eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶یكى از شاگردان آیت الله بهجت مى گوید: 👈روزى از آقا پرسیدم : آقا، چه كار بكنم در نمازم حضور قلب بیشتر داشته باشم⁉️ ☘آقا ابتدا سر به پایین افكند سپس سرش را بلند كرد و فرمود: 👌روغن چراغ كم است . 🌷من به نظر خودم از این جمله این معنى را فهمیدم كه یعنى معرفت كم است و ایمان قلبى و باطنى ضعیف است ، و گرنه ممكن نیست با شناخت كافى ، قلب حاضر نباشد. 🔷گاهى از آقا سؤال مى كردند: چه كنیم در نماز، حضور قلب داشته باشیم⁉️ و ایشان دستورالعملهایى مى فرمودند، یكى از آنها این بود كه مى فرمود: 🔮وقتى وارد نماز مى شوید هنگام خواندن حمد و سوره به معناى آن توجه كنید تا ارتباط حفظ شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺎﻧﻤﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻪ:🤔😂 خانوم:ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ😶 خانوم: ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺱ😗 خانوم:ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ آقا:ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻏﺬﺍﻡ ﺑﻠﺪﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯽ؟؟!!😂 خانوم: ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎﻡ آقا: ﺑﺪ ﻧﮕﺬﺭﻩ ...😐 خانوم: ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ آقا:ﭼﯿﺰﯼ ﻻﺯﻡ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟😍 خانوم:ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ آقا:ﻣﯿﮕﻢ ﭘﯿﺪﺍﺕ ﻧﯿﺲ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﻤﯿﺰﻧﯽ ...😌 خانوم: ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ آقا: ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﯿﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ!!!😡 خانوم:ﺩﺍﺭﻡ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ آقا:ﻧﺘﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ !😏 خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻢ آقا:ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻧﺒﻮﺩ!😳 خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ آقا: ﺧﺐ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .. ﮔﺮﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ...😕 خانوم:ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ آقا:ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...😑 خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ آقا: ﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻤﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!😒 خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ آقا: ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻟﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ....😕 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #نوشابه 💠 مردانی که به خوردن #نوشابه‌های گازدار عادت دارند علاوه بر مشکلات #نعوظ، حدود 30% #اسپرم کمتری دارند. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اینکار_ممنوع_است 💠 هیچ‌گاه خواسته #جدیدی را ناگهانی در جمع از شوهرتان نخواهید! 💠 چرا که ممکن است قبول نکند و شما #خجالت بکشید و یا از روی اجبار بپذیرد ولی بعدا عامل مشاجره و دعوا و #سردی رابطه‌تان شود. 💠 اگر‌خواسته #جدیدی برایتان پیش آمد در خلوت و به دور از جمع مطرح کنید. 🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ همسرداری، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ : ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ : ۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ ! ۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟ ۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟ ۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ ۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟ ۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟ ۸ . ﺷﻤﺎ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ خانمشه😂😂😜😳😂 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا می‌رود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ. ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود: ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ می‌افکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
قسمت 5 -من فردا عصر منتظرتم. -باهات هماهنگ می کنم. ترنج با شیفتگی شانه ی پولاد را بوسید. کاش این مرد تمام و کمال روزی مال خودش می شد.کاش! ******** -گوش کن بهت چی میگم آیسودا، نزدیکه اون پسره بشی روزگار تو و اونو سیاه می کنم. بی صدا هق زد. -شنفتی چی گفتم یا باز تکرار کنم؟ -تمام دعا و نفرینم در حقت اینه جوری بمیری که حتی سگ ولگردم برای تشیع جنازه ات نیاد. پوزخندش را پشت تلفن شنید:آدم می فرستم بیاد دنبالت، عین دختر خوب برمی گردی تو سوراخ موشت قبل از اینکه خودم بیام با پس گردنی برت گردونم. در حالی که صورتش خیس از گریه بود، دریده گفت:نمیام، دیگه برنمی گردم، هرچی آزارم دادی بسه لعنتی، پامم تو اون خونه ی لجن نمی ذارم، می خوام ببینم چه غلطی می خوای بکنی، بیشتر از مرگ سراغ ندارم، جرات داری بیا بکش! صدای دادش را شنید که گفت:آیسودا! اما او تلفن را رویش قطع کرد و گفت:به زمین گرم بخوری، نابود بشی که زندگیمو نابود کردی. تلفن را درون کیفش انداخت و با سر انگشتانش، صورت خیسش را پاک کرد. باید کم کم در فکر پیدا کردن یک سوئیت نقلی می بود. کار هم می خواست. پارسال عمویش که بلاخره تقسیم ارث کرده بود، سهم الارثش را به حسابش ریخت. کاش چهار سال پیش می ریخت. شاید آن موقع هم مادرش را داشت هم پولادش را! اما... آب بینی اش را بالا کشید. از مسافرخانه بیرون زد. دلش هوای تازه می خواست. باید زیر درخت های پاییز زده کمی قدم می زد. یکی دوتا شعر می خواند. از آن خرده نان های همیشگی که درون کیفش داشت برای گنجشک های سرمازده روی زمین می ریخت. آخ که چقدر صدای خش خش برگ ها را زیر پایش دوست داشت. کاش یکی محض رضای خدا هم که شده به یک بزم دعوتش می کرد. یک بزم عاشقانه! میان تاریکی شب، ماه باشد و جاده ای پر از شمع و گلبرگ های سرخ! ریسه های بافته روی تن درخت ها باشد و موسیقی که زیر پوست تنش راه برود. و مردی که چشم هایش آبی باشد. فقط آبی! عاشق این رنگ بود. اصلا آبی را محض چشم های او دوست داشت. بسکه خاص بود و بکر! نه تکرار داشت نه عین یک جاده ی یک طرفه متناقض بود. دست هایش را درون جیب پالتوی کهنه اش فرو برد. هوا امسال سردتر از همیشه بود. البته چه فرقی داشت. چهار سال بود که همه چیز سرد تر و زشت تر از همیشه بود. کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 قسمت 6 دلش می خواست کمی درون بازار و پاساژها بچرخد. ادای دخترهای پولدار را دربیاورد و الکی بخندد و بابت چیزهای جدیدی که پشت ویترین می بیند، ذوق کند. آخ که دنیایش چقدر دخترانه کم داشت. تاکسی زرد رنگی جلوی پایش توقف کرد. سوار شد و آدرس خیابان نظر را داد. این خیابان را بارها با سروشش قدم زده بود. گاهی هر دو پولهایشان را روی هم گذاشته و یک چیزی یکدیگر را مهمان می کردند. پولادش با تمام نداری هم دست و دلباز بود. تمام طول مسیر را در مورد روزهایی که با پولاد گذشته و در ذهنش هزاران بار تکرار شده بود، فکر کرد. سر چهارراه نظر از ماشین پیاده شد که گوشیش زنگ خورد. گوشی را از کیفش درآورد. شماره ناشناس بود. کلافه پوفی کشید و با لج گفت:چرا دست از سرم برنمی داری؟ تماس را بدون وصل کردن، قطع کرد و گوشی را درون کیفش انداخت. دلش قدم زدن می خواست. عین دخترهای بالا شهری با مانتوی صورتی و کفش های سفید... بی خیال میان تابستان بستنی بخورد و میان زمستان ذرت مکزیکی های قارچ دار... گاهی لبه ی جدول با کفش های کتانی، راه برود. گاهی هم با موزیکی که از هندزفریش پلی می شد آواز بخواند. دوچرخه سواری میان خیابان پردرخت انقلاب هم جان می داد برای شیطنت کردن... چقدر پیر شده بود. اندازه ی 40 سال این دختر، 24 ساله پیر شده بود. راه رفت و نگاهش را به مغازه ها دوخت. "-پولاد! -هوم. -یه وقت نگی جانم ها! پولاد گاز بزرگی از بستنی اش زد و گفت:بشین و بفرما و بتمرگ همه اش یه معنی میده. -پولاد واقعا که! پولاد دست دور گردنش انداخت و با خنده گفت:قربون اون اخمات بشم من، جانم خانوم!" با بغض مقابل مغازه ی کفش فروشی ایستاد. نگاهش روی یک کفش پاشنه دار مشکی رنگ ماند که حس کرد دستی روی شانه اش نشست. برگشت. با دیدن نادر، ترسیده، عقب کشید. نادر لبخند زشتی روی لب آورد و گفت:رئیس بهت نگفت نمی تونی فرار کنی کوچولو؟ با خشم گفت:عمرا بذارم دستتون بهم برسه. زیر دست نادر زد و قبل از اینکه نادر حتی فکر کند، فرار کرد. آنقدر به سرعت دوید که نادر با فاصله دنبالش می کرد. خودش را درون پاساژی پرت کرد. تند پله ها را به سمت بالا دوید. نادر همچنان پشت سرش می آمد. نفس نفس می زد. در این هوای سرد زمستانی، عرقی که روی پیشانیش بخاطر دویدن نشسته بود، را حس می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
عوض کردن لباس برخی از مردم بر این باورند کسی که جنب شده باید بعد از غسل، تمام لباس هایش را عوض کند. حتی اگر نجس نشده باشد! در حالی که فقط لباسی باید عوض شود که نجس شده است. 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی! 🔸👇👇👇 👾 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 7 برگشت تا ببیند نادر را گم کرده که محکم به شخصی برخورد کرد. ناشیانه برگشت در حالی که نفس نفس می زد گفت:ببخشید... اما زبانش از ترسی بیشتر بند آمد. پولاد؟ پولاد ناباور نگاهش کرد و لب زد:آیسودا... فرصت نداشت خودش را به دست نادر یا پولاد بدهد. بی معطلی دوباره با دویدن فرار کرد. باید خودش را یک جایی گم و گور می کرد. صدای نادر را پشت سرش شنید. مردیکه ی بی وجدان کَنِه! ول کن نبود. از نفس افتاده بود. کمی روی زانوهایش خم شد تا نفس تازه کند. صدای دویدنش را پشت سرش می شنید. طبقه آخر پاساژ بود. جایی نبود که برود. -خدایا خودت کمکم کن. بلند شد. به سمت آسانسور رفت که دستش کشیده شد. میان تعجبش به سمت پله های اضطراری پاساژ رفتند. قبل از اینکه بفهمد چه خبر است به دیوار کوبیده شد. نگاهش به نگاه وحشی پولاد بخیه شد. از ترس به سکسکه افتاد. پولاد زاویه به زوایه ی صورتش را رصد کرد. -خودتی، پس بلاخره برگشتی. -پولاد... -اسممو نیار...دلم نمی خواد حتی نفستم بالا بیاد. وقت بغض کردن و عین دختربچه ها زیر گریه زدن نبود. اگر نادر سر می رسید برایشان بد می شد. خودش به درک که باز اسیرشان می شد... اگر بلایی سر پولادش می آوردند خودش را می کشت. -من باید برم. پولاد دریده نگاهش کرد و گفت:کجا؟ دیر اومدی زودم می خوای بری؟ مچ دستش که از همان ابتدا در دست پولاد گرفتار شده بود را کشید و گفت:من وقت ندارم. باید برم. تن صدای لعنتی اش هنوز عین قبل حتی در عادی ترین حالت هم ناز داشت. -وقتشو خودم برات جور می کنم. مهلت نداد آیسودا حرفی بزند. دستش را محکم کشید و به سمت پایین پله ها کشید. اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که بازویش گرفته شد. آیسودا ترسیده به نادر نگاه کرد. -کجا یارو؟ لقمه ی آماده دیدی؟ پولاد، آیسودا را به سمت راه پله هول داد و گفت: چی میگی تو؟ دستتو بکش تا دکورتو نیوردم پایین. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 8 نادر نیشخندی زد و قبل از اینکه پولاد بفهمد مشتی حواله ی صورتش کرد. آیسودا جیغ کشید و با خشم و استرس به نادر حمله کرد. -آشغال عوضی چیکارش داشتی؟ پولاد که ضربه برایش کاملا غیرمنتظره بود، جا خورد. آب بینی اش را بالا کشید و با خشم زیادی که فوران کرده بود به سمت نادر حمله کرد. آیسودا از ترس عقب کشید. پولاد انگار وحشی شده باشد به جان نادر افتاد. آیسودا متحیر به پولاد نگاه می کرد. این مرد وحشی هیچ شباهتی به پولاد پسر سربه زیر و آرام چندسال پیش نداشت. نمی خواست تنهایش بگذارد. اما بهترین موقعیت برای فرار دوباره اش بود. قبل از اینکه بیشتر از قبل به صورت له شده ی نادر نگاه کند به سرعت از راه پله پایین رفت. ترس و هیجان باعث شده بود که کمی لق بزند. اما بلاخره خودش را به بیرون از پاساژ رساند. نگاهی به آنور خیابان انداخت. همین که چراغ سبز شد پا تند کرد که از خیابان رد شود. اصلا دلش نمی خواست دوباره اسیر دست کسی بشود. 4 سال از عمرش با اسارات تمام شد. اما هنوز 4 قدم هم برنداشته بود که ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. صدای بوق ماشین ها بلند شد. پولاد عصبی و زخم خورده از ماشین پیاده شد. به سمتش آمد. انگار پاهایش به زمین چسبید. پولاد با بی رحمی بازویش را گرفت. در ماشین را باز کرد، آیسودا را درون ماشین پرت کرد و در را محکم بهم کوبید. هیچ توجهی هم به صدای کر کننده بوق های پشت سرش نداشت. خلاف رفته بود مطمئنا جریمه ی سنگینی می شد. پشت فرمانش نشست و روی گاز پا کوبید. آیسودا جرات نداشت حتی نگاهش کند. چه رسد که به نطق کردن. پولاد وحشیانه رانندگی می کرد. آیسودا سیخ نشسته بود. رنگش سفید بود و لرزش خفیفی داشت. پولاد پیچیده درون کوچه ی گشادی، جلوی آپارتمان بلندی توقف کرد. از ماشین پیاده شد و به سمت آیسودا آمد. آیسودا گیج و منگ فقط نگاهش می کرد. در ماشین را باز کرد و بازوی آیسودا را گرفته به شدت او را کشید و پیاده اش کرد. بازویش داشت از درد کنده می شد. -پولاد... -خفه شو، حرف بزنی دهنتو پر خون می کنم. چقدر این مرد غریبه بود! پس پولاد دوست داشتنی و مهربانش کو؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
✅همسران با متقابل به یکدیگر می‌توانند اعتمادبه‌نفس را درهم افزایش دهند 👈اگر می‌خواهیدهمیشه شریک زندگیتان شاد باشد درحضور دیگران از اوتعریف کنید ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
در قبیله ودابه بجای زنان، مردان خود را آرایش میکنند و معتقدند زن‌ها باید طالب و دنبال مردان باشند و خواستگاری نیز از سمت دختران صورت میگیرد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا #صدکانال👆