🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ویک
شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم
گفتم:
_" کیه؟"
گفت:
_"باز کنید لطفا".
گفتم:
_"شما؟"😐
گفت:
_"شما؟"
سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها...
گفتم:
_" کیه؟"
تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود...😅
گفتم:
_"برو همون جا که یک ماه بودي".😠😍
گفت:
_"درو باز کن جان علی جان من".
از خدام بود ببینمش...
در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم😊
براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد...
دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد...
شاید این اتفاق هم لطف خدا بود..
من که ضرري نکردم منوچهر که بود، چیزي کم نبود...😊
فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگویم؟
اگر از دوستان منوچهر می پرسیدم میگفتند
_"خشن وجدي است."
اما مادر بزرگ می گفت:
_"منوچهر شوخی را از حد گذرانده."
چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت.
مادر بزرگ میگفت:
_"مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن".😅😍
مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را،
وقتی تا گوشهاش سرخ می شد.
تعجب می کردم که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید،
شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود..😊
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 انیمیشن، کبریت، کرونا
🔸 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ودو
شنیده بودم سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...
پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن.
پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن.
همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمان ها بهشون حق سیدی میدادن.
وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه.
شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت:
_"یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ".
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...😊
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم:
_"تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت:
_"فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم.
اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...😥
گفت:
_"مال #بیت_الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم:
_ "مال تو بود".🙁
گفت:
_ "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور،
دکمه هاشو می کند میگفت:
_ "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن.
برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.☺️
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وسه
توي دزفول دیگه تنها نبودیم.
آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما،😊
طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول،😊
آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
#هردوخونواده_یه_خونه گرفته بودن...😅☝️
مردها که بیشتر اوقات نبودن.
ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري.
اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...😊
از علی میپرسیدم:
_"چند تا خاله داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!!😅
میپرسیدم:
_"چند تا عمو داري؟"
میگفت:
_"یه لشکر"!😅
نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه...
دزفولیها می رفتن بیرون از شهر.می گفتن:
_ "وقتی میگه، میزنه...".
دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن.
بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره...😎✌️
دستواره گفت:
_"همه برون خونه ما، اندیمشک."
من نرفتم...
به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و #تاآخرش می مونم...💪
هرچی بهم گفتن، نرفتم...
پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره...😥
بردمش بیمارستان، 🏥نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم...
گفت
_"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". !
برگشتم خونه...😔
موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود.
هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم...
تلفن قطع بود...
از شیر آب گل میومد...
برق رفته بود...
باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم.
از بچه هاي لشکر بودن.
گفتم:
_"به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید".
آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود.
هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد.
نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وچهار
با چند تا از خانم ها رفته بودم بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده.😍
پله ها را دو تا یکی دویدم.
از وقتی آمده بودم دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایم یک عمر بود.
منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود.
من را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد...
گفت:
_"نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم"
دستم را دور گردن منوچهر حلقه کردم و گفت:
_"واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!!😉😜
اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...
شنیده بود دزفول رو زدن گفته بودن خیابون طالقانی رو زدن،
ما خیابون طالقانی مینشستیم منوچهر میره اهواز،
زنگ میزنه تهران که خبر بگیره، مادرم گریه میکنه و میگه دو روز پیش یکی زنگ زده و چیزایی گفته که زیاد سر در نیاورده...
فقط فکر میکنه اتفاق بدی افتاده باشه...
روزي که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره تلفن هممون رو گرفت که به خونواده هامون خبر بده.
به مادرم گفته بود:
_مدق الحمدالله خوبه. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مونده باشه. مدق از این شانسا نداره..!!😆😅
به شوخی گفته بود!☺️
مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و میخوان یواش یواش خبر بدن!
منوچهرم میره دزفول...
می گفت:
_"تا دزفول انقدر گریه کرده بودم که وقتی رسیدم توي کوچمون، چشمم درست نمیدید، خونه مون رو گم کرده بودم."🙈😅
بچه هاي لشکر همون موقع میرسن و بهش میگن ما اندیمشک هستیم ...
اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم و خبر سلامتیمون رو دادیم،
بعد توي شهر گشتیم و من رو رسوند شهید کلانتري...
قبل از اینکه پیاده شم گفت:
_"نمیخوام اینجا بمونید. باید برید تهران."
اما من تازه پیداش کرده بودم....😍
گفت:
_"اگه اینجا باشی و خداي نکرده اتفاقی بیوفته، من میرم جبهه که بمیرم. هدفم دیگه #خالص نیست. فرشته به خاطر من برگرد".
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وپنج
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.
با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن.
فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد،
گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار بگیرید...😊🚞
باید خداحافظی میکردم،
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسش را نگفته بودم... فقط نمیخواستم این لحظه تمام شود.😞
توي چشمهاي منوچهر خیره شدم.
هر وقت میخواستم کاری انجام دهم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را
میکردم و رضایتش را میگرفتم.
اما حالا نمیتوانستم و نمیخواستم او را از رفتن منصرف کنم...😢
گفتم:
_"براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی...😌😢
منوچهر گفت:
_ "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".
نفس راحتی کشیدم.
با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوي صورتش و گفتم:
_"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"!😍☝️😭
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
_"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد.😢
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
_"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. 😭جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...😭🕊
یک دل سیر باهم نبودیم...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد به این امید با زن
ازدواج میکند که زن هیچگاه
#تغییر نکند...
زن به این امید با مرد
ازدواج میکند که روزی
مرد تغییر کند
و همواره هر دو نا امید میشوند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_های_زنانه
سعی کنید با خانواده شوهر محترمانه رفتار کنید اما فراموش نکنید خیلی خودمانی نشوید!!!❌
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مقایسه زندگی خود با دیگران،آفتی خانمان سوز در زندگی زناشویی است.
شما تنها ظاهر زندگی افراد را میبینید و هیچ اطلاعاتی راجع به داخل و حقایق آن ندارید پس مقایسهتان بی پایه و اساس است
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فایده دعا
کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: « فایده دعا چیست؟ آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم. آیا همه این نیایشها که انجام میدهی باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی میگویید تمام این دعاها بیفایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی!»
#داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
با همدیگر مشورت کنید
هر یک از همسران باید حق داشته باشند نظر و پیشنهاد خود را بیان کنند.
با مشورت کردن، راه رسیدن به زندگی سالم کوتاه تر میشود.
خودرای نباشید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با زدن 4 تا میخ(🔨🗡️🗡️🗡️🗡️) مسیحی جز شیعیان شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترغیب خطرناک این روزای مردم در پسا کرونا بطرف #حکمرانی #مجازی و سیاهچال گمراهی
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدونستید شاخ گوزنها دائمی نیست؟🤔
تقریبا هر سال میوفته و جاش یه شاخ جدید درمیاد
تو زمستون شاخ گوزنها میوفته و بهار مجدد درمیاد، انگار برگ درخته!😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهمترین خواص بابونه کدام است؟🤔
💡 از جمله مهمترین خواص بابونه تقویت معده، درمان زخم معده و ورم معده است!
▫️بیشتر کسانی که درد و سوزش معده دارند، می توانند با خوردن چای غلیظ بابونه سلامتی خود را دوباره به دست بیاورند.
▫️بدین منظور روزانه به صورت ناشتا 3 الی 4 قاشق گیاه بابونه را در یک لیوان آب جوش به مدت 10 دقیقه دم کرده و سپس بعد از 15 دقیقه صبحانه را میل نمایید. خوردن چای غلیظ بابونه را به مدت 2 هفته ادامه دهید تا تأثیر بسزای آن را بر معده مشاهده نمایید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
شاگرد تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.
ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ:
ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ
امیر محمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
#داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
‼️وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید
👈 روز به روز بیشتر از او دور میشوید.
✅اما اگر همیشه به نقاط مثبت اوبیندیشید
❤️آنوقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمیشود!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها وقتی دلتنگ میشن دوست دارن داستانی که هزار بار واسه کسی تعریف کردن را باز هم تعریف کنن تا حالشون خوب شه...
اما اگه سکوت کردن، یعنی نمیخوان که حالشون خوب شه!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
اگه جمله ی دوستـــــ❤️ـــــت دارم تو زندگی خانوادگی زیاد میشد
خیلی اختلافها پیش نمیومد‼️
👈 چون محبت کینه هارو ذوب میکنه....❣
👌محبت رو تو دلمون نگه نداریم
#خرجش_کنیم....😘
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر مشکلات خانوادگی، زمانی بروز میکنند که یکی از زوجین پس از ازدواج بخواهد هویت و شخصیت همسرش را تغییر داده و براساس میل خود بازسازی نماید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
قهر کردن های مداوم کاری می کند که به مرور زمان هم فرد از چشم همسرش بیافتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را برای بهبود ارتباط انجام ندهد...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا محل گذره اما از توی حسین نه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کدام اشک برای امام حسین(ع) است که ذرهای از آن ارزشی فوقالعاده دارد؟
پاسخ از استاد شهید مرتضی مطهری
#معرفت
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan