ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ
ﺑﻪ ﭼﻮﺏ کبریتهای ﺳﻮﺧﺘﻪ میمانند؛
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میخواهی ﺑﮑﻦ،🌸🍂
ﺁنها ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ نمیشوند
ﻓﻘﻂ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁنها ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ میکند...
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ نسوزان
👇🔻💜💜
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸انسانها مانند آب هستند.
🔸بعضے، به سرعت و با جوش و
خروش از ڪنارمان عبور مے ڪنند.
🔹بعضے، لحظاتے
ما را در خودشان غـرق مے ڪنند.
🔸بعضے، بــــراے نوشیدن پاک
و تمیز نیستند و صرفاً
تشنگے را به یادمان مے آورند.
🔹بعضے، ما را از مسیر
اصلے مان منحرف مے ڪنند.
🔸بعضے،
گرم هستند و مے سوزانند.
🔹بعضے،
سرد هستند و آزار مے دهند.
🔸بعضے، مے آیند و
همه چیز را با خود مے برند.
🔹بـعضے،
تشنگے مان را فرو مینشانند.
🔹و بعضے، ڪنارمان مے مانند
تا فرصت و امنیتے بـراے زندگے بسازند . . .!
❄️🌻❄️
http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد بسیار ثروتمندی که ازحکیمی دل خوشی نداشت
با خدمتکارانش در بیرون شهر با حکیم
و تعدادی از شاگردانش روبه رو شد.
مرد ثروتمند با حالتی پر از غرور و تکبر به حکیم گفت :
تصمیم گرفته ام پول خودم را هدر دهم
و برایت سنگ قبری گران قیمت تهیه کنم .
بگو جنس این سنگ از چه باشد
و روی آن چه بنویسم
تا هر کس بالای آن قبر بایستد
و برای تو آرامش طلب کند شاد شود و خنده اش بگیرد!
حکیم خنده ای کرد و پاسخ داد :
اگرخودت هم بالای سنگ قبرمی ایستی .
سنگ قبر مرا از جنس آیینه انتخاب
کن و روی آن هیچ چیز ننویس!
بگذار مردمی که بالای آن می ایستند
تصویر خودشان را ببینند
و اگر هم آمرزشی طلب می کنند
نصیب خودشان شود.
مرد ثروتمند که حسابی جا خورده بود
برای اینکه جلوی اطرافیانش
کم نیاورد با تمسخر گفت :
اما همه که برای دعای آمرزش
بالای سنگ قبر نمی ایستند ؟
و حکیم با همان تبسم گرم و
صمیمانه همیشگی اش گفت :
آنها آیینه ای بیش نخواهند دید.
نکته
آیینه چو نقش تو بنمود راست
خودشکن آیینه شکستن خطاست
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ،
ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ،
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ،
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ،
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﯼ،
ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ!
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ!!!
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رزق_فرزند
👌نود و نه درصد افراد وقت ازدواج چیزی نداشتند. بعد از #ازدواج زندگیشان خوب شده است... كسی از شما هست بگوید من قبل از ازدواج وضعم بهتر بود؟
بسیاری از رزقها مال #بچه است. تا #بچه نباشد #رزق توی خانه پدر و مادر نمیآید.👶
قرآن میفرماید چرا بچهات را میكشی بخاطر خرجی؟ چرا از بچه دار شدن جلوگیری میكنی؟
🌿 «نَحْنُ نَرْزُقُهُم» بعد میفرماید «وَإِیَّاكُمْ»... «هُم» قبل از «ایاكم» است یعنی صدقه سر بچه یك چیزی هم به تو میدهم.☺️
#استاد_قرائتی
🌸 #فرزندبیشتر
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دعا، تلفن شما است به خدا و
#شهود، تلفن خدا است به شما.
چه بسیارند مردمانی که وقتی خدا
به آنها تلفن می کند
تلفن شان "مشغول" است
و از این رو، پیام را نمی گیرند.
وقتی که دلسرد و خشمگین هستید،
یا از نفرت آکنده اید،
تلفن شما "مشغول" است.
حتما این اصطلاح را شنیده اید که
"آنقدر عصبانی بودم که
چشمم درست نمی دید.
این را نیز باید اضافه کنیم که:
"آنقدر عصبانی بودم که
گوشم درست نمی شنید."
هیجانات منفی صدای شهود را
خفه و خاموش می کنند.
👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
#سیاست_زنانه
اگر کاری برای همسرتون و ابراز عشقتون انجام میدید سعی کنید زبونی هم بگید.
مثلا بگید به خاطر شوهر گلم که از سرکار اومده و برای رفاه حال منو بچه هام کار کرده یه چایی میارم که بدونه چقدر کارش برام ارزش داره
اگه این حرفا براتون سخته کم کم شروع کنید.
باید یخ رابطه بشکنه و دوباره مثل دوران شیرین نامزدی شیطون و مهربون بشید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
تجربه ثابت کرده کسایی که بیکار ترند بیشتر به سمت گناه روی میارن...
اگه بی حوصله ای و بیشتر وقتتو با گوشی میگذرونی خب به طبع بیشتر شیطان اذیتت میکنه...
آدم بیکار برده ی شیطانه...
اگه میخوای دیگه گناه نکنی باید تنبلی رو کنار بزاری و با یه یاعلی از جات بلند شی...
بلندشو کتاب بخون...
بلندشو نماز بخون...
بلندشو قرآن بخون...
پاشو ورزش کن...
خونه رو تمیز کن...
مقاله علمی بخون...
و...
نباید فرصت دست شیطان بدی. از لحظه لحظه عمرت استفاده کن.
بیخیاله کانالای دیس لاو و...
اینا فقط میخوان تورو ناامید کنن.
پاشو خودتو به خودت ثابت کن💪💫
http://eitaa.com/cognizable_wan
رابطه یعنی
کنارش آرامش داشته باشی
نه اینکه هر روز بجنگی
تا دوست داشتنت رو
بهش ثابت کنی
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
◾با من بازی کن...
تا حالا شده اسباببازی برای کودکت بخری، یکم باهاش بازی کنه و بذاره کنار؟
یا اینکه بین این همه اسباببازی بیاد بهت بگه: حوصلهام سر رفته؟
این یعنی: من اسباببازی نمیخوام، من هم بازی میخوام!
برای خوش حال کردن و سرگرم کردنش
یک راهکار ساده وجود داره:
بیا با هم بازی کنیم!
برای کودکانتون وقت بذارید!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما هیچ گاه
به امروز بر نمی گردم،
هر چه لازم دارید بردارید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به قدرت خدا
ببینید و لذت ببرید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻چای گل سرخ (گل محمدی) بنوشید
🔹سم زدای بدن
🔹سرشار از ویتامینC
🔹تسکین درد قاعدگی
🔹آرامش اعصاب و روان
🔹حاوی آنتی اکسیدان(کاتچین)
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
هر صبح
با یک هدف بیدار شو
تصمیم بگیر که بهترین باشی
بهترینِ خودت!
بزرگترین رقیب امروزت، دیروزِ خودته
پس سعی کن بهتر از دیروزت باشی...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ گاهی جلوی همسرتون بعد از انجام #کارهای خونه برای خودتون چای با تزئینات و دورچین ویژه سرو کنید
✍ به خودتون احترام بذارید..
اینجوری اونم وقتی ببینه برا خودتون احترام قائلید مطمئنا احترام خیلی بیشتری واستون قائل میشه...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
••🌻👨👩👧••
آیا واقعا زن ها پیچیده اند⁉️
⊰✹♡✹⊱
اینکه میگویید زن ها پیچیده اند و گاهی هم بهانه گیر قبول. اما کافی است به همین زن پیچیده عشق بدهی دوستت دارم هایت را مانند وعده های دارویی سر ساعت به خوردش بدهید.
بعد بنشینید و ببینید این دارو چه اثر معجزه آسایی دارد آنگاه دیگر پیچیدگی ای در کار نیست زلال، شفاف، معلوم و ساده میشود بدون ذره ای ابهام و بهانه. اگر در زن پیچیدگی زیادی میبینید بدانید خیلی وقت است داروی تقویتی دوستت دارم را از او دریغ کردید
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
توماس ادیسون و مادر قهرمانش
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد،گفت :
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است واین مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید.سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار اورا کنجکاو کرد آن را دراورده و خواند، نوشته بود:
کودک شما کودن است از فردا اورا به مدرسه راه نمی دهیم.
ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_نوزدهم_اخر
#قسمت_پایانی
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
مامان_مبارکه زندگی برگشتت.
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
❤️❣
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانون بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
پایان❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
📒📒📒📒📒📒📒
آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند؛ اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیب هایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی به حساب می آیند...
http://eitaa.com/cognizable_wan