#رمان
#نشانی_عاشقی
#قسمت_اول
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
چادرم رو روی مقنعه ی آبی رنگم جابه جا میکنم
مقنعه ام رو جلو میکشم و دسته کیفم رو که روی شونم جا خشک کرده بالا و پایین میکنم
چشمانم رو میبندم و سعی میکنم خودم رو آروم کنم
.–از چی میترسی روشن؟ این انتخاب خودت بوده و به خاطر همینم الان اینجا هستی آفرین دختر خوب! الان میری داخل کلاس،و هیچ اتفاقی هم نمیفته من میدونم تو قوی تر از این هستی که به خوای به خاطر حرف چندتا جوجه تیغی به خودت بلرزی
لبخند ساختگی روی لبهام میشونم و در کلاس رو باز میکنم
به جمعیتی که توی کلاس نشسته نگاه سطحی میندازم
چند تا دختر و پسر که تمام جمعیت کلاس رو تشکیل دادند
دور هم جمع شدن و صدای خنده هاشون کلاس رو پر کرده
-وای خدا این ازون چیزی که من فکر میکردم بدتره
از قیافه هاشون معلومه که همه اونورین
یکی نیست به من بگه آخه دختر خــــوب
تورو چه به دانشگاه هنر اومدن
تو باید میرفتی معارف میخوندی تو کجا و شاگردای اینجا کجا
همشون صد و هشتادرجه با تو فرق دارن....
نفسم رو با حرص بیرون میدم
سرم رو پایین میندازم و به سمت نیمکت یکی مونده به آخر که ظاهرا خالیه راه میفتم
اون چند تا دانشجو اونقدر سرگرم صحبت هستند که هنوز هم وجود من رو حس نکردن...
همین بهتر ڪه هیچوقت نفهمن من اینجام
تمام وجودم پر از استرسه
به ساعتم تک نگاهی میندازم
پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشع و من همچنان از درون در حال لرزیدنم
خدایـــا!ببین من چه بنده ی خوبیم....
حواست بهم باشه ها...
جامدادیم رو از تو کیفم بر میدارم
و همانا بیرون اومدن و جامدادی
و همانا خالی شدن تمام محتویاتش روی زمین ....😫
توی دلم میگم
خدایا ممنون که این همه هوام رو داشتــی
با حرص به وسایلی که پخش زمین شدن خیره میشـــم
سنگینی نگاه این قوم اجوج مجوج رو روی خودم حس میکنم
و همین باعث میشه که به خودم اجازه ی سر بلند کردن ندم...
همونطور که سرم پایینه گوشه چادرم رو بالا میکشم و مشغول جمع کردن وسایلم میشم....
احساس میکنن هر لحظه ممکنه این دانشجو ها منو با نگاشون قورت بدن
جمله یکی از پسرا باعث میشــه تمام دنیا روی سرم اوار بشه
-عذرا خانوم کمک نمیخوای ....
و بعد از اون صدای بلند خنده
هیچی نمیگم و از این همه درد و غم فقط به گاز گرفتن گوشه چپ لبم اکتفا میکنم...
سعی میکنم ناراحتیم رو توی چهره ام نشون ندم...
از سر جام بلند میشم و به سمت نیمکتم حرکت میکنـــم
تک نگاهی به جمعیت ده دوازده نفره کــه من رو تحت نظر دارن میکنم
و دوباره نگاهم رو ازشون میگیرم و روی نیمکتم میشینم
وسایلم رو با خونسردی تمام از توی کیفم در میارم و روی دسته کوچیک نیمکت میذارم
ای بابا اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
آدم فضایی که ندیدن عجبا....
منتظر شنیدن متلک بعدی بودم که با اومدن مرد تقریبا میانسالی داخل کلاس که احتمالا استادمون بود همه چیز رو فراموش کردم
همه ی بچه ها متفرق شدن و به سمت نیمکت هاشون رفتن
استاد با صدای بلندی سلام کرد ...
روی صندلی مختص به خودش نشست
هنوز تک و توکی از بچه ها نگاهشون رو به من دوخته بودن
سعی کردم اصلا بهشون فکر نکنم
استاد لیست حضور و غیاب رو برداشت و شروع به خوندن اسم بچه ها کرد
سحر جاویدی
سامان باقری
اسامی تموم شد خواستم که خودم رو معرفی کنم که یڪی از دخترا زودتر از من دست به کار شــد
ــ استاد شاگرد جدید داریـــــم.
همیشه از ادمای چاپلوس متنفر بودم و هستم
استاد با کنجکاوی دنبال من گشت و بعد از پیدا کردن من لبخندی روی لبش نقش بســـت
من هم لبخندی زدم اما حرف استاد باعث شد لبخند روی لبهام بمــاسه!
ـــ چرا خودتو جلد کودی دخترم....
چرا اینا ایجورین از کوچیک تا بزرگشون با من لجه ای خدا توی این شهر غریب خودت یه دادم برســــ
دوست داشتم جوابش رو بده بدم اما مغزم تهی از حرف بود
برای همین به سکوت اکتفا کردم
حتما الان داره به من مثل یه کیس انتقادی نگاه میکنه که هر چقد دلش خواست میتونه دربارش بحث کنه
استادــ خب نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
با صدای بلند و خشک گفتم
ــ روشنا غفوریان
سرش رو تکون داد و اسم منو توی دفتر کلاسی جاداد
از سر جاش بلند شد وشروع کرد به درس دادن
توی طول درس دادنش هر از چند گاهی یه متلک بارم میکرد که همهرو بیجواب گذاشتم
ذهنم خالی از حتی یک کلمه بود
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
ــ خب بچه ها کلاس تموم شد
توی دلم هزار مرتبه خدا رو شــکر کردم..
بعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از دخترا به سمت نیمکت من اومد
کمی به چهره اش دقت کردم
این که همون دختر چاپلوسه هست
این یکی دیگه چی میخواد
میشه یع سوال بپرسم؟
منـ ــ بپرس
ـــ چرا چادر میپوشی
همه کلاس به ما خیره شده بودن.
از جام بلند میشم و همینطور که دارم از کنارش رد میشم
میگم ـ چون که باارزشم
با صدای بلند میگه
ــ اوهـــــوع ! تو هم که فقط شعار بلدی
به سمت در میرم و دست گیره رو محکم فشار میدم
دوباره صدای همون دختر توی گوشم میپیچه ـ
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_دوم
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمعنم اینبار دیگه در رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.
ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم
روناک ــ کیــــه
ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم...
ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟ ـــ راستشو بخوای نــه!
ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری
و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر دار یم.مطمعن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!)
واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم
ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت!
سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند...
با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم
اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن!
نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ
پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی!
به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد....
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_سوم
جیغ خفیفی کشیدم با تما دردی که داشتم خودم رو عقب کشیدم
ــ برو کنار آشغال...
لب باز کرد،که جوابم روبده که صدایی از پشت سر مانعش شد ــ چیکار میکنی آشغال!!
اون مرد با ترس به سمت صدا برمیگرده و صاحب صدا درست روبروی منه بصیــری!
بصیری نگاهی به من و نگاهی به اون مرد میندازه..
چشمام رو میبندم بعد از باز شدن چشمام بصیری و اون پسر یقه ی هم رو گرفتن در حال دعواهستند
از عمق دل خوشحال میشم انگار تمام دنیارو بهم دادن
بهم دادن.
چهره ی اون پسررو نمیبینم اما چهره ی بصیری کاملا روبه رومه از بینیش داره خون میاد و باغضب به اون پسرخیره شده
پسر با دست چپش چاقوویی رو ازتوی جیب پشت شلوارش درمیاره
با دیدن برق تیزی چاقو تمام دردم رو فراموش میکنم و به سمت اون پسر میدوم و سعی میکنم چاقور از دستش بکشم تیزی چاقورو بادستم میکشم و روی زمین می افتم رد قرمز خون روی دستام نمیایان میشه تمام دردها از تمام اجزای بدنم بهم هجوم میارن و من تنها از فرت گریه سکسکه میزنم.بصیری بانگرانی به من خیره میشه و اون پسر از موقعیت استفاده میکنه و ... الــفرار
بصیری به سمت من میدوه.کمی عقب میرم و دیوار تکیه میدم.سرم رو بالا میگرم و از درد لحظه ای چشمام رو میبندم.
ــ خوبی
با صدایی لرزون میگم
ــ آره...
بهم خیره میشه و من نگاهم رو ازش میگیرم.دستم که توی خون غوطه ور شده رو محکم فشار میدم.زخمش عمیق نیست اما خون زیادی ازش رفته.دستمالی پارچه ای از توی جیبش درمیاره و به سمتم میگیره
خداروشکر خودش میدونه که باید حدومرزی مشخص بامن داشته باشه...
با دستای خاکی و خونیم پارچه رو ازش میگیرم و از جا بلند میشم همراه من اونم بلند میشه به سمت دستشویی میرم و با سختی شیر آب روباز میکنم.دستمال رو توی جیبم میزارم و شروع به شستن دستام میکنم.سوزش توی تک تک سلولام میپیچه.شیررو میبندم و با کمک دست راستم دست چپم رو که زخمی شده میبندم.
بصیری جلوی در دستشویی می ایسته و من رو نگاه میکنه.زانوهای شلوارم رومیتکونم.باعجز به سمت بصیری به راه میفتم با تندی میگه
ــ تو...ببخشین شما نمیدونی تواین باغا نباید تنهایی جایی بری !مخصوصا اگه اونجا دستشویی باشه
ناراحتی رو توی چشمام جمع میکنم و با حالت بغض داری میگم ــ میشه به کسی حرفی نزنید... خون دماغش روبادست پاک میکنه
سرش رو تکون میده وازمن فاصله میگیره و به سمت جمعیت به راه میفته با تقریبا فاصله یک متر ازاون شروع به حرکت میکنم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_چهارم
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم
با دلهره به مامان خیره میشم.
مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه
ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟
با بی حوصلگی نگاه از مامان میگریم و پتو رو روی سرم میکشم
ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم...
مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه
ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه
ــ مامان توروخدا ولم کن
ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی....
نمیزارم حرفش رو ادامه بده
ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز نثارم نکردین؟
بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم
ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟
من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم
مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه
ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم
الکی بحثو عوض نکن
ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خلص بشم؟
تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر!
مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه
ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده
وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه
و گریم شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم
ــ مامــان...
ــ جــانم
ــ مامان...
ــ واااا
ــ هیچی اصلا ولش کن...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_پنجم
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه
لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام
ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم
نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم.
ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر
ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه
ــ مردشورشو ببرن
ــ بله؟
ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار
به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم
ــ لطفا کلید منو لطف کنید
پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره
میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه
کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه
ــ بهت گفته بودم نه؟
ــ چیو
ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی
مثل مودرجهت باد به هم میریزم
و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه
یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش...
کلید رو تو هوا میقاپم و میگم
ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_ششم
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم.
با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده...
ــ کی بود؟
ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا!
شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم.
پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه
ــ سلام...
باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده...
نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته
روناک ــ سلام بفرمایید؟
ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم.
محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم...
روناک ــ من خواهرشم....
نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه
ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟
روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه...
از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم.
به نیما خیره میشم.
چشماش سرخه سرخ هست.
معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده...
نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟
باصدای دادش از جا میپرم...
روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست...
لبخندی میزنه و رو به من میگه
ــ بروتو ابجی
ــ روناک...
ــ بــرو...
نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه.
بالبخند به من خیره میشه
ــ امشب با خانواده اش میاد...
ــ هـــــا؟
صدای زنگ بلند میشه....
برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم.
روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه.
روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه...
ــ مگه میخوای بری مسجد؟
ــ روناک تورو خدا شروع نکن...
ــ باشع....
یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار
ــ باشه
چشمکی میزنه و دررو میبنده
پشت در می ایستم
صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم
رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم
مشغول ریختن چای میشم...
صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه
ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه...
نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هفتم
بلاخره بعد از دوهفته صیغه ی محرمیتمون رو خوندیم برای اینکه راحت تر باشیم.
البته با مخلفتای زیاد مادر نیما....
صدای بوق ماشین نیما بلند میشه...؛قرار شده با نیما و نگار بریم خرید😐
البته فقط قرار شد امروز بیاد به اصرار مامان نیما😑
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.به سمت ماشین نیما میرم.نگار صندلی عقب نشسته
بالبخند در جلورو باز میکنم و میشینم.
نیما لبخندی میزنه و میگه
ــ به به خانوم بصیــــری...
من ــ بزار برسم بعد شروع کن.
نگار از پشت دستش رو دور گلوم میندازه
ــ چطوری عروســــ؟
ــ مرض... ببینم کش این یکی رو هم پاره نمیکنی
ماشین راه میفته...
نگار لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ بیاین بازی!
نیما ــ چی؟
ــ اینجا نگه دار تا بهت بگم!
نیما کنار خیابون ترمز میکنع
نگار ــ هر کدومتون ۱۰ ثانیه وقت دارین که یکی از رازتون رو براهم بگین هر کسی هم نگه باید برای من بستنی بخره....
من ــ خب چرا گفتی نگه داریم!
نگار ــ چون من میرم مزون پیش دختر خالم....
و بعد از ماشین پیاده میشه.
نیما لبخندی میزنه ــ خب اول تو بگو
یک دو ســـه چهـــ..ار پنـــ...
ــ من یه بار وقتی بچه بودم با سر افتادم تو جوب
یکـــ دو ســ..ه
نیما ــ من صحبت کردم که دوتامون باهم کارنقاشی اول ترمو تحویل بدیم
ــ جدا؟
ــ یک دو ســه
ــ خب باشه باشه . من تا سه چار ماه پیش وضعم خیلی بد بود اصلا اینجوری نبودم...
یک دو
ــ من حرف زدم که باهم بریم مشهد..ـ
ــ نـــــــیــــما...
یک دو ســـه چهار
ــ خب من تا قبل از اینکه بیای خاستگاریم یکم بهت علاقه داشتم...
یک دو سه چار پنج شیش
ـــ باشه بابا ... یکم اروم تر...
من از وقتی اومدی دانشگاه عاشقت شدم
یک دو سه...
ــ من از گربه خیلی میترسم...
ــ عجب
من ــ یک دو سه چهار
ــ همه کارای لیلی نقشه من بود
ــ اینو میدونم درضمن نگو لیلی بگو لیلی خانوم!!
نیما ــ یک دو سه....
ــ خب منـــ من....
خیلی دوستت دارم....
ــ نیما!بریم اونجا....
نیما روی تابلورو میخونه...
ــ مزون حجاب!؟
ــ اوهوم...
نیما شونه ای بالا میندازه ومیگه
ــ بریم ببینیم چه خبــره..
وارد پاساژمیشیم.بعد از کلی گشتن بلاخره بوتیک موردنظرم روپیدا میکنم.
ــ نیما ... من میخوام از اینجالباس عقدم رو بخرم...
و بعد به بوتیک اشاره میکنم.
نیما پشت سرش رومیخارونه
ــ مگه اینجام لباس عروس داره...؟
ــ نه... ولی چادر عروس که داره
نیما لبخند میزنه
ــ پس بریم بخریم
و به سمت بوتیک میره
با عجله طرفش میرم
ــ نیما الان؟وای نیما صبرکن.ماکه نیومدیم لباس عروس بخریم
اما نیما بدون توجه به من وارد بوتیک میشع...
صدام رو پایین تر میارم
ــ نیما جان مامانت اگه بفهمه ناراحت میشه
ــ نمیشه..
ــ وااا
بدون توجه به من رو به فروشنده میکنه
ــ چادر عروس دارین؟
ــ بله
ــ بی زحمت یکیشو بدید
فروشتده تعجب میکنه اما من نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و بلند میزنم زیر خنده
فروشنده هم آروم میخنده
من ــ تواین صبروحوصله رو ازکجا اوردی؟
نیما ــ چیه خب ؟؟ یه لباس میخریم میریم دیگه....
ــ خب اندازه بگیریم...ببینیم کدومش قشنگتره...
سرجاش سیخ میشه
ــ سایزت چنده؟
ــ سی وهفت هشت...
ــ خب یه دونه سی هشتش رو بردار دیگه تازه اگه بزرگ باشه برای سالای دیگتم خوبه
ــ اولا ما یه بار بیشتر ازدواج نمیکنیم هرسال که نمیخاد بپوشمش.دوما شما برو بیرون من خودم میخرم
ــ چرا اونوقتـــ؟
ــ اخه تو نمیزاری من انتخاب کنم همش عجله داری...
ــ مگه همش شبیه هم نیست
ــ نـــع
ــ خبــب حالا توهم، یکیشو انتخاب کن بریم....
ــ نـــــــیـــــــما😨
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_هشتم
نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم
مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد
ــ چرا اینقد دیر کردید
من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه
ــ خب رفتیم خرید دیگه
ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو
ــ بعله
مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه...
ــ چی خریدین؟
نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه
ــ چادر عروس
مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه
ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست
من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام بهرجزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟
ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون.
نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا
ــ چی؟
ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل..
چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست
مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟
نیماــ حرف هرودومونه
مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین...
نیما ــ مهم نیست
اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره
ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم.دلم نمیخواد این روز آخری مامان بابای نیما از دستم ناراحت باشند.
باید آخرین تلاشم رو بکنم.
به سمت در خونه میرم.
دررو باز میکنم.مامان و بابای نیما روی مبل رو به روی تلوزیون نشستند.
ــ سلام...
جوابی نمیشنوم.سمت مبل کنارشون میرم و میشینم.
بابا ــ اومدی اینجا چیکار؟ الان باید ارایشگاه باشی نه؟
مامان ــ مگه نمیدونستی...؛تو دین و ایمون اینا ارایش اونم تو شب عروسی حرومه..
من ــ نیومدم برای این حرفای تکراری...؛امشب عقد من ونیماست دوست ندارم نیماتو بهترین شب زندگیش تنها باشه
مامان نیما نیشخندی میزنه
ــ عاشق دلخسته اش که پیشش هست نبایدم تنها باشه
البته اگه بعدا همین یار و یاورش نشه بلای جونش....
من ــ این حرفاهم تکراریه.... من اگه اومدم اینجا فقط و فقط بخاطر نیماس . نه این حرفای خاله زنکی.
ــ به حرف حق که رسید میشه حرفای خاله زنکی؟
از جام بلند میشم به زور بغض توی گلوم رو میخورم
به سمت در میرم که صدای بابا باعث توقفم میشه
ــ چیه زبونت رو موش خورد
من ـ اگه من زبون ندارم به جاش شما هم زبون دارین هم نیش زبون.تا حالا شده یه بار پیش خودتون فکر کنید چرا من اینهمه رو حجابم پافشاری میکنم؟من و نیما قراره مال هم باشیــم.بعد شما توقع دارین تو بهترین روز زندگیمون که این باهم بودن با دوماه انتظار رسمی میشهـ... من تو ملاعام جلوه گری کنم.
درسته به زبون حرفی زده نمیشه ولی اگه من بااون تیپ و قیافه بیام جلوی اون همه نامحرم فقط یه جمله رو جار میزنه من فقط متعلق به نیما نیستم.متعلق به هربی سر وپایی هستم که منو نگاه کنه از زیبایی هام لذت ببره.نیماهم همینو میگه ــ من و روشنا بعد از کلی بدبختی به هم رسیدیم.حالا جوگیر شدم و میخوام زنم رو شریک زندگیم رو به خوشگلترین حالت ممکن درست کنم .بزارم تا شما نگاه کنید و کیفشو ببرید...
دیگه منتظر جواب نمیمونم و از خونه خارج میشم
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_نهم
با ناراحتی به چن تاخادم که کمی دورتر وایسادن نگاه میکنم.حالا که نتونستم پیداش بهتره بجاش دورکعت نماز براش بخونم
بعد از اتمام نماز نیما میاد و کنارم میشینه
نیما ــ راستش رو بگو کلکـ!اونی که دویدی دنبالش همونیه که قبل از من عاشقش بودیــ؟؟
رومو اازش برمیگردونم
ــ میدونستی خیلی بی مزه ای؟؟.!!
نیماــ من که نماز روزه ام سرجاشه از دیوار مردم هم بالا نمیرم...
ــ وااا یه جوری میگی انگار این کارا به خاطر منه
منت هم میزاره
نیماــ روشنا شاید باورت نشه اما اگه همش به خاطر تو نباشه.ولی بخش بزرگیش واسه توهه
ــ یعنی اگه من نباشم؟؟
ــ تو بیخود میکنی نباشی...
ــ نیما سعی کن کارات رو فقط و فقط بخاطر خدا باشه
ــ وقتی تو هستی نمیتونم
ــ پس من میرم
ــ بیخود...
ــ اگه من نباشم تو نماز نمیخونی
ــ چـــرا ولی...
ــ پس هنوز مردی که من میخوام نشدیـــــ...
نیـما ــ روشنا زود باش دیگه.....
زیپ چمدون رو میبندم.و چادرم رو برمیدارم
ــ واااای نیما اینکه دیگه خرید نیس اینقد میگی زود باش زود باش!
نیـمـاــ ساعت چهار باید ترمینال باشیم الان دو ونیمه
ــ خب باشه...؛هنوز که دیر نشده...
ــ میدونی از چی میترسم؟
ــ نه از چی؟؟
ــ از اینکه امروزم مثه اون روز توی دانشگاه سرم بیاد
ــ کی؟
روی مبل کنار من میشینه
ــ همون روز که قرار بود کار نقاشی رو تحویل بدیم من آن تایم اومدم ولی جنابعالی یه ساعت تاخیر داشتیـ
با اشتیاق نگاهش میکنم
ــ هنوز یادته؟
ــ روشنا هنوز یه سالم از اون روز نگذشته هاـ...
ــ اون روزم عاشقم بودی؟
ــ من از همون روزی که تودانشگاه با چشمای گریون اومدی تو کلاس عاشقت شدم...
ــ جــدا؟؟
ــ بعله....؛راستی اون روز تو چت بود؟
ــ هیچی...
نیما یکی از روسری هامو از تو چمدون برمیداره و سر میکنه و شروع میکنه به ادا در اوردن
ــ به نظر من زن و شوهر نباید هیـــچ مسئله ای رو تحت هــــیـــچ عنوان از هم پنهان کنند.زن و شوهر محرم هم هستن....
بعد رو
سری رو ازسرش در میاره
نیما ــ روز اول خاستگاری یادته..!؟حرفای خودتون هستاااااا خانومِ روشـــــنا خانــوم
ــ وااااایی نیما از دست تــو..
ــ خب میشنوم...
من ــ هیچی بابا اون روز چن تا ازبچه ها متلک بارم کردن منم بدجوری خورد تو ذوقم دلمم خیلی گرفته بــود...دیگع بقیشم که خودت میدونی اومدم تو کلاس و گریه کردمو...
ــ الهی من فدای اشکات بشم
ــ مرض...
ــ ضایع بوددارم الکی میگم
ــ بــلــه خیلی...
نیما گردتش رو ماساژ میده و سرش رو میچرخونه
ــ که اینطـــور...
همینطور درحال چرخوندن گردنش هست که یکهو از سرجاشـ میپره...
با تعجب بهش خیره میشم
ــ چیشد نیـــما؟؟؟
ــ روشـــــنـــا
ــ ها؟
ــ میکشمت
ــ چیشد؟
ــ ساعت سه و رب هس
http://eitaa.com/cognizable_wan