12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لعنت خدا بر قاتلین حسین
http://eitaa.com/cognizable_wan
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهم ارزقنی کربلا
http://eitaa.com/cognizable_wan
قوطي خالي
در يک شرکت بزرگ ژاپني که توليد وسايل آرايشي را بر عهده داشت، يک مورد بهيادماندني اتفاق افتاد.
شکايتي از سوي يکي مشتريان به کمپاني رسيد.
او اظهار داشته بود که هنگام خريد يک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطي خالي است.
بلافاصله با تأکيد و پيگيريهاي مديريت ارشد کارخانه اين مشکل بررسي و دستور صادر شد که خط بستهبندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تکرار چنين مسئلهاي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دستبهکار شده و راهحل پيشنهادي خود را اينچنين ارائه دادند:
پايش (مانيتورينگ) خط بستهبندي با اشعه ايکس.
بهزودي سيستم مذکور خريداريشده و با تلاش شبانهروزي گروه مهندسين، دستگاه توليد اشعه ايکس و مانيتورهايي با رزولوشن بالا نصبشده و خط مزبور تجهيز گرديد.
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت کنترل دائمي پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
نکته جالبتوجه در اين بود که درست همزمان با اين ماجرا، مشکلي مشابه نيز در يکي از کارگاههاي کوچک توليدي پيشآمده بود اما آنجا يک کارمند معمولي و غيرمتخصص آن را به شيوهاي بسيار سادهتر و کمخرجتر حل کرد:
تعبيه يک دستگاه پنکه در مسير خط بستهبندي تا قوطي خالي را باد ببرد.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀در يكى از شهرهاى غرب ايران دو خواهر زندگى مى كردن ، يكى از آنها فريب شيطان صفتى را خورد و به راه فحشاء كشيده شد و تمام جوانيش را در اين راه صرف كرد، خواهر ديگرش شوهر اختيار كرد و داراى خانه و زندگى و فرزند شد و همواره نسبت به خواهر فريب خورده اش باتكبر و غرور و بى اعتنايى رفتار مى كرد روزهاى جوانى سپرى گرديد و خواهر فريب خورده پير و فرتوت و درمانده شده و ممرّى براى مخارجش نداشت .
شبى از شبهاى زمستان كه برف مى باريد و هوا به شدت سرد بود گرسنگى و سرما و درماندگى او را وادار نمود كه نزد خواهرش برود و از او استمداد كند، در خانه خواهر را زد، خواهرش در را باز كرد تا او را ديد با نفرت تمام در را بست و به او گفت برو قحبه .
خواهر فريب خورده بادلى شكسته برگشت و در حالى كه بيمار بود و پول تهيه نان و سوخت شبش را نداشت به طرف خانه اش رفت و مرتبا به خودش مى گفت :(برو قحبه ) و از كردهاى خود پيشمان و خود را سرزنش مى كرد و ناله ها داشت .
سرما و بوران و گرسنگى و بيمارى سر انجام او را از پا درآورده ، پس از مرگش خواب او را ديدند كه در باغى گردش مى كند. پرسيدند جايت چطور است ؟ گفت : خوب است آن شب وقتى از همه جا نوميد شدم و خواهرم مرا با بى رحمى از خودراند از خداى بزرگ عذر و توبه كجرويهايم را خواستم و با پشيمانى تمام استغفار كردم و با خداى خودم رازو نيازى داشتم كه بعد از چند لحظه بعد مرا به اين باغ آوردند .
✨ نبايد از رحمت حق نوميد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #نهم
چندروزی گذشت،...
عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید:
_ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده"
مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت:
_چطور مگه؟
عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:
_"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه
اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓
اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه
من مطمئنم عاشق آذر شده"😊
از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم
صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:
_جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح
میدونید😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌹 شب جعمه آمدند🌹
اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد
شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم
محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم.
محمد سه روز کنارم بود..
در آن سه روز یک #الگوی_کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.
آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت...
دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️
مهری که #اساسش_عشق_به_خدا بود
😍زندگی علوی-فاطمی😍
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دهم
روزها از پی میگذشت...
و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍💖
قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢
عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم💨 🚗
محمد که اومد...
زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم🙈
با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘
محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود
نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه
تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم😇😌
ب درب خونه عمم ک رسیدیم..
خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید😊
👣محمد:بله چشم آجی
از ماشین ک پیدا شدم..
محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊🙈
👣محمد:آذر کی سرش کردی؟😍
-اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود😉😌
👣محمد:ای بدجنس پس نقشه بود😁
-خواستم غافگیرت کنم دیگه😍
اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️
صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂😜
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #یازدهم
چندروزی قم بودیم...
روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌
محمد صدام کرد تو حیاط و گفت
👣_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃
-چشم ۵دقیقه صبرکن☺️
روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌👑
💎چادری💎 که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️
اونشب محمد اول من برد زیارت...
بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم
#صحبتهای_دوتایی 😊☺️
هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم
حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😢😔
وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم
دستم فشار داد و گفت:
👣_آذربانو 😊
-جانم💓☺️
👣محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی ✨سجده شکر✨ کردم که جواب مثبت دادی😍
-نههههههه 😳😧
👣محمد:🙈😅
بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد
چهلم که دراومد...
محمد زنگ زد بهم که
👣_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍
خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر☺️
و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂
موقعه عقد عاقد گفت :
_مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒
👣محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام
تعهد خانمم با منه 😎😌👌
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوازدهم
هرچی جلوتر میرفتم...
تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞
محمد حرفای میزد...
گاهی برام عجیب غریب بود..
همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته
👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️
👣محمد:چشم خانمم😉😊
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒
👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه
-فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋
👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋
-اوووم حدس بزن😁☝️
👣محمد: کله پاچه ؟😉😋
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁
👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃
فرداش رفتیم بیرون..
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑
-اییییی محمد😐😬
👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سیزدهم
دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید...
اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت:
_این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...
ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊
سه ماه بود عقد محمد بودم
بهش زنگ زدم :
-سلام آقایی کجایی؟😍
👣محمد: سلام خانم! خونه!😊
-خب نمیایی اصفهان🙁
👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊
-اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش
👣محمد: آذرجان😍
-جانم😔
👣محمد: ناراحت شدی؟😐
-نه اصلا😒
👣محمد: پس من برم.. دوست دارم
یاعلی😍✋
-منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋
تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم
_محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏
مادر: باشه برید😊
صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️
اما......
اما وقتی در خونه رو باز کردم...
که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم
گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود!
وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سخنـ_بزرگان
علت ڪینه نظام سلطه ازحجاب آن است ڪه
افزایش هرزگے موجب کاهش مقاومت مےشود.
بےحجاب شدن هنرنیست؛
غیرمحجبه درعالم زیاداست!
این حجاب است که حرف_تازه جهان امروزاست!
﴿🎙﴾ #استادپناهیان
¡•🌿•¡
••↻ http://eitaa.com/cognizable_wan