبارک ...
🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️
فروردین
https://digipostal.ir/spring-coming
اردیبهشت
https://digipostal.ir/hamesal
خرداد
https://digipostal.ir/nowruz
تیر
https://digipostal.ir/1400cow
مرداد
https://digipostal.ir/nowruz1400
شهریور
https://digipostal.ir/nowruz-friend
مهر
https://digipostal.ir/salnoe
آبان
https://digipostal.ir/salnoo
آذر
https://digipostal.ir/nowspring
دی
https://digipostal.ir/eydnow
بهمن
https://digipostal.ir/mobarak
اسفند
https://digipostal.ir/harnowruz
بفرست واسه هر کسی که دوستش داری
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
بزن تا باز بشه .سوپرایز میشی🎊
https://goo.gl/yMocU9
لینک کانال👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ، یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
✍️ پیامبر اکرم(ص) فرموده اند: اگر ميتوانيد هر روز را نوروز كنيد؛ يعني در راه خدا به يكديگر هديه بدهيد و با يكديگر پيوند داشته باشيد.
✍️ امام علي(ع) فرموده اند: هر روز را كه در آن روز معصيت خدا نشود و گناهي انجام نگيرد، عيد است.
✍️ امام صادق(ع) فرموده اند: هیچ روز، نوروز نیست مگر آن که ما در آن روز انتظار فرج می کشیم. نوروز، روزی است که قائم آل محمّد(عج) ظاهر خواهد شد.
✍️ در مفاتيح آمده: چون نوروز شود، غسل کن و پاکیزه ترین جامه های خود را بپوش و به بهترین بوی های خوش خود را معطر گردان و چهار رکعت نماز بگذار و بعد از نماز به سجده شکر برو.
✍️ مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی همیشه قبل از تحویل سال مقید بودند که 365 مرتبه دعای «یا مقلّب القلوب» را به طور کامل بخوانند و برای اینکه این دعاها، تا لحظه تحویل سال تمام شود، از یک ساعت قبل از اعلام عید، شروع می کردند و مشغول خواندن این دعای شریف بودند. ایشان بعد از لحظه تحویل سال هم، مقید بودند که اوّلین چیزی که میل می کردند تربت امام حسین(ع) باشد.
⭕️ سال نو بر همه شما مباركباد، ان شاء الله سالی پر از خیر و برکت و سلامتی داشته باشید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_پنجم
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه
لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام
ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم
نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم.
ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر
ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه
ــ مردشورشو ببرن
ــ بله؟
ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار
به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم
ــ لطفا کلید منو لطف کنید
پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره
میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه
کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه
ــ بهت گفته بودم نه؟
ــ چیو
ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی
مثل مودرجهت باد به هم میریزم
و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه
یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش...
کلید رو تو هوا میقاپم و میگم
ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
باصدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم
با تعجب نگاش میکنم.
ــ چته تو؟
نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره.روی تختش پیچ و تاب و میخوره.هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم
از جام بلند میشم بااخم نگاهش میکنم
ــ گوشی من دست تو چیکا میکنه؟
خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه
پاهاش روروی هم میندازه و میگه
ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه...
و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره
عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذدیواری صفحه گوشیم بود
موبایلم رو ازدستش میکشم و ازرو تخت بلند میشم
ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد
لیلی ــ جدا؟
ــ بعله
ــ اسمش چیه
ــ عبدالحمید حسینی
موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم
دیگه اثری از لبخندروی لبهای لیلی نیست
لیلی ــ از اقوامته؟
ــ نه...
ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟
با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم.همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند
رفته بودم دارحمه ـ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم...
بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد.تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی محرک پاهام به اون سمت شد.
وارد گلزار شدم.توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد.نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که روبه روی قبراون بود نشستم.رب ساعتی محوش شده بودم.مدام نوشته های روی قبر رومیخوندم.دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم میره.بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم.پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود....
با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد...
خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود .صورتم از اشک خیس خیس شد.هربار با ناباوری پوستررو میخوندم...
ازاون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی...
http://eitaa.com/cognizable_wan
به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم
قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم.
نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده.
وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک
لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من
با بی حوصلگی روبروش میشینم.
من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم.
لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن.
منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه
لیلی ــ توچی میخوریــ؟
شونه ای بالامیندازم و میگم
ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده
ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم...
لبخندی روی لباش نمایان میشه
ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم
بروبر بهش نگاه میکنم
خنده ی ریزی و میکنه و میگه
ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره
ــ چی هس؟
ــ نمیدونم...
بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده...
هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه...
بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم.
که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع...
با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه
تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن
باتشربه لیلی میگم ــ تو بهشون گفتی بیان؟
لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه
ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و شروع به گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست و لی بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرااینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ایشالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم هلی بلند ازش دور میشم
http://eitaa.com/cognizable_wan
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
http://eitaa.com/cognizable_wan
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ عــــلو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
ادامه دارد ❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️اگر زخم معده دارید این خوراکی ها را نخورید👇
🔺 قهوه
🔺گوشت قرمز
🔺شیر و دیگر محصولات لبنی
🔺نوشیدنی های گازدار
🔺الکل
🔺غذای های تند و ترش
🔺 نمک و غذا های شور
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
عرق انسان به خودی خود بویی ندارد؛اما بعد از ترشح شدن توسط غدد تعریق و آمیخته شدن آن با برخی باکتری های روی پوست بوی بدی از آن تولید می شود.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک انسان کامل...
انسانیست که از هر دو وجه زنانگی و مردانگی روحش بهره میبرد.
اگر قرار است جایی عشق بورزیم،
اگر قرار است جایی محکم و استوار باشیم،
اگر قرار است یک بحران روحی را بسختی طی کنیم،
اگر قرار است جاهایی زیباپسند و حساس باشیم...
در همهی موقعیتها نگاه نکنیم که زن هستیم یا مرد...
آنچه روحمان تشنهی اوست را ببینیم و حس کنیم و انجام دهیم.
کارل گوستاو یونگ
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ
ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ژان پل سارتر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تا وقتی کسی کنارت هست
خوب نگاهش کن
شاید که زود دیر شود
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
غـــــذاهای توصیه شده برای دوران بارداری
#طب_سنتی
عسل
انجیر ۷ عدد شبانگاه
زیتون ۷ عدد صبحگاه
کنجد روزی ۱ قاشق مربا خوری
استفاده از (گندم - جو - نخود) در آش یا سوپ که بدون رشته پخته شود.
مویز روزی ۲۱ عدد
عرق و جوشانده نعناع ( فرح بخش و گرم کننده معده )
خرما روزی ۳ عدد به خصوص در ماه آخر ( باعث افزایش صبر - زایمان طبیعی و گرمی رحم می شود ) .
بادام درختی روزی ۱۴ عدد
انگور - سیب - به - انار - گلابی
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan