eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست... دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم... وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ... غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند... امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود... فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست... جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم... مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه... وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند... صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد... به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم... دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود... صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد... ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد... دیگر هیچ نفهمیدم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست... -اسمشون چیه؟ -محمدرضا اصغر زاده. دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت: -بالاخره باید بفهمن دیگه. بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم. قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم. ناگهان جا خوردم. -اینجاکه...آی سی یوعه! -خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست. حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد... -همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست... نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد... دکتر ادامه داد: -فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره... دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد... +امشب بهترین شب زندگیمه... +خداروشکر که به هم رسیدم... +دوستت دارم... +بالاخره برای هم شدیم... +بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی... +هیچوقت تنهام نزار... +ترمز بریدم... +هیچ اتفاقی نمیافته... روی زمین افتادم: -آخه شب عروسیمون بود. دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد... نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم! ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم. با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم... مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد... انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! نا امید پشت در ماندم... دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت: بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم... چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود... گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم. نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. پدر_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔 ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم... بغض گلویم را میفشرد... صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد... صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا... دو مرتبه تکرار کردم: -محمدرضاااااا... به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد... یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!! -محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟ به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا... از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند: -خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!! بی توجه به سمت اون سایه رفتم. بلند گفتم: -آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن... یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند... اینبار جیغ زدم: -آقااااااااا.... اون سایه برگشت... به یکباره فریاد زدم: -محمدرضااااااااااا... صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد... در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم... محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم... اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم... چشم هایم از زور گریه می سوخت... -خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔 خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم... کنار خیابان ایستادم. بعد از مدتی سوار تاکسی شدم... در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم... تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم: بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد: -الو فاطمه... -سلام مامان.محمد اومد خونه؟ -سلام نه...پس کجایی...نگرانم... -نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟ همان لحظه صدای آیفون بلند شد... -فک کنم اومد یه لحظه وایسا... -چی شد؟؟؟ -خودشه...پس...پس تو کجایی... -من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟ -آخه اینطوری بی خبر رفتی. -بعدا مزاحم میشم. -مزاحم نیستی.اینجا خونته. -چشم. -برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ. -خداحافظ. تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود... بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود... روبه راننده گفتم: -آقا من همی جا پیاده میشم... -اینجا وسط خیابون خانم!!! با تحکم گفتم: -پیاده میشم. -بفرمایین... کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن... قدم اول را با ترس برداشتم... قدم دوم. قدم سوم. و قدم های بعدی به سمت تالار... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -سوار تاکسی راهی خونه شدم... بین راه یک سره بغض داشتم رو به راننده گفتم: -آقا مواظب باشین یه وقت ترمز نبرین. -نه خانم ماشین مطمئنه. -ماشین ماهم مطمئن بود. -چی؟؟؟! -هیچی... کمی مکث کردم چشمم به اتوبان خورد گفتم: -آقا ببخشید...میشه مسیرتونو عوض کنید. -عوض کنم؟ -آره... میخوام برم یه جای دیگه ... -ولی خب هزینتون بیشتر میشه ها...چون مسیر مشخص بوده. -مشکلی نیست. راننده نفسش را بیرون داد و گفت: -باشه.کجا برم؟ -این اتوبانو بپیچید دست راست... مسیر عوض شد... دلم هوای خانه مان را کرده...همان خانه ای که با محمدرضا خریدیم...وسایل هایمان را چیدیم که همان جا باهم زندگی کنیم... شاید حتی روی تمامی وسایل ها خاک گرفته باشد... و سکوتی تلخ از نبودن ما دونفر, خانه را متروکه کرده باشد... به خیابانی که چند قدمی خانه مان بود رسیدیم...روبه راننده گفتم: -آقا...همین جا پیاده میشم... کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدم... از خیابان گذشتم و به کوچه رسیدم و اندکی بعد من روبه روی در ورودی ساختمان مان بودم... کلید را درون قفل فشردم و وارد راهرو شدم...پله ها را یکی یکی طی کردم سکوت فضا را در برگرفته بود و تنها صدای قدم هایم بود که به گوش می خورد...طبقه ی اول... طبقه ی دوم... مکثی کردم به در ورودی خیره شدم... زیر لب زمزمه کردم: -قرار نبود یه روزی تنهایی بیاییم توی این خونه... قفل در را باز کردم صدای باز شدن در سکوت وحشتناک خانه را شکست... همه جا تاریک بود... کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... هنوز برق را روشن نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد. -بله مامان؟؟ -پس کجایی دختر دلواپستم. با صدایی خسته گفتم: -قربونت بشم...یه کاری دارم تا یه ساعت دیگه خونه ام... -زود بیا من دلم شور میزنه... -چشم... -فعلا خداحافظ... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -همه چی درست میشه غصه نخور. سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم: -عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه... لبخندی زدم و گفتم: -ببین میخندم... مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت: -میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی... بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم. از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم... نفس عمیقی کشیدم... با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم... قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن... وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم. -وای فاطمه سلام. -کجا بودی تو. -مبارک باشه. -ازین ورا خانم؟؟ - نمیومدی خب دیگه! -چرا نمیومدی اینهمه مدت؟ -کجا بودی آخه... دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم: -سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چخبره... صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید... به سمت صدا برگشتم... ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم... من_حنانه!!!!! حنانه_فاطمه زهرا!!!! لبخندی زدم و گفتم: -خوبی؟؟؟ -توخوبی؟؟؟ -معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی... خندیدم و گفتم: -وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ از جایم بلند شدم... مدام در ذهنم مرور می کردم: -یعنی کی بوده...کی میتونه اینجا اومده باشه... موبایلم را از جیبم بیرون آوردم شماره ی محمدرضا را گرفتم کمی مکث کردم: -نه...نباید به خودش زنگ بزنم... گوشی ام را روی زمین پرت کردم... به سمت اتاق رفتم. روی صندلی روبه روی آیینه نشستم...چشمانم خیس بود...گویی همانند دو کاسه خون. نفس عمیقی کشیدم.دستم را محکم روی میز کوباندم و بلند گفتم: -أه... نگاهم را به زمین دوختم... به یکباره چیزی نظرم را جلب کرد -این چیه!!! نزدیک تر شدم و برش داشتم. -دکمه لباس!!! -صبر کن ببینم...وقتی من اومدم برقا روشن بود! پارچ و لیوانم روی میز. دویدم سمت کمد و بازش کردم. -لباسای کمد چرا بهم ریختست...وای خدای من دارم روانی میشم...یعنی کی اینجا بوده! هرکی بوده عجله داشته. یا شاید فهمیده من دارم میام اینجا . ک حتی وقت نکرده دکمه لباسشو برداره... سمت پذیرایی رفتم گوشی ام را از روی زمین برداشتم. شماره ی مادر محمدرضا را گرفتم. بوق اول بوق دوم بوق سوم... -سلام عزیزم. -سلام مامان جان خوبه حالت؟ -ممنون دخترم تو خوبی؟ -خوبم تشکر. مامان؟ -بله؟ -إم... کلید خونه ی مارو... -خب؟ -غیر من و محمد کسی دیگه ای هم داره؟؟؟ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای... -کجا؟؟؟ -فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون. لبخندی زدم و گفتم: -چه خوب!!!کجا؟؟؟ -حالا فردا معلوم میشه. -باشه... -البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه. خندم گرفته بود. -ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون. -هرچی... موبایل محمدرضا زنگ خورد. نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد. من_موبایلت. -خودم فهمیدم. تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود. -نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ. نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد. گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند... محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟ -محمدرضا... -بله؟؟ -چرا...چرا لباست... -لباسم چشه؟؟؟؟ -دکمه ی لباست... -چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟ -نه...نه...اصلا... باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم... -چیه؟؟؟؟؟ -هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم... ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم. با ترس گفتم: -مواظب خودت باش...خداحافظ... محمدرضا حرکت کردو گفت... چشمم از ماشینش برداشته نمیشد... شوک عجیبی بهم وارد شده بود... دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم... دارم گیج میشم... اینجا چه خبره.... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم... رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم... پشت یکی از میزها نشستیم. محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد. -که اینجا کافی شاپه. -آره... -خب همینطوری میشنیم؟؟؟ -نه.اون آقارو میبینی؟؟ -خب؟ -الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره. -برای؟ -برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره. -آها. -خب بگو. -چیو؟ -میخواستی صحبت کنی. -آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و... حرفش را قطع کرد. گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟ -سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟ -نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده. -دوتا معجون لطفا. گارسن_بله حتما. من_خب میگفتی؟ -اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد. -خب؟؟؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -متاسفانه. گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت. محمدرضا_این چه جالبه. -آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم. -همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد... -اینم میشه. -ما خونه ای هم داریم؟ ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم: -آره... -آهان. -چرا میپرسی؟؟؟ -میخواستم بدونم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -سوال بعدی. -ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟ -توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟ -سوالمو جواب بده. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه!!! ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو؟ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم... ناگهان چشمم بهش خورد. از دور صدایش زدم: -حنانه... اما گویی نشنید... -حنانــــــــــــــــــــــــــه... دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم: -حنانــــــــه... ناگهان برگشت. -إ سلام فاطمه زهرا! -سلام.بیا اینجا ببینم. سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت: -چطوری. -مرسی.حنانه؟؟ -چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی. -یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟ -خب؟؟؟؟ -رفتارش عوض شده!!! -یعنی چی؟؟ -یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه. -چطوری شده نمیفهمم... -ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه. حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود. -چرا اینطوری نگاه میکنی. -تو دیوونه ای. -وا چرا؟؟؟ -بیا بریم سر کلاس. همینطور که راه میرفتیم ادامه داد: -این رفتارا عادیه. -نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه. -نمیدونم والا... -تازه... -چی؟؟؟ -اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم. -خب؟؟؟ -یکی قبل من اونجا بوده. پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد: -واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟ -نمیدونم کی بوده... حنانه نگران گفت: -نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!! -نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید... -مگه کسی کلیدو داره؟؟؟ -نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!! ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم... ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم... -ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس... نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد... -آروم باش... عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد... من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ -خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!! -پرسیدم اینجــــــــــــــــــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟ -باشه داد نزن... -پس جواب بده. -تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟ صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!! سرش را پایین انداخت و گفت: -باشه... -خوبه...میشنوم. -اینجا خونمه... -چی؟؟؟؟ -چه اشکالی داره آدم بیاد خونش. خندیدم و گفتم: -هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟ -آره یادمه. -یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دست هایش را روی صورتش کشید و گفت: -بیا بشین برات تعریف کنم. در را محکم پشت سرم بستم... قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم. بغض داشت و زمین را نگاه میکرد... -نمیخوای حرف بزنی؟؟؟ فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد. -حرف میزنی یانه؟؟؟ -آره... -خب؟؟؟؟؟؟؟؟ -اون روز... ساکت ماند! -اونروز چی؟؟؟ -ببخشید اون شب... -ای بابا کامل حرفتو بزن. -اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد... -چی میگی... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته. -توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین. -آخه چه درکی من... حرفم را قطع کرد و گفت: -چند لحظه به حرفام گوش کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه... -عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین. -تقصیر من چیه آخه؟؟؟ -قرار شد گوش کنی... -ببخشید... -محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ... تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟ -ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان... -چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن... کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته... سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد... -این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد. از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد: -بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه... بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم: ... http://eitaa.com/cognizable_wan