شاگرد تنبل
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠،
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان. ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ.
ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوصله ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ من!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. دز ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ.......
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ مهربان ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ تميز ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ. ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!! ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زدن ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوشت،
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ، ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟؟؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ:
ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ای ﺍﺯ
امیر محمد نادری قشقایی
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
#داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
‼️وقتی همیشه به ایرادهایی كه همسرتان دارد فكر كنید
👈 روز به روز بیشتر از او دور میشوید.
✅اما اگر همیشه به نقاط مثبت اوبیندیشید
❤️آنوقت هر روز بیشتر از دیروز برایتان عزیزمیشود!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها وقتی دلتنگ میشن دوست دارن داستانی که هزار بار واسه کسی تعریف کردن را باز هم تعریف کنن تا حالشون خوب شه...
اما اگه سکوت کردن، یعنی نمیخوان که حالشون خوب شه!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
اگه جمله ی دوستـــــ❤️ـــــت دارم تو زندگی خانوادگی زیاد میشد
خیلی اختلافها پیش نمیومد‼️
👈 چون محبت کینه هارو ذوب میکنه....❣
👌محبت رو تو دلمون نگه نداریم
#خرجش_کنیم....😘
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر مشکلات خانوادگی، زمانی بروز میکنند که یکی از زوجین پس از ازدواج بخواهد هویت و شخصیت همسرش را تغییر داده و براساس میل خود بازسازی نماید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
قهر کردن های مداوم کاری می کند که به مرور زمان هم فرد از چشم همسرش بیافتد و این کار او عادی بشود و همسرش تلاشی را برای بهبود ارتباط انجام ندهد...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا محل گذره اما از توی حسین نه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کدام اشک برای امام حسین(ع) است که ذرهای از آن ارزشی فوقالعاده دارد؟
پاسخ از استاد شهید مرتضی مطهری
#معرفت
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکانی که قبل ازخواب ازتکنولوژی استفاده میکنند:
خواب کمتری دارند
شاخص توده بدنی شان بالاست
وخستگی بیشتری بعداز بیدارشدن صبح دارند
هرگزقبل ازخواب به کودک اجازه استفاده ازابزارالکترونیکی راندهید
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش وصل بودن به امام حسین علیه السلام
داستان زیبای شمرِ تعزیه های امام حسین علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یک بام دو هوای شبکه های خارجی 🇻🇬🇻🇬🇻🇬در خصوص فوائد گریه کردن🔹 بی بی سی انگلیسی🇻🇬در گزارشی به فوائد گریه کردن پرداخته و کاهش استرس، اضطراب سبک شدن دل و کمک به سلامت روان رو از مزایای آن برشمرده،
ولی از طرفی برای ما گزارش می سازه که گریه برای امام حسین علیه السلام باعث افسردگی است‼️⁉️⁉️⁉️!!!
!🤔http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا فاطمیون برای دفاع از کشورشان بر نمیخیزند
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع نمادین حضرت رقیه سلام الله در بین الحرمین
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لالایی علی اصغر
محمود کریمی
http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی که تنبیه بدنی میشود اگر ژن اختلال رفتاری خاصی را هم در وراثت خود نداشته باشد با تنبیه بدنی، دچار بروز اختلالات رفتاری می شود.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وشش
یه دل سیر با هم نبودیم...😔
تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو میشنیدیم.
توی اون عملیات،...
عباس کریمی🌷 و ملکی🌷 شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل..😥
پشت تلفن صدام میلرزید...میگفت:
_"تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود...
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش...😢💓
رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت...
احساس می کردم منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.
حتی صدایش را شنیدم...
راهم را کج کردم به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کردم. پوتین هاي منوچهر که دم در نبود.
از پله ها بالا رفتم. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناختم😢.
حتما می خواست غافلگیرم کند...
تا پرده ي پشت در را کنار زدم، یک دسته گل آمد بیرون، 💐از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه....
خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده و آمدم آنجا...😍☺️
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📞 شما یک تماس از سید الشهدا دارید.... گوشی...
#نشر |#پیشنهاد_دانلود
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#اللهم_ارزقنا_کربلا
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وهفت
سه ماه نیومدنش رو بخشیدم چون به قولش عمل کرده بود..!
با آقاي اسفندیاری شوش خونه گرفته بودن.
خونمون توي شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگتر و روشن تر بود. منوچهر وسایلمون رو گذاشته بود توي اتاق کوچک تر...
گفت:
_" اینا تازه ازدواج کردن. تا حالا خانمش نیامده جنوب، گفتم دلش میگیره. حالا تو هر چی بگی، همون کار رو میکنیم ..."
من موافق بودم...
منوچهر چهارتا جعبه ي مهمات آورده بود که به جاي کمد استفاده کنیم. دو تا براي خودمون، دو تا براي اونا.
توي جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده هاي چوب نریزه...😊
روز بعد آقاي اسفندیاری با خانمش اومد و منوچهر رفت...
تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم، می رفت.
آقاي اسفندیاری دو سه روز بعد رفت و ما سه تا موندیم...
سر خودمون رو گرم میکردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی.
توي خونه هم تلویزیون تماشا میکردیم...
تلویزیون اونجا بغداد رو راحت تر از تهران میگرفت.
میرفتم بالاي پشت بوم، آنتن رو تنظیم میکردم. به پشت بوم راه نداشتیم. یه نردبون بود که چند پله بیشتر نداشت. از همون میرفتم بالا...
یکی از برنامه ها اسرا رو نشون می داد، براي تبلیغات اسم بعضی اسرا وآدرسشون رو میگفتن و شماره تلفن می دادن. اسم و شماره تلفن رو مینوشتیم و زنگ می زدیم به خونواده هاشون.
دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم...😅
تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ میزدیم..
بعضی وقتا به مادرم می گفتم این کار رو بکنه...
اسم و شماره ها رو می دادیم و اون خبر می داد به خونواده هاشون. وقتی شوهرامون نبودن این کارا رو می کردیم...
وقت میومدن، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هرچی بلد بودیم می خوندیم. می دونستیم فردا برن، تا هفته ي بعد نمیبینیمشون...😔
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرها میومدن شوش...
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وهشت
خبر اومدنشون رو آقاي اسفندیاری بهم داد...
یک آن به دلم افتاد نکنه میخوان بیان منو برگردونن...😥
هول شدم...
حالم به هم خورد...
آقاي اسفندیاری زود دکتر آورد بالاي سرم...
دکتر گفته بود بار دارم...
به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش رو رسوند...
سر راهش از دوکوهه یه دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود....!😍☺️
اون شب منوچهر موند، نمیذاشت از جا بلند شم...
لیوان آب رو هم میداد دستم.
نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یه چیزی میخرید میومد. یه لباس لیمویی دخترونه هم خرید!😍
منوچهر سر هر دو تا بچه میدونست خدا بهمون چی میده..!
خیلی با اطمینان می گفت....
ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه.گفت:
_"میرم حرم"
خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه.
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن.
وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران....
قرار بود لشگر بره غرب...
نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، اما دیگه نمی تونستم بمونم...😣
بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول.
اما زیاد نموندیم....
حالم بد بود....
دکتر گفته بود باید برگردم تهران.
همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ...
هوس هندوانه🍉 کردم...
وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرم را بردم دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسم😋 را گفتم.
منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد.
راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت..
بار را براي جایی میبرد.
آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید...☺️
گفتم:
_"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."😋
ولی چاقو نداشتیم...!😅
منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.
سرش را تکان داد و گفت:
_چه دختر ناز پرورده اي بشود... ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!☺️
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ونه
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.
به #صبوري و #توداري منوچهره.
هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته...
هدي فروردین به دنیا اومد...
منوچهر روي پا بند نبود.
تو بیمارستان همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج کردیم و بچه دار نشدیم....😅😍
دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد....
یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد...
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...!
هدي تپل بود و سبزه..!
سفت میبوسیدش.
وقتی خونه بود،....
باعلی کشتی می گرفت،
با هدي آب بازی میکرد.
براشون اسباب بازی میخرید...
هدي یه کمد عروسک داشت..
میگفت
_دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.
دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت:
_اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...
باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.... وقتی میخواست غذاشونو بده، میپرسید میخوان بخورن؟
سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...
عملیات کربلای پنج،...
حاج عبادیان🕊 هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.
وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت
_قربون بابات برم.!
منوچهر بعد از اون شکسته شد...
تا آخرین روزم که ميپرسیدی:
_سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
میگفت:
_روز شهادت حاج عبادیان...🕊🇮🇷
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی
تا آخرین روزم که ميپرسیدی:
_سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
میگفت:
_روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک میریخت و آه میکشید..
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه...😔
منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد...
تنش تاول میزد...
و از چشم هاش آب میومد،..
اما چون با گریه هایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم...😢
شهادت های پشت سر هم...
و چشم انتظاری...
این که کی نوبت ما میرسه...
و موشک بارون تهران...
افسرده ام کرده بود...
مینشستم یه گوشه،...
نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت...
منوچهر نبود....😞
تلفنی بهش گفتم میترسم..
گفت:
_اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.😊
گفت:
_آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما #دلمون رو میسپاریم به #خدا...
حرف هاش انقدر آرامشم داد...
که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم...
خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..
گفت:
_فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔
گفت:
_برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم...
نه اینکه ناراحت شده باشم،...
خجالت میکشیدم از خودم...
با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،...
اما کمی اونطرفتر،...
مردم سبزه می خریدن...
و تنگ ماهی دستشون بود...
انگار هیچ غمی نبود...
من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم....
نه غرق در شادي خودم...
و نه حتی غم خودم... هر دو خود خواهیه.
👈منوچهر میخواست اینو به من
بگه...👌
همیشه #سربزنگاه #تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد..
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
خانـ💗ـوم خونه؛
👈‼️خشونت، پرخاش، خودخواهی و زن سالاری...
👈❌لطافت زنانه و رقّت روح شما را نابود میکند.
مراقب👌 لطافـ🌸ـت خود باشید:
⏪که حافظ اشتیاق همسرِ شماست..
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan