آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان روزی به طلب آهن نزد وی رفت
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم ومراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش
نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز
بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده
باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک ﺯن و شوهر ،
ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ ﺍی ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ
ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴت،
ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ گفت: ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎی ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ. ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ و آرام ﺑﻮد ولی ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ
ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ، ﺍسبی که همسرم سوار شده بود ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ"!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
"ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ"
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ؛
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ کیفش ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ
من ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟ دﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟!!
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ گفت:
"ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ"
ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ لحظه،
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ!!!!!! 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
از ماست که برماست
اولین بار توسط ناصرخسرو سروده شد !
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،
بر اوج فلک چون بپرم -از نظر تیز-
میبینم اگر ذرهای اندر ته دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:
ناگه ز کمینگاه، یکی سخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیانت و کلاه گشادی که کارخانه های باطری سازی یک عمر سر ما میگذارند و ما هم بیخبر هستیم!
با همین راهکار و شیوه ساده و بی هزینه، عمر باطری خودروی شما حداقل از یک سال به پنج سال خواهد رسید!
مطلبی که کارخانههای باطری ساز هرگز به مردم نمیگن تا بریم و باطری نو بخریم!
اطلاع رسانی کنید..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨🚨 *💥مصاحبهای با سازنده ی❌ فیلمهای مستهجن:*
*📝 در یکی از برنامههای زنده تلویزیونی اروپایی، گفتگویی با مدیر کانال پخش فیلمهای زننده انجام شد.*
*مجری برنامه خانمی بود که از این مدیر شیکپوش آمریکایی سوال میکرد.*
*این مدیر برنامههای #مستهجن بااشتیاق درباره کارهایش توضیح میداد و درباره تولید فیلمها صحبت میکرد و افتخار میکرد که در این زمینه یک مدیر بسیار موفق است و بعد مجری از او سوال کرد برنامههای شما خاص چه سنینیست⁉️*
*جواب داد که ما برای تمام سنین فیلم تولید کردیم و حتی اختلاط سنین را هم در نظر گرفتهایم‼️*
*#جنون_جنسی_چشم_و_دل_سیرها*
*این فرد، غرق در صحبت بود و بهخود میبالید تا به این مرحله رسید که گفت ما حتی ارتباط با محارم را هم به تصویر کشیدهایم‼️ و آموزش میدیم‼️ و با افتخار اعلام میکنیم اولین کانالی هستیم که ... را در منزل نشان دادیم و با توجه به فعالیتهای بسیار عالی، ما همیشه مورد تشویق دولت آمریکا بودهایم‼️*
*مجری برنامه که دیگر نزدیک پایان برنامه بود ناگهان سؤالی از او کرد که مشخص بود برنامهریزی نشده بوده است...*
*سوال کرد شما چندفرزند دارید❓*
*جواب داد: دو فرزند❗️ اولی دختر و دومی پسر که اولی ۱۶ ساله است و دومی ۱۴ ساله است.*
*مجری گفت: آیا دختر و پسر شما از این کانال که مدیر آن پدرشان است بخوبی استفاده میکنند و آموزش میبینند⁉️*
*این فرد تا این سؤال را شنید ناگهان برافروخته شد، با عصبانیت بلند شد و با صدای بلند به مجری گفت: اصلاً فرزندان من و همه فرزندان دیگر خانوادههای آمریکایی و اروپایی حق ندارند از این برنامهها استفاده کنند و در این کشورها پخش نمیشه. این برنامهها صرفاً برای پخش در کشورهای جهان سوم و بالاخص مسلمان تولید میشه...*
*برداشت👇🏻*
*با یه حساب سر انگشتی و با توجه به اینکه ماهواره در کشور خودشان پولی! و در كشور ما رایگان! است به این نتیجه میرسیم که تهیهکنندگان و توزیعکنندگان عکسها و فیلمهای غیراخلاقی و شیطانی که به تازگی در تلهگرام و واتساپ و سایر نرمافزارها هم در حال پخش شدن است، هدفشان به فساد کشیدن و گمراه کردن جوانان و نوجوان مسلمان است.*
*آیا هیچ مسلمان باشرف و خداباور و نجیبی برای فاسد کردن خواهران و برادران ایمانی خود!! اقدام به تهیه و منتشر کردن فساد و #فحشا میکند؟؟!!!*
*آیا وقت آن نرسیده است که آگاهانه به قضیه نگاه کنیم⁉️⁉️*
*شما جوان و نوجوان، شما دختر خانمها و آقا پسرها‼️*
*شما غیر از این میفهمید⁉️*
*آیا تهاجم فرهنگی غرب برای به فساد کشیدن خواهران و برادران ما هنوز مبهم است⁉️*
*به راستی تا بهحال با خود اندیشیدهایم که چه کسی و یا چه کسانی ودر کجا! و با چه امکاناتی در حال تولید و توزیع با کیفیتترین عکسها و فیلمهای شیطانی یا سریال های ضداخلاقی هستند؟*
*🔴🔴 پنیر مفت فقط در تله موش یافت میشود*
*به هوش باشید لطفا....*
*#آگاه_باشیم...*
✏ *پینوشت :*
*این متن را در حد توان نشر دهید تا سبب آگاه شدن جامعه بخصوص نسل جوانی شود که این روزها اگر خود را به خواب غفلت نزنیم دیده و باور داریم که گوشیهای بسیاری از جوانان و نوجوانان پر شده از فیلمهای #مستهجن و...*
http://eitaa.com/cognizable_wan
#⃣ *#اینترنت_کثیف_آمریکایی*
#با_امام_رضا_علیه_السلام
#کرامات_اهلبیت
#رؤیاهای_صادقه
🔷🔶 #پیدا_شدن_دختر_به_برکت_امام_هشتم_صلوات_الله_علیه
👈🏼👈🏼 مرحوم #سید_نعمة_الله_جزائری
[صاحب کتاب #انوار_نعمانیه و #مقامات_النجاة وغیرهما]،
درکتاب #زهر_الربیع خود فرموده:
🍃زمانی که من مشرف بهزیارت #حضرت_علی_بن_موسی_الرضا (علیهالسّلام) شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و یکصد و هفت (۱۱۰۷ق) از راه #استرآباد عبور کردم.
در استرآباد یکی از افاضل سادات و صلحاء برای من نقل کرد که چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد (۱۰۸۰ق) طائفه ترکمن هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسیر کردند.
🍃از جمله دختری را که بردند، مادر بیچارهاش بهغیر از او فرزندی نداشت و چون آن پیرزن بهچنین بلیهای گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گریه میکرد و آرام و قرار نداشت.
تا اینکه با خود گفت:
حضرت رضا (صلوات الله علیه) ضامن بهشت شده است برای کسی که او را زیارت کند، پس چگونه میشود که ضامن برگشتن دختر من بمن نشود؟! پس خوب است که من بهزیارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم.
این بود که حرکت کرد و بهزیارت آنحضرت رسید و دعا میکرد و دختر خود را طلب مینمود.
🍃 اما از آن طرف دختر را که اسیر کرده بودند بهعنوان کنیزی بهتاجر بخارائی فروختند و آن تاجر دختر را بهشهر بخارا برد تا بفروشد.
🍃 و در بخارار شخص مؤمن و صالحی از تجّار در عالم خواب دید که:
در دریای عظیمی دارد غرق میشود و دست و پا میزند تا اینکه خسته شد و نزدیک بود هلاک شود، ناگاه دید دختری پیدا شد و دست دراز کرد و او را از آب بیرون کشید و از دریا نجات یافت.
🍃 تاجر از آن دختر اظهار تشکر کرد و از خواب بیدار شد لکن آنروز از آن خواب بسیار متفکّر و حیران بود تا اینکه جلوی حجره تجارتی خود بود، که ناگاه شخصی نزد وی آمد و گفت:
من کنیزی دارم و میخواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهی او را خریداری کن، و سپس دختر را بر او عرضه داشت.
تا چشم آن مؤمن بهدختر افتاد، دید همان دختری است که دیشب درخواب دیده با خوشحالی و تعجب تمام او را خرید و بهخانه آورد و از حال او و حسب و نسب او پرسید.
آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بیان کرد.
مرد مؤمن و تاجر از شنیدن قصه دختر غمگین و فهمید دختر مؤمنه و شیعه است، پس به آن دختر گفت: باکی بر تو نیست و ناراحت و غمگین نباش، زیرا من چهار پسر دارم و تو هرکدام از آنها را بخواهی برای خود بهعنوان شوهری اختیار کن.
🍃 دختر گفت: به یک شرط و آن اینکه مرا با خود بهمشهد مقدس به زیارت حضرت رضا (علیهالسلام) ببرد.
پس یکی از آن چهار پسر این شرط را قبول کرد و دختر را بهحباله نکاح خود درآورد.
آنگاه زوجه خود را برداشت و بهعزم عتبه بوسی حضرت ثامن الائمه (ارواحنا له الفداء) حرکت نمود.
🍃 لکن دختر در بین راه بیمار شد و شوهر بههر قسمی بود او را بهحال مرض به مشهد مقدس رسانید و جائی برای سکونت اختیار و اجاره نمود و خود مشغول پرستاری گردید.
و لکن از عهده پرستاری او برنمیآمد.
در حرم مطهر حضرت رضا (علیهالسلام) از خدای تعالی درخواست کرد که زنی پیدا شود تا توجه و پرستاری از زوجه بیمارش نماید.
چون این حاجت را از درگاه خدا طلبید و از حرم شریف بیرون آمد، در دارالسیاده _که یکی از رواقهای حرم شریف رضوی است_ پیرزنی را دید که رو بهجانب مسجد میرود.
به آن پیرزن گفت: ایمادر، من شخصی غریبم و زنی دارم بیمار شده و من خودم از پرستاری او عاجزم. خواهش دارم اگر بتوانی چند روزی نزد من بیائی و برای خدا پرستاری از مریضه من بنمائی.
آن زن هم درجواب گفت:
من هم اهل این شهر نیستم و بهزیارت آمدهام و کسی را هم ندارم و حال محض خوشنودی این امام مفترض الطاعه میآیم.
🍃سپس با هم بهمنزل رفتند در حالیکه مریضه در بستر افتاده بود و ناله میکرد و روی خود را پوشیده بود.
پیرزن نزدیک بستر رفت و روی او را باز کرد، دید آن مریضه دختر خود اوست که از فراقش میسوخت.
پیرزن تا دختر را دید از شوق فریاد زد که بهخدا قسم این دختر من است.
دختر تا چشم باز کرد مادر خود را بهبالین خود دید بهگریه درآمد که این مادر من است.
آنگاه مادر و دختر یکدیگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهای امام هشتم (صلوات الله علیه) اظهار مسرت و خوشحالی نمودند.
📚 منابع:
1⃣ زهر الربیع، سیدنعمتالله جزائری، ص۳۲۱
2⃣ رویاهای صادقه، شیخعلی نظریمنفرد، ص۸۶
🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 توصیه امام زمان علیه السلام برای *رکوع* به آیت الله مرعشی نجفی(ره)
🔵 در تشریفی که خدمت امام زمان ارواحنا فداه داشتند حضرت به ایشان تاکید کردند که در تمام رکوع ها این ذکر را بگویید و حداقل در رکعت آخر بگویید:
«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ تَرَّحَّم عَلی عَجزِنا وَ اَغِثنا بِحَقِّهِم.»
📚 برگرفته از وصیت نامه ایشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا محمد یا حسن بن علی ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا ابا محمد یا حسن بن علی ادرکنی۲
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_ششم
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند.
میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق.
سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد.
- ليلی جان!
سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم.
- فردا صبح هستی که؟
- بله هستم بابا.
- پس تا فردا.
ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم:
به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده.
صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که:
- دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟
جواب میدهد:
- گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام.
- حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم.
گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم:
- سلام
- ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟
بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟
- سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟
دلم میسوزد و میگویم:
- بابا امشب اومد.
کمی مکث و بعد صدای:
- ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟
بی اختیار و با بغض می گویم:
- آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده.
سعید گوشی را می گیرد:
- ليلا!راست و حسینی؟
بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم:
- راست و حسینی.
- پس چرا گریه میکنی؟
- آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟
سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم.
مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟
یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_هفتم
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید:
- شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی.
- ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم.
پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید:
- این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت.
سرم را بالا می آورم و میگویم:
-بابا!
نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم .
- جانم؟ چه عجب حرف زدی!
- من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست.
مکث می کنم و می گویم:
۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟
پدر آرام می گوید:
- آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر.
یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است:
- «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...»
بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است.
- طلاق، طلاق...
من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر.
برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید:
-فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم.
می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم.
گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است.
پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است.
-لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن...
فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟
-مگه تحقیق نکرده بودی؟
نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم.
-چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم.
فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید:
-طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه.
-گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟
-راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته.
باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد.
-حالا عیبش چیه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_هشتم
-اوه نگو که شعور زندگی نداره.
-یعنی هیچی خوبی نداره؟! اصلا چهارتا خوبی هاشو بگو.
-چی بگم؟! دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه میدونم. مهربونه. خیلی محبت میکنه؛ اما مثل گداها میمونه. همه اش هم میگه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته برمیگردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام.
توی دلم می خندم. قبلا مردها میگفتند شب خسته و کوفته میروم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم میگویند!
دستم را میکشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به اومحبت کند؟
- گلبهار تو به پول احتیاج داری؟ یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل میشه؟
کمی مکث می کند. عطیه انگار با این سوالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه هارا تکه تکه میکند.
- نه. بابام همیشه بهم پول میده. کارو محض بیکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که میگیرم همش باهاش خرت و پرت میخرم. نباشه نمیمیرم، ولی این همه درس نخوندم که بشینم توی خونه.
این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردنش ضرورتی برای آینده کشور دارد. کارهایی که یک مرد هم میتواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هرسال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم می آید. حداقل اقرار میکند که بی هدف سرکار میرود... این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شیطان پیاده اش کرد:
- خب چه فرقی میکنه. کار کاره دیگه. چه کار خونه، چهکار کامپیوتری. هردوتاش باید زحمت بکشی.
- وا! لیلا! اون حقوق داره.
- تو که میگی پولش فقط خرج اضافه میشه! یعنی نیاز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر میشه که کجا خرجش کنی؟ حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟
- خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟!
- شاید جامعه داره اشتباه میکنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟
- آره به خدا! یه روز که سرکار نمیرم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه. هردوتاش یه جوریه. رفتنش یه جوریه، نرفتنش هم میشه بی کاری. حوصله آدم سر میره.
- کی گفته بیکار باش. این همه کار که میشه توخونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگیت رو از دست نمیدی.
- آخه دوستام چیز دیگه میگن.
من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا میپریم. منفجر شد. عطیه را میگویم.
- دوستات کیان؟ همونایی که دارند طلاق میگیرند؟ به نظرت اونا دلسوزن یا میخوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند. خودشون رو به نفهمی و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمیگه. نمیخواد بری سرکار. به هردلیلی. همکارای مردت، خستگی های زیادش. بیشعور دوستت داره.
ادبیات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب میدهد.
- خودشم با چنتا خانوم همکاره. دیدم که بدش هم نمی آد.
کار از بیخ خراب است. باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت. بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند.
-به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه!
-نه می دونی گلی جون!بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛ یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته. حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره، گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه.
-مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن!
عطیه فقط مشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند:
-یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه. نه خیر خانم
اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد:
-من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن!
-دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن. اونام یه جا بمیرند دیگه؟
خنده ام می گیرد. بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را باید صاف کرد:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_نهم
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
-هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم.
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود.
-گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟
-به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید:
-تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته!
منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛
-وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی.
-چه دل خوشي داري ليلا!
اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند!
-اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه.
عطيه هم مي پرد وسط حرفم:
-الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست.
بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد.
چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند.
-خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟
خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم.
-يه چيزي نمي گي ليلا جون!
-چي بگم؟
-حداقل بگو چه كار كنم؟
به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
-راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي!
سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد:
-تو بودي چه كار مي كردي؟
-نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد:
-تو رو خدا دعام كن!
گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم:
-عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده.
-خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب!
نده ام مي گيرد و مي گويم:
-خب.
-هيچي من نمي خوامش.
دهانم جمع مي شود:
-وا چرا خب؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صدم
-چون خوب نيست. با هر كي كه بهم گفت عزيزم كه نمي تونم را بيفتم برم.
بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاك و مؤمني باشه. مثل خسرو زياده، امامن شوهر با روابط عمومي بالا نمي خوام.
آب دهنم مي پرد توي گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمي دارد. دنياي عجيبي است.تحليل مي كنم چرايي زير و رو شدن فرهنگمان را. كمي هايش، خوبي هايش. مي خواهم يك مقصر پيدا كنم كهيقه اش را بچسبم. پيدا مي كنم و نمي كنم.
پدر و مادر كه مي آيند دل از اتاقم مي كنم. قاليچه ي كوچكي را بر مي دارم و راهي حياط مي شوم. صداي صحبت پدر و مادر را مي شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توي حياط ولو مي شوم رو به آسمان.با ابرها حركت مي كنم تا انتهاي پشت بامي كه پشتس پنهان مي شوند.ابر ديگري مي شود مركب خيال هاي من. توي ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو مي برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيري هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الان اگر مبينا بود چه قدر خوب مي شد.بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم مي كند.
دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد.
زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود.
استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟
كاغذي مقابلم از طراحي هاي متضاد و ناهماهنگ پر شده است. مدام نوكش
چند بار تمام شده و من هر بار رنگ ديگري را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگي است.كاغذ را روي ميز گذاشته ام و به جاي سياه مشق، رنگين نقش كاركرده ام. تقه اي به در مي خورد. دري كه آهسته باز مي شود و چشمان ملتمس من كه به علي دوخته مي شود.دلم گريه مي خواهد كه مي چكد. علي دررا مي بندد و مي آيد طرفم. اشكم را كه مي بيند، خم مي شود و مي گويد:
-ليلي!
صداي تعحبش خيلي بلند است. دستم را مي گيرد و مرا از روي صندلي پايين مي كشد و كنارم مي نشيند و مي گويد:
-دختر خوب!خبري نيست كه. تازه اومدن خواستگاري.
سرم را بالا مي آورم و به صورت علي نگاه مي كنم. حرفم را مي خواند.
اين علي را بايد آب طلا گرفت.
-مطمئن باش بابا اين قدر كه هواي تو رو داره، اين قدر كه دوست داشتني ها و دوست نداشتني هاي تو رو مي شناسه، به هيچ كدوم از ما چهار تا اين طوري دقت نكرده. اين بنده خدا رو هم كه راه داده، صد پله از من بهتره، من يه داداش قلدر، بد اخلاق، خود خواه كجا؟ و اين شادوماد كجا؟
علي را بايد كتك مفصلي زد. حيف از آب طلا.
-ببين، من خيلي با بابا صحبت كردم.حتي ديروز باهاش رفتيم كوه. من به تو كاري ندارم؛ اما به دل من خيلي نشسته، و الا عمرا اگه مي ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلا بهت نگم.
اشكم يادم مي رود. با خودم مي گويم:
-اين علي عجب موجود خواهرپرستي است. همان آب طلا لياقتش است
علي نگاهش را مثل نگاه من به پرزهاي قالي مي دوزد.
-ليلا! من تو رو آن قدر مي شناسم كه خود رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر مي شناسه. تمام خواستگارهايي كه براي تو زنگ مي زدن و اصرار مي كردن، باهاشون صحبت مي كرده، اينو مي دونستي؟
با تعجب سرم را تكان مي دهم. علي دستش را از زيرچانه اش آزاد مي كند، به صورتش مي كشد و مي گويد:
-به بابا اعتماد كن.ريحانه هم انتخاب باباو مامان بود. من نمي دونم چه جوري بهت بگم كه اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول كن كه حداقل با طرفت رو به رو بشي.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری
مردها چون جزگرا نیستند ..
معمولا از روی نشانه ها نمی فهمند که منظور همسرشان چیست. مثلا از روی اخم یا یک جمله و حرف غیر مستقیم انتظار نداشته باشید که شوهرتان زود بفهمد که منظور شما چه بوده است.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم بانک وام بگیرم...رییس بانک پرسید؟
شغلتون چیه؟
گفتم مدیر هستم!
از جاش بلندشدکلی حال و احوال کرد دستور داد قهوه با کیک برام آوردن..بعدپرسید؟
مدیر کجا هستید؟
گفتم توی ایتا مدیر کانال هستم
بلند شد با لگد از بانک انداختم بیرون نذاشت حداقل کیک و قهوه را بخورم!!🙈😁
تقدیـم به تمام مدیــران 😄😃😜
💓
😃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خطرات قورت دادن آدامس توسط کودکان
🔹کودکان خیلی مواقع آدامس را قورت میدهند. آدامس در معده هضم و نابود می شود اما ماده پلاستیکی موجود در آدامس که نوعی پلیمر به نام بوتیل است بطور کاملاً مصنوعی ساخته میشود و دستگاه گوارش بدن انسان قادر به هضم این ماده نیست و توسط روده ها با سختی بسیار از بدن دفع می شود. 🔹آنقدر سخت که دانشمندان آن را بدهضم ترین خوردنی دنیا میدانند و کولونوسکوپی روده نشان داده که آدامس قورت داده شده حداقل یک هفته بعد میتواند از بدن دفع شود و باقی ماندن آن در روده در این مدت ممکن است دل درد برای کودک به همراه داشته باشد!
👶🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری🌹
يکى از عادات هاى مردان که باعث #آزار و #اذيت زنان مى شود ، اين است که از حرف زدن با همسر خود طفره مى روند و اغلب مى گويند: 🤨
" وقت مناسبى براى #صحبت نيست "
انگار گرفتارترين مرد روى زمين هستند!🙁
در اين ميان زن به نوعى احساس مى کند ، در منزل #نامحرم است و هيچ کس به حرف هاى او گوش فرا نمى دهد ، لذا کم کم #حرف هايش را درونى مى کند و با ناراحتى #ذهنى خود
درگير مى شود ؛😖
آنگاه مرد متوجه مى شود ، ديگر #همسرش حال و حوصله ى #زندگى را ندارد و نسبت به زندگى دلسرد شده است و در نتيجه،
اين دلسردى ، #روح و نشاط را از زندگى تان خارج مى کند ؛😞
پس او را دريابيد و به نيازهايش پاسخ دهيد ، چون او #نياز دارد با شما #صحبت کند.🗣
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری 🌸
🌀 #ساده_باشید😊
🔹 زن و شوهرهایی که برای مهمان، #ساده میگیرند، مهماندوست باقی میمانند.
🔸 وقتی مهمان #سادگی و راحت بودن صاحبخانه را مشاهده میکند در رفت و آمدهای بعدی احساس #تکلُّف نمیکند.
🔹 با این روش، به مهمان با زبان غیر مستقیم میگویید که اگر ما #مهمان شما شدیم خودتان را به سختی نیندازید.
🔸 این #سادگی باعث بیشتر شدن #روابط و صله رحم میشود.
🔹 گاه به صاحبخانه زنگ بزنید و بگویید ما غذای #ساده درست کردهایم و میآوریم آنجا تا دور هم میل کنیم.
🔘 مهمانیها را برای یکدیگر #سخت نکنیم.😊
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#درمان_دیسک_کمر
⇦انجام بادکشهای تخصصی کمر
⇦مالش روغنهای گرم بر کمر«سیاهدانه و...»
⇦راه رفتن در آب استخر که عضلات ستون فقرات را شدیدا تقویت میکند و خوردن راستهی گوسفند
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅درمان #نقرس
✍🏻 برای درمان نقرس باید موارد زیر را کامل ترک کنید:
❌جگر
❌عدس
❌گوشت
❌بادمجان
❌غذا های سودازا
💥انجام ۳ مرحله حجامت عام (هرماه یکبار)
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #تصفیه_خون
✍خوردن کاهو بدون سُس
🔘 وسط روز،دمکرده گل خار مریم
✍ عصرانه ، دمکرده گل بومادران
🔘 خوردن یک استکان آب انار شیرین طبیعی
✍ یک قاشق مرباخوری رب انار شیرین
http://eitaa.com/cognizable_wan
✈️یکی از هم رزمان سردارِ شهید #عباس_بابایی نقل می کند: هیچ گاه کسی به این زیبایی مرا امر به معروف و نهی از منکر نکرده بود و اگر کسی به غیر از این روش به من گفته بود، اثری روی من نداشت. آن موقع، #شهید_بابایی، فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود. در #رژیم_شاه، یک روز بعد از ظهر در حالی که #مَست_و_لایعقل به طرف خانه می رفتم، ناگهان بابایی و محافظش را مقابل خودم دیدم. پیش خودم گفتم کارم تمام است. وقتی به من رسید، #نگاه_مهربانانه_و_معناداری به من کرد، ولی حرفی نزد. فردای آن روز رفتم پیش او تا عذرخواهی کنم، اما شهید کلام مرا قطع کرد و گفت: برادر عزیز، چیزی نگو! راجع به کاری که کرده ای، حرفی نزن... اگر حقیقتاً از کرده خود پشیمان هستی، با خداوند عهد کن عملت را اصلاح کنی.
خدا می داند از پیش او که آمدم، احساس می کردم از نو متولد شدم.
📚افلاکیان زمین 9، ص 12.
┄•❁🌼🌼❁•┄
🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan